•ᝰPART 16☕️

Start from the beginning
                                    

"متاسفم مین...خوب میدونم رها شدن چقدر سخته اما تو تمامتو به من نداده بودی مگه نه؟ تو بهم مینیانگ عاشق رو نشون دادی اما من همه‌ی چیزی که بودم رو به ددیم نشون دادم...تو توجهت رو به من دادی و من بخاطر توجهش میخواسمت...این رابطه ظالمانه شروع شد اما بکهیونِ زندانی نمیتونست قبول کنه بیشتر از این اذیت بشی...زود خوب شو و دوباره بهم لبخند بزن،منم قول میدم بازم بهت بگم که پرنسس خانواده‌ی پارک زیباترین دختر دنیاست!"
...
با انگشتاش با ریتم آهنگ روی فرمون ضربه میزد و همراه صدای خواننده زمزمه میکرد،تمام هفته‌ی گذشته نتونسته بود درس بخونه و باید سعی میکرد وقتی به دانشگاه میره ذهنش رو درگیر هیچ چیز نکنه،فقط چند ثانیه از زمان چراغ قرمز باقی مونده بود که صدای آهنگ قطع شد و بکهیون با اخم‌ ریزی به شماره‌ی ذخیره نشده خیره شد.
تماس رو وصل کرد و بلافاصله صدای وونهو توی گوشش پیچید.
+ آقای پارک
- میشنوم وونهو
+ محموله سه روز دیگه ساعت هشت شب به بندر اولسان میرسه و رئیس شخصا برای تحویلش میره
قبل از اینکه واکنشی نشون بده تماس قطع شد و بکهیون مشکوک به گوشیش خیره شد،نمیفهمید چرا وونهو اینبار شخصا بهش زنگ زده!
با صدای بوق ماشین پشتی از فکر دراومد و درحالیکه مسیرش رو عوض میکرد شماره‌ی کریس رو گرفت،انگار امروز نمیتونست به کلاس اولش برسه!
...
درحالیکه از قهوه‌ش میخورد به بیرون نگاه میکرد و با رسیدن کریس به لبخندش خیره شد،این‌ مرد پر مشغله با وجود تمام سختی‌های شغلش همیشه پرانرژی بود و بکهیون با این فکر که لوهان کنارشه احساس آرامش میکرد.
- معذرت میخوام خیلی دیر کردم
درحالیکه کیفش رو روی صندلی کناری میذاشت و رو به روی بکهیون مینشست گفت و بکهیون لبخند محوی زد.
+ اشکالی نداره...این کافه خیلی قشنگه
کریس با رضایت نگاهی به فضای روشن اطراف انداخت و با دیدن نگاه خیره‌ی بکهیون به بیرون کمی مکث کرد.
نور خورشید از شیشه‌ی کنارشون به صورتش میتابید و نگاه همیشه تاریکش روشن تر به نظر میرسیدن،ناخودآگاه اولین دیدارشون رو به یادآورد،اون پسر بچه‌ی سرزنده حالا بزرگ شده بود و انگار فقط گرمای آفتابی که به صورتش میتابید باعث لبخندش میشد.
لبخند تلخی زد و بی توجه به حضور کریس زمزمه کرد:
+ چیزی به دسامبر نمونده
- خدای من...برای تعطیلات کریسمس لحظه شماری میکنم
با جمله‌ی کریس ناخودآگاه اخم کرد،زمان به سرعت میگذشت و حالا بکهیون برای رسیدن کریسمس اشتیاقی نداشت.
+ امسال میتونی رسیدن به هدف چند سالتو جشن بگیری
بلافاصه چهره‌ی کریس جدی شد و درحالیکه انگشتاش رو توی هم قفل میکرد صاف نشست.
- همونطور که خواستی تیمم آماده‌ن
بکهیون با بی حسی که برای کریس عجیب بود سرش رو تکون داد.
+ خوبه...سه روز دیگه ساعت هشت شب بندر اولسان
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
+ خودش هم برای تحویل میره...منم‌ میتونم باهات بیام؟
کریس با نگرانی دستش رو بین موهاش برد و جواب داد:
- بکهیون داریم ریسک بزرگی میکنیم و من حتی به پدرت نگفتم که داریم اینکارو میکنیم....نمیخوام توی خطر بیوفتی...تو همین حالا هم زیادی وارد این جریان شدی
بکهیون پوزخندی به لحن نگرانش زد و گفت:
+ نگران نباش کریس...اگه همه چیز طبق برنامه پیش بره مشکلی پیش ‌نمیاد و من فقط میخوام موفقیتمونو از نزدیک تماشا کنم
کریس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بکهیون دوباره به بیرون خیره شد،همه چیز زیادی آسون بدست اومده بود و از صبح حس بد آزاردهنده‌ای اعصابش رو بهم ریخته بود،ممکن بود فقط برای نزدیک شدن کریسمس باشه؟ میدونست این فصل از سال پیش خاطرات قشنگی رو براش به همراه نداره با اینحال آفتابی که پوست صورتش رو لمس میکرد حس زندگی داشت و انگار قصد داشت چیزی که ماه‌ها فراموشش کرده بود بهش یادآوری کنه...بکهیون‌ زنده بود و خورشید هنوز به روحش گرما میبخشید.
...
توی آینه به خودش خیره شد،زمانش رسیده بود و بکهیون هجوم آدرنالین به خونش رو حس میکرد،نفس عمیقی کشید و به چشمای خستش لبخندی زد.
- قبل از اینکه دسامبر برسه به قولم عمل میکنم و پایان داستانمونو مینویسم مامان...برات یه دسته گل بزرگ از رزای قرمزی که عاشقشون بودی میارم تا بتونی با لبخند ازم خداحافظی کنی
درحالیکه پالتوی بلند و مشکی رنگش رو میپوشید به تان که بهش خیره شده بود لبخند زد.
- بالاخره وقتش رسیده تان...برام آرزوی موفقیت کن باشه؟
برخلاف تصورش تان درحالیکه روی تخت نشسته بود زوزه‌ای کشید و بکهیون با نگرانی سمتش رفت.
- حالت خوب نیست؟
با اخم ریزی زمزمه کرد با اینحال زوزه‌های تان ادامه دار شدن،با نگرانی یونا رو صدا زد و خیلی طول نکشید یونا وارد اتاقش بشه.
+ قربان...تان مشکلی داره؟
بکهیون درحالیکه نوازشش میکرد جواب داد:
- امشب دیر میام...اینجا بمون و اگه حالش بد شد به دکترش زنگ‌ بزن
+ نگرانش نباشین
خم شد و درحالیکه سر تان رو میبوسید زمزمه کرد:
- منتظرم بمون عشق من
از روی تخت بلند شد و اینبار صدای پارس‌های پشت سر هم تان بود که مانعش میشد،متعجب نگاهش کرد که دورش میدوئید و پارس میکرد.
اخم ریزی کرد و برای بغل کردنش خم شد.
- نمیخوای برم؟ پسر بد...اینطوری دیرم میشه
بلافاصه با بغل کردنش تان شروع به لیس زدن صورتش کرد و بکهیون با شنیدن زوزه‌هاش و حس بدی که توی قلبش میپیچید گفت:
- نکنه جاییت درد میکنه؟ چیکار کنم؟ باید برم تان
یونا نزدیک اومد و با لبخند محوی گفت:
+ قربان...حس میکنم مضطرب شده...نیازی نیست نگران باشین
بکهیون اینبار به پارس‌های هیستیریک و بلندش اهمیتی نداد و درحالیکه تان رو به یونا میداد گفت:
- زود به دکترش زنگ‌ بزن
منتظر جواب نموند و درحالیکه صدای پارس‌های تان بلندتر میشدن از اتاقش خارج شد.
سوییچ و گوشیش رو برداشت و با خروجش از خونه نگاهش به در رو به رویی افتاد،ناخودآگاه دستاش مشت شدن و زیر لب زمزمه کرد:
- بزودی و قبل از دسامبر نوبت تو میرسه
فکش عصبی فشرده شد و ادامه داد:
- پارک چانیول به آغوشم برمیگرده و هیچکس قدرت اینو نداره تا جلوی نابودیتو بگیره...کیم نارا
موسیقی کلاسیکِ درحال پخش آسانسور نمیتونست هیجان قلبش رو آروم کنه و با رسیدن به پارکینگ سمت ماشینش رفت.
+ آقای پارک؟
با شنیدن صدای ناآشنا از پشت سرش به آرومی برگشت و با دیدن دو مرد که کت و شلوارهای مشکی و یک شکل پوشیده بودن اخم کرد،چیزی توی ذهنش فریاد میزد تمام حس‌های بدش درست بودن با اینحال به آرومی پرسید:
- چیزی شده؟
مردی که جلوتر ایستاده بود به ون مشکی که کمی دورتر پارک شده بود اشاره کرد و گفت:
+ دستور داریم همراهیتون کنیم
گوشیش رو توی دستش فشرد و نگاهی به پارکینگ خلوت انداخت.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now