•ᝰPART 13☕️

Começar do início
                                    

"توی این حالت پرستیدنی به نظر میرسی پارک بکهیون...حتی منی که اعتقادی به خدا ندارم وادار میکنی بخاطر آفریدنت تحسینش کنم"

بغض نفس کشیدن رو براش سخت کرد و بی اهمیت به نگاه خیره‌ی سهون لیوان بعدی هم سر کشید.

" باز که داری گریه میکنی بکهیون،توی روز تولدت فقط باید بخندی چون شاید زندگی بهت این اجازه رو نده که تا تولد بعدیت بتونی لبخند بزنی"

دستاش رو روی گوشاش گذاشت و چشماش رو بست‌.
- لعنت بهت...بسه...تمومش کن
صداش انقدر ضعیف بود که با وجود صدای بلند موسیقی شنیده نشه و سهون با نگرانی صداش کرد.
+ بک؟
با حس‌ دست سهون روی شونه‌ش نفس حبس شده‌ش رو رها کرد و دوباره صدای بلند موسیقی بود که گوشاش رو اذیت میکرد،به سختی به خودش مسلط شد و به چهره‌ی نگران سهون پوزخندی زد.
- نترس...فقط سرم درد میکنه
سهون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و خیلی طول نکشید بکهیون درحالیکه اینبار شات سهون رو پر میکرد پرسید:
- گفتی حاضری برام هرکاری بکنی
سهون با جدیت به چشمای بکهیون خیره شد و بکهیون درحالیکه پوزخند ترسناکی‌ روی صورتش مینشست و سهون به خوبی نفرت نگاهش رو حس میکرد ادامه داد:
- حتی خیانت به پدرت؟
سهون اینبار متقابلا پوزخندی زد و جواب داد:
+ بهرحال هیچوقت باهاش‌ همکاری نمیکردم...به نظرت خیانت محسوب میشه؟
لیوانش رو سمت بکهیون گرفت و بکهیون درحالیکه لیوانش رو به لیوان سهون میزد جواب داد:
- بیا اسمشو بذاریم سرکشی شاهزاده اوه
+ خب؟ باید چیکار کنم؟
سهون بعد از چند ثانیه پرسید و بکهیون درحالیکه شدت گرفتن ضربان قلبش رو حس میکرد جواب داد:
- بهش نزدیک شو و بذار فکر کنه به عنوان یه جانشین سعی داری کاراشو یاد بگیری
سهون سیگاری روشن کرد و پرسید:
+ باید چی بدست بیارم؟ مدارک؟
بکهیون سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و پوزخندی زد.
- اعتماد..‌‌. اعتماد و تحسینِ تمام افراد پدرت
+ و بعدش چیکار میکنی؟
بکهیون نفس عمیقی کشید،به جلو خم شد و درحالیکه به چشمای سهون خیره میشد با نفرت جواب داد:
- شکار‌ ...حق با پدرته و ضعیفا حتی نمیتونن انتخاب کنن چطور بمیرن!
...
پرونده‌ی زیر دستش رو بست و کنار گذاشت،عینکش رو دراورد و برای چند ثانیه پلک‌های بسته‌ش رو لمس کرد،نمیدونست چند ساعت بی وقفه کار کرده بود اما کار کردن رو به رفتن به خونه‌ای که صدایی جز صدای تلویزیون و لذتی جز سکس‌های کوتاه نداشت،ترجیح میداد!
طولی نکشید تا طبق معمول همیشه،چشماش به محض باز شدن سمت قاب عکس روی میز بچرخن و نفسش برای لحظاتی حبس بشه،هنوز هم میتونست خنکی قطرات بارون رو روی پوستش حس کنه،هنوز هم با به یاد آوردنش طعم لبای بکهیون توی دهنش پخش میشد و ضربان قلبش رو بالا میبرد،چشمایی که قبلش با تعجب به بوسه‌ی بقیه نگاه میکردن بسته شده بودن و چانیول بارها آرزو کرده بود کاش توی همون لحظه میموندن...برای همیشه...و اونموقع محال بود لباش رو جدا کنه و بذاره کوچولوش از بغلش بیرون بره.
دستش رو جلو برد و قاب عکس رو برداشت،جرات نداشت صورت بکهیون رو لمس کنه،قلبش تند میزد و تلخی ته زبونش بهش میفهموند اگه ادامه بده یک شب بیخواب دیگه رو باید بگذرونه اما چه اهمیتی داشت؟ دلش برای کوچولوش تنگ شده بود.
هنوز صورت بکهیون رو لمس نکرده بود که در باز شد و چانیول قبل از اینکه نگاه کنه چه کسی وارد شده قاب عکس رو برعکس روی میز گذاشت و به محض برگردوندن نگاهش به سمت شخصی که رو به روش ایستاده بود،نفسش حبس شد.
- بکهیون...اینجا چیکار میکنی؟

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Onde histórias criam vida. Descubra agora