Lie

747 148 5
                                    

بعد از جداشدن از جانگکوک که مرد سیاه پوش را به بازداشت گاه قصر میبرد بی قرار خود را به خانه ی پسر طبیب که دوستی قابل اعتماد بود رساند،
_این کییه شاهزاده؟
تهیونگ که جسم بی هوش جیمین را وسط اتاق خوابانده بود،دست سردش را به آغوش دستش کشید،
_بعدا بهت میگم جین،لطفا یه کاری بکن،اون...خیلی واسم با ارزشه!
جین اما بدون تلف کردن ثانیه ای خودش را به جیمین رسا ند و همراه با صدا کردن هوسوک گره پیراهنش باز کرد!
_ ظرف گیاهای داروییمو با سوزنو اجاق بییار،زود باش!
جین رو به هوسوک گفت و پارچه ی لباس را از روی زخم کنار زد،
دستهای تهیونگ به دور دست پسرک با دیدن سینه ی تخت و برهنه ی جیمین‌ کمی شل شد‌ و در آن لحظه توانست در ذهنش برای همه ی تردید های جیمین پاسخی شکه کننده بدهد،
ناله ي ضعيفي كه لب هاي خشك و بي رنگ جيمين را ترك كرد باعث شد از دنياي افكارش خارج و دست هاي شل شده اش را دوباره محكم به دور دست جيمين بپيچد،
دست گرم تهيونگ همزمان با باندي كه جين به دور كتف پسرك ميپيچيد روي پيشاني عرق كرده ي جيمين نشست و تار هاي روي آن را كنار زد،
_تحمل كن جيمين باشه؟خوب ميشي!
به آرامي كنار گوش پسرك زمزمه كرد و به سمت هوسوك كه در جمع كردن وسايل به جين كمك میکرد برگشت.
_ميشه واسش يه دست لباس بياري هوسوك؟
با خروج هوسوك دست جين به روي شانه هاي تهيونگ نشست،
_حالش خوب ميشه تهـ
_شاهزاده اينجايين؟
با شنيدن صداي جونگكوك به آرامي اتاقك رو ترك و تن خسته ي خود را روي بالكن نشاند.
_چيزي فهميدي جونگكوك؟
محافظ خودش رو به شاهزاده نزديك و كنارش روي بالكن نشست،
_حرف كشيدن ازش كار سختي نبود،ميگه يه گروه بودن از طرف وزير پارك،قرار بوده جيمين شمارو بِكشه رستوران مين دونگ ولي هرچقدر صبر ميكنن ما نميرسم و جدا ميشن تا دنبالمون بگردن،
اين پيدامون ميكنه و دنبالمون راه ميافته و در نهايت كاري رو میکنه كه بهش دستور دادن...
_يعني ميگي همه چيز درمورد جيمين فقط يه دروغ بود؟
شاهزاده با نا اميدي حرف هاي جانگكوك را قطع كرد،ميخواست از زبان كسي جز ذهن خودش بشنود كه همه ي اين مدت تپش هاي قلب و تمام احساساتش اشتباه بودند،
_ببخشيد شاهزاده همش تقصير منه،نبايد تنهاتـ...
_نبايد اينجوري باشه ولي چرا بابت جيمين اينقدر غمگينم جانگكوك؟
دوباره جمله هاي جانگكوك بي انتها به پايان رسيد و دست هاي محافظ جوان به روي شانه ی تهيونگ نشست،
_بهتره برگرديم قصر شاهزاده!

با نشستن پارچه ي سردي روي بدن گرگرفته اش كمي آرام شد،
گلويش ميسوخت و كم كم با هشيار تر شدنش درد وحشتناكي را احساس ميكرد،
_آب..
هنوز توانايي باز كردن چشمهايش را نداشت،فقط به آرامي چيزي كه تمام وجودش طلب ميكرد را به زبان آورد،
لبهايش كه با پارچه ي نمي ، تر شد به زحمت پلكهايش را از هم جدا و چهره ي نا آشنايي را ديد،
_من كجام؟
هوسوك لحاف را روي پسرك كمي بالاتر كشيد و پاسخش را داد،
_شاهزاده آوردت اينجا،اينجا خونه ي طبيب كيمه،منم هوسوكم...سعي كن باز بخوابي،اينجوري نميتوني دردو تحمل كني...!
شنيدن واژه ي شاهزاده براي روشن شدن واقعيت و چكيدن قطره اشكي از گوشه ي چشمانش كافي بود،
به ناگه سرفه اي از گلوي خشكش خارج و درد انقباض تمام وجودش را فرا گرفت ،گريه اش بابت درد وجود ش و اتفاقاتي كه افتاده و انتظارش را ميكشيد شدت گرفت،
و هوسوك شاهد گريه هاي صدادارش بود تا دوباره پسرك به آغوش خواب بازگردد!

با حس دستان گرمي كه دستش را به آغوش كشيده بود چشمانش را باز و نگاهش را به صاحب آن دست ها داد،
با ديدن چهره ي غمگين شاهزاده،سرش را به طرف ديگر برگرداند،
_درد داري؟
دلتنگ صدايي بود كه ميشنيد،لبهايش را روي هم فشرد تا جلوي بغضي كه دوباره به گلويش رخنه كرده بود را بگيرد،
_جين گفت اگه بيدار شدي يكم بهت آب بدم،الآن سه روزه كه لب به آب نزدي!
تهيونگ گفت و دستش را زير سر پسرك برد و كاسه ي آبي را به لبهايش تكيه داد،
_من مستحق مرگم شاهزاده
پسر بزرگتر روی برگرداندن با صداي ضعيفي زمزمه كرد،
_تو جونمو نجات دادي جيمين!
بغض بالاخره راه خودش رو باز و اشكها دوباره توي چشمان جيمين جاي گرفتند،
_من جونتونو به خطر انداختم،فريبتون دادم،من لايق اين محبتتون نيسـ...
_جيمين!
تهیونگ چشم هاش رو به چشم های پاک و خسته ی پسرک داد،
_من میدونم که تو به خاطر خانوادت مجبور شدی،اصلا هیچ چیزی برام مهم نیست،اینبار حتی منطقمم بهم میگه که مهم نیست جیمین دختره یا پسر،مهم نیست از کدوم خاندانه،من دوست دارم جیمین...!
فقط تنها ترسم اینه که اعترافی که اون روز شنیدم دروغ باشه!
نگاهش رو از چشمهای جیمین گرفت و کاسه ی آب را سرکشید،
جیمین هنوز نتوانسته بود حرف هایی که شنیده را باور کند که یکباره لبهای پسر کوچکتر را روی لبهای خشک و نیمه باز خودش و به دنبالش خنکی آب را‌ در دهانش احساس کرد،
بالاخره گلوی خشکش، تر و به خاطر هیجانی که به ناگه تجربه میکرد درد تن خسته اش فراموش شد!
چشمهایش را روی هم‌گذاشت و با قوتی که از دلگرمی وجودش میگرفت بین بوسه زمزمه ای کرد.
_تنها خواستم اینه که باور کنی،همه ی احساساتی که تو اين مدت باهات شریک شدم حقیقی بودن!
پایان فلش بک

PetrichorWhere stories live. Discover now