I love you

817 154 7
                                    

سواربر اسب در هوای بهاری کوهستان میتازیدند و جلو تر از محافظ جوان از میان درختهای تازه شکوفه زده ی گیلاس عبور میکردند،
باد خنک عطر دلگرم کننده ی وجود رقاصه را به ریه های شاهزاده ی جوان که دستهای خود را به دور جیمین حلقه و افساربه دست گرفته بود میرساند،
لبخند روی لبهایشان حک شده و احساس آزادی و عشق به آرامی در وجودشان رخنه میکرد،
شاهزاده ی جوان لذت بینهایتی را با دیدن بارش گلبرگ ها روی سر معشوقه ی خندانش به قلبش میبخشید و رقاصه در گرمای آغوش شاهزاده اش غرق آرامش میشد!
اسب هارا به درخت های بالای کوه بسته و پیاده به سمت پایین تپه به راه افتادند،
چشمان جیمین با دیدن آبشار برقی زد و باکنار گذاشتن همه ی منطق ها و محدودیت های حاکم بر اعمالش دست تهیونگ را به دست گرفته و خود را به دست احساساتش سپرد،
با يك دست دامن بلند خود را كمي جمع و با دست ديگرش شاهزاده را با خود به زير آب كشيد،
هجوم ناگهاني آب سرد نفس را از تهيونگ گرفت و باعث شد پسرك چهره ي عجیبی به خود بگيرد،
بلند شدن صداي هيس شاهزاده با صداي قهقهه ي جيمين همراه شد،
محافظ جوان با ديدن چهره ي خندانشان احساس آرامش كرده و فكري از ذهنش گذشت،
چه ميشد اگر كمي به شاهزاده اش براي بيشتر خنداندن معشوقه اش كمكي ميكرد؟
مسیرش را برای ساخت تاج گلی به دنبال گل های زرد و سفیدی که دیده بود تغییر داد تا دیگر دیدی به تهیونگ و جیمین نداشت،
جیمین با دیدن لانه ی کوچک پرنده ای که جایی وسط آبشار بود مسیرش را تغییر و قدم های بی حواسی برداشت،
سنگ نسبتا بزرگی را تکیه ی  پایش کرد تا بتواند  فاصله ی بیشتری از زمین گرفته و لانه ی چوبی را بهتر ببیند،
_وای تهیونگا بییا ببین،اینجا دو تا تخمه...
با اشتیاق زیادی گفت و به سمت شاهزاده برگشت،
دامن مزاحم زیر پایش پیچید و تعادلش را از دست داد،
لحظه ای بعد اما در آغوش تهیونگ بود،قطره های آب به آرامی از روی تارهای خرمایی رنگ جیمین پایین می آمدند،
چشم های شاهزاده با دنبال کردن یکی از قطره ها به لب های خیس و خوش رنگ جسم در آغوشش رسید،
نمیتوانست منکر صدای تپش های بلند قلبش شود،
میتوانست حس خواسته شدن متقابل را از جانب جیمین درک کند،
با قصد طي كردن فاصله ي اندك بينشان چشمانش را به آرامي روي هم گذاشت،
اما این انگشتهاي نرم و گرم جيمين بود که به آرامي روي لبهاي شاهزاده نشست ،
تهيونگ چشمانش را باز و نگاهش را به نگاه مردد جيمين داد،
به آرامي او را از آغوشش به زمين گذاشت و بدون حرفي با نگاهي که کمی دلخور بود به سمت بيرون آبشار به راه افتاد،
_شاهزاده!
جیمین با حس سردی و آزردگی نگاه شاهزاده قدم های بلندی به‌ دنبالش برداشت،
_تهیونگ وایسا!
گفت و پسرک را به سمت خود برگرداند،
_من...من حالم باهات خوبه،خیلی زیاد،رستوران نامدونگ واسم بهترین خاطره تو این شهره،من نمیخواستم ناراحتت کنم وقتی گفتم اونجا نریم چون اونا ...،
بغضی که به یکباره در گلویش نشت باعث شد برای گرفتن نفسی حرفهایش را متوقف کند،
_تهیونگ من عاشقت شدم،لطفا درکم کن فقط واسه تردیدام دلیل دارم...
شاهزاده کلافه نگاهش رو به چشم های اشکی جیمین دوخت،وجودش به خاطر اعترافی که برای اولین بار میشنید احساس گرمای لذت بخشی میکرد،
_جیمین،میدونم شاید این که ولیعهدم ...
_نه تهیونگ،موضوع یه چیز دیگس،در واقع من...
حرفهای شاهزاده را برید و به آرامی دستش را به قصد باز کردن گره پیراهنش بالا برد،
نگاه متعجب تهیونگ به دست های جیمین بود،آب گلویش را به آرامی پایین داد که به ناگه به طرف دیگری کشیده شد و به دنبال آن صدای فرو رفتن شمشیر در کتف جیمین تنها صدایی بود که همراه با صدای فرود آمدن قطرات آبشار شنیده شد،
جیمین خود را سپر شمشیری که هدفش جز شاهزاده نبود کرده بود و با بیرون کشیده شدن شمشیر ناله ی ضعیفی کرد،
فرود آمدن جیمین روی زمین با درگیری  شاهزاده و فرد سیاه پوش همراه شد،
طولی نکشید که دستانی که تاج گل را روی زمین رها کرده بود با شمشیرش ناجی شاهزاده شد!

PetrichorWhere stories live. Discover now