I will stay

965 159 17
                                    

رازی که شاهزاده از همه  مخفي کرده بود هنوز بعد از دو سال پنهان بود،
کسی از خاندان پارک خبری از جیمین نداشت و هیچ کسی از قصر‌نمیدانست که در قصه ی حمله ی دوسال پیش به شاهزاده پسری به نام جیمین هم نقش داشته،جز محافظ،پسر طبیب كيم و دستیارش،
جیمین با بقچه ای به سمت تهیونگ برگشت و با فریادش هوسوک و جانگکوک را مخاطب قرار داد تا در خوردن غذاهای توی بقچه همراهیشان کنند،
_چطوره...؟
جیمین گفت و منتظر به سه پسر دیگر نگاه کرد،تهیونگ پیش دستی کرده و قبل از دو پسر دیگر که احتمالا قبلا غذاهای خوشمزه ترخورده بودند جواب جیمین را داد،
_عالی،بهترین غذاییه که توی عمرم خوردم!
پسر بزرگ تر با ذوق لبخند دندان نمایی زد و  رولت تخم مرغ را از ظرف خود برداشته و به طرف دهان شاهزاده گرفت،
_حالا که اینقدر دوسشون داری،پس سهم منم مال تو...

هوا هنوز از باران کمی قبل گرفته بود،گویا هنوز دل پری داشت ومنتظر فرصت دیگری برای باریدن بود.
قدم های هماهنگی کنار یکدیگر روی سبزه های خیس از نم باران برمیداشتند،
پسر بزرگ تر بازوی خود را در بازوی شاهزاده گره کرده و نفسهای عمیقی میگرفت،
_عاشق این بوام،بوی نم خاک بعد بارون..
تهیونگ به تقلید بوی نشاط بخش خاک رو به ریه هاش کشید و لبخندی زد،
_چیزی شده ته؟ امروز یکم کم حرف شدی،حس میکنم از برنامه ای که چیدم خوشت نمییاد!
تهیونگ قدم هايش را متوقف و دستهايش را به نشان نفی توی هوا تکان داد،
_نه نه، امروز يكی از بهترین روزای زندگیمو‌ واسم ساختی جیمین...فقط...
رو به روی پسر بزرگ تر قرار و دو دستش رو به آغوش دستانش گرفت!
_فقط باید یه چیزی رو بهت بگم...
مردد نگاهش را به پاهای هنوز برهنه ی جیمین داد...
_میدونم ته،من ناراحت نیستم، وقتی هر وقت میبینمت بهت میگم که دوست دارم یعنی هنوزم تصمیمی که گرفتم یادمه،ما هر دومونم میدونستیم یه روزی این اتفاق میافته،که یه روز ازدواج میکنی و من به این که معشوقم پادشاه لایقی به اسم کیم تهيونگه،افتخار میکنم!
جیمین درحالی که صورت پسر کوچکتر رو قاب گرفته بود پیش دستی کرده و همراه لبخند اطمینان بخشی حرف های دلش را به زبان آورد،
_فقط‌ امیدوارم که بین شلوغیای زندگیت،جیمینت رو فراموش نکنی،
تهیونگ که هنوز نگاهش به پاهای برهنه ی جیمین بود سعی کرد بغضی که توی گلویش با حرف های پسر بزرگتر شکل گرفته بود را پس بزند،
_هنوزم کفش نپوشیدی.
شاهزاده با صدای ضعیفی زمزمه کرد و با جای دادن دو دستش زیر گردن و پای پسرک جسه ی سبکش را به آغوش کشید!
_میشه امشب پیشت بمونم!؟
جیمین دو دستش را پشت سر پسر کوچک تر گره و خنده ای کرد،
_باعث افتخاره سرورم
گفت و با نشستن چند قطره بارون روی صورتش،خودش رو بیشتر به تهیونگ فشرد!
صدای  برخورد باران به پنجره ی اتاق تاریک با صدای بوسه های عمیقشون همراه میشد،
با جابه جا شدنشون کمر لخت پسر بزرگ تر روی پشتی نرم تشک نشست،
پسر کوچکترپیراهنش را از تنش جدا و پوست لختش رو روی بدن برهنه ی جیمین مینشاند،
لب های گرم تهیونگ روی گردن پسر بزرگتر نشسته و بوسه های عمیقی میکاشت
صدای ناله های ضعیف جیمین وجود پسر کوچک تر روبیشتر تحریک میکرد،
تهیونگ نگاهش را پایین تر کشید و با دیدن جای زخمش به آرامی لبهایش را روی آن گذاشت و لبهایش را پایین تر کشید، همزمان با کاشتن آخرین بوسه روی استخوان لگن جیمین،فشاری روی عضو پسر بزرگ تر وارد کرد،
جیمین بی قرار انگشتهایش را  بین تارهای سیاهرنگ تهیونگ میکشید و‌ پاهایش را جمع میکرد،
ناله های ضعیف پسر بزرگ تر با گرفتار شدن عضوش بین لبهای گرم و مرطوب تهیونگ قوت گرفت ،
صاحب لبهایی که دوباره گرفتار همدیگه شده بودند هر لحظه بیشتر همدیگرو به آغوش میکشیدند،
پسر کوچکتر آرام از بوسه کنار کمی خود را خم و به سمت لباس هایش کشید،انگشتر چوبی را از کیسه اش بیرون و دوباره روی پسر بزرگ تر خم‌شد  ونفسهای گرم و کوتاهش را در گرمای نفسهای پسر بزرگتر حل کرد،
_اینو ازم قبول میکنی جیمین؟که نشونی باشه برای همیشه بودنت؟!
تهیونگ با قلبی که سرعتش بیشتر شده بود گفت و موهای غرق عرق جیمین را از روی چشمهاش کنار زده و دست پسرک را به دست گرفت،
_من برای همیشه مال توام تهیونگ!
جیمین به آرامی زمزمه و با حس حلقه ای که انگشتش را محصور میکرد لبخندزد
لبهای پسر بزرگ تر همزمان با ورود عضو پسر کوچکتر بهش گرفتار لبهای تهیونگ شد ،
جیمین دستهایشان را به هم قفل و صدای ناله های هر دو با حرکت تهیونگ بلند شد،
_جیمینا،من خیلی....خیلی...دوست دارم...!
پسر بزرگ تر بیشتر از هر زمانی غرق لذت با آخرین حرکت تهیونگ به آرامش رسید،
_بهت قول میدم که فقط یکبار اون هم بدون شریک شدن لذتی فقط به خاطر خواسته ی قصری که به دنبال جانشینه اینکارو میکنم!
پسر بزرگتر بعد از شنیدن بحثی که شاهزاده یکهو پیش کشیده بود با نیشخندی مشتی حواله ی بازوی شاهزاده کرد.
_الآن وقت این حرفاس!؟
تهیونگ جسم ظریف پسر را به آغوش و نفسی از گردن پسر بزرگتر گرفت!
_هوم،میخوام مطمئنت كنم كه تو هیچ وقت فراموش نمیشی،که تو همیشه توی زندگیم حضور داری و در آینده هم همه ی لحظات زندگیم رو باهات شریک میشم!

مرسی که خوندینش!لطفا دوسش داشته باشین!💕

PetrichorWhere stories live. Discover now