𖧷Blue April [ Vkook ]𖧷

1.4K 141 82
                                    

آوریل آبی

اولین بار که دیدمت دنیا به طرز عجیبی پر از هوای آبی بود، هوایی که تو دونه به دونه ی مولکول هاش تازگی و طراوت بهار جاری بود. آوریل، برج چهارم سال برای اولین بار زیبا به نظر میرسید و من حس اشتیاق پا گذاشتن بهش رو تو رگهام حس میکردم.
میدونستم ماهی که با دروغ شروع بشه قرار نیست قشنگ و رویایی از آب در بیاد ولی همیشه اینطوری نمیشه، مگه نه؟!

******

ـ هی گوک، نگو این بار هم نمیای!
بی اعتنا به صدای کلافه ی هوسوک چشمهاش رو بست و به نم نم بارون اجازه داد تا به صورتش بوسه بزنه. ساقه ی زبر گندم بین لب هاش رو مکید و با به یاد آوردن تصویر دوست پسر جدیدش لبخند شیرینی گوشه ی لب هاش جا خوش کرد.
ـ جشن بهاره واقعا مهمه ولی تو هیچوقت نمیای!

جشن بهاره جشنی بود که هر ساله برای دانش آموزان دهکده های اطراف برگذار میشد تا آغاز بهار رو در طبیعت جشن بگیرن ولی جونگوک هیچوقت نتونسته بود به اون جشن بره! این بار هم به ضربه ی آرومی که به شونه‌ش وارد شد اهمیتی نداد و فقط سرش رو روی چمن نم خورده جا به جا کرد. موهای پرکلاغی بلندش روی صورت یخ زده ی سفیدش ریخته و نوک بینی و لب هاش، سرخ شده بودن. هوا انقدر سرد نبود ولی بدن جونگوک طبق معمول یخ زده بود ولی قرار نبود اهمیت بده، چون تنها چیزی که تنش بود یک تیشرت مشکی نازک و شلوار همرنگش بود. همین!

هوسوک که به این اخلاق جونگوک عادت کرده بود، کلافه دستی به صورتش کشید و یکی از دست های دوست احمقش رو گرفت:
ـ کاش روزی بیاد که مثل آدم حرف بزنی...
ـ میام!

با شنیدن زمزمه ی آروم جونگوکی که هنوز چشمهاش رو بسته و ساقه ی گندم رو بین لب هاش گرفته با تعجب به نیم رخ غرق در آرامشش خیره شد:
ـ اوه! چی شده که بالاخره جونگو کوچولوی ما مجوز گرفت؟

جونگوک چشمهاش رو آروم باز کرد و اونجا بود که صفحه ی آسمون خاکستری و نیلی توی تیله های مشکیش درخشید. با همون صدای آروم جواب داد:
ـ دوست پسرم گفته میاد!

هوسوک که انگار انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشت، به سرعت از جا بلند شد و این بار روی چمن ها نشست. ولی جونگوک هنوز با آرامش خاصی به آسمون خیره بود و به موهایی که به پیشونی مرطوبش چسبیده بود اهمیت نمی داد. هوسوک موشکافانه چشم هاش رو تنگ کرد و کمی به سمت دوستش خم شد:
ـ هی جئون جونگوک! باز؟!

جونگوک میدونست قراره دوباره با همچین جمله ای مواجه بشه، " باز؟!" کلافه چرخی به تیله های مشکیش داد و یکی از دست هاش رو روی شکمش گذاشت:
ـ آه... جدیم هوسوکی!
ـ منم جدیم!

بالاخره نگاهش رو به دوست عصبیش داد. ابروهاش رو بهم گره زده و با جدیت منتظر شنیدن جواب منطقی ای از طرف جونگوک بود ولی وقتی بعد از گذشت چند دقیقه که هنوز حرفی مبادله نشد، جونگوک تصمیم گرفت بلند شه. دستهاش رو از پشت روی چمن گذاشت و بدنش رو به عقب خم کرد. هوسوک هنوز با همون چهره ی عصبی و منتظر نگاهش میکرد و این... هوف... برای جونگوک کلافه کننده بود!

𖧷COLOR - MONTH𖧷حيث تعيش القصص. اكتشف الآن