جونگده بعد از گفتن این حرف با بیشترین سرعتی که میتونست از دستشویی فرار کرد و کیونگسو پشت سرش با فریاد گفت "با گزارشات خداحافظی کن خائن! چون همشون رو خراب میکنم!"

بکهیون شونه اش رو گرفت تا توجهش رو به خودش جلب کنه، کیونگسو آه بلندی از روی کلافگی کشید و به طرف بکهیون برگشت.

-"خوب؟خودت با زبون خوش میگی؟ یا من باید باز متوسل به اقدامات خاصی بشم تا به حرف بیای؟"

-"منظورت از اقدامات خاص چیه؟"

-"چیز خاصی نیست، همون روش های همیشگی که برای به دست آوردن چیزی که از ت میخواستم استفاده میکردم اما از اونجایی که به نظر فراموش کردی فکر کنم باید بهت یادآوری کنم!"

بکهیون حالا داشت با پوزخند به طرفش میومد و کیونگسو با دیدن حالت صورتش از ترس شروع به عقب رفتن کرد که یهو با یادآوری خاطره ای احساس کرد قلبش برای چند لحظه ایستاد وبا درموندگی به بکهیون گفت "لعنت بهت بک! ما دیگه بزرگ شدیم! محض رضای خدا ما الان دوتا آدم بالغ و حرفه ای هستیم...خواهش میکنم...فقط همونجایی که هستی وایسا!"

اما بکهیون بدون توجه به چشم های ملتمس و مظلوم کیونگسو با پوزخندی که هر لحظه بزرگتر میشد جلوتر اومد و اون رو گوشه دیوار گیر انداخت و تو یک چشم به هم زدن خودش رو روی کیونگسو انداخت و شروع به قلقلک دادنش کرد. 

کیونگسو هیچ کاری از دستش برنمیومد، کنترل خنده هاش از دستش در رفته بود و وقتی بکهیون شروع به قلقلک دادن پهلوهاش که از همه جا حساس تر بودن کرد دیگه از شدت خنده به خودش میپیچید. پاهاش دیگه طاقت نیاوردن و کنار دیوار افتاد پایین و با بدبختی سعی کرد دستاش رو دور بدنش بپیچه تا شاید نجات پیدا کنه اما فایده ای نداشت.

بکهیون روش نشسته بود و با تمام توان قلقلکش میداد که همون موقع یشینگ وارد دستشویی شد. کیونگسو با نفس بریده و با التماس گفت "شینگ!شینگ! خواهش میکنم...ک-کمکم کن...نم-نمیتونم نفس ب-بکشم...هاهاهاها"

یشینگ برای چند لحظه به صحنه روبروش خیره شد و وقتی کیونگسو با فریاد گفت "لعنت بهت بکهیون تمومش کن" کنار اونها روی زمین زانو زد و همونطور که میخندید با انگشتاش به گردن کیونگسو حمله کرد و اونم مشغول قلقلک دادنش شد.

دلش میخواست هر چی فحش بلده بار ییشینگ کنه اما از بس خندیده بود حتی نفس هم نمیتونست بکشه و به جز چندتا صدای مبهم و نامعلوم چیز دیگه ای از دهنش بیرون نیومد.سعی کرد اون ها رو از روی خودش کنار بزنه اما هیچ جوره زورش به هر دوی اون ها نمیرسید برای همین بالاخره تسلیم شد و با فریاد گفت "باشه من تسلیمم! تو بردی! خدا لعنتتون کنه بس کنین دیگه!"

دستای بکهیون و ییشینگ از روی بدنش کنار رفتن و بالاخره از روش پا شدن و با پوزخند به کیونگسویی که کف زمین افتاده بود و نفس نفس میزد خیره شدن. کیونگسو سعی کرد تنفسش رو منظم کنه و بالاخره تونست سرجاش بشینه و چشم غره وحشتناکی به اون دوتا عوضی رفت اما مثل اینکه اونقدرا هم اخمش ترسناک نبود چون دوتا دوستاش دوباره بهش خندیدن و به خاطر موفقیتشون با هم دست دادن.

What A Beautiful Mess This IsΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα