part 17🍃

3.6K 631 53
                                    

2015/11/25
نگاهی به اطرافش انداخت، با دیدن جونگکوک که روی نیمکتی نشسته بود و دفتری روی پاش بود و انگار چیزی طراحی میکرد آهی کشید و به سمتش قدم برداشت و بدون اینکه چیزی بگه کنارش نشست، نگاهی به طراحی ای که چیزی از صورت کسی که نقاشی شده بود معلوم نبود انداخت و اطرافش رو کوتاه از زیر نظرش گذروند تا شاید کسی رو که به تصویر کشیده بود رو پیدا کنه اما پارک اون وقت از صبح انقدر خلوت بود که کسی رو غیر از خودشون دو نفر نمیدید!
باز هم آهی کشید و دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و گفت:
- این همه جا! چرا توی هوا به این سردی گفتی بیایم پارک؟
جونگکوک گچ سیاه رنگش رو میون انگشتش فشرد و نگاهی به تصویر نیمه کاره ی زیر دستش انداخت و زمزمه وار گفت:
- توی فضای بسته خفه میشم...
تهیونگ با تعجب به سمتش برگشت و اینبار با دقت بیشتری بهش نگاه کرد، میتونست تشخیص بده که از آخرین باری که دیده بودتش زیر چشم هاش چقدر گود شده بود و رنگ و روی صورتش به شدت پریده بود:
- خوبی...؟
جونگکوک با شنیدن این حرف لبش رو گزید و دستش رو مشت کرد و به سختی نفس بریده ای کشید تا واکنشی به این حرفش نشون نده! نه حال خوبی نداشت و میدونست از سر و وضعش همه چیز مشخصه پس نیازی به جواب دادن نمیدید... آهی کشید و برای اینکه تهیونگ باز سوال پیچش نکنه گفت:
- برای این که بهت بگم... چند تا شرط هست... باید قول بدی!
تهیونگ آهی کشید و سرش رو آروم به نشونه ی تائید تکون داد، تمام این چند روزی که جونگکوک حتی جواب زنگ ها و پیام هاش رو نمیداد رو توی نگرانی سیر کرده بود و همونقدر که جونگکوک برای نگفتن حالش اصرار میکرد اون مشتاق به شنیدن بود و اون لحظه اهمیتی به شرط هایی که میخواست بزاره نمیداد:
- باشه... چی هستن؟
جونگکوک به سختی نفسش رو بیرون داد، همش بهونه بود! چه توی فضای باز باشن چه داخل یک اتاقک چند متری وقتی که کنار اون بود دمی برای بازدم نداشت، چشم هاش رو بست و بعد از کنکاش کردن با ذهن خستش گفت:
- تا وقتی حرفم تموم نشده! هیچ سوالی ازم نپرس... هر سوالی... مثل حالت خوبه؟ کجا بودی؟ غذا خوردی؟ فقط گوش بده...
تهیونگ که از حرف های جونگکوک چیزی سر در نمی آورد آروم تنها سرش رو تکون داد:
- خیلی خب... چیزی نمیپرسم...
جونگکوک حتی به شنیدن تن صداش هم حساس شده بود! قلبش بی قرار تر از این حرف ها بود! فکر میکرد فقط ابراز نگرانی هاش تبدیل به نقطه ضعفش بود! اما مثل اینکه اشتباه میکرد... همین نگاه خیره اش هم همه ی وجودش رو به آتیش کشونده بود:
- بعد اینکه... بهم نگاه نکن...
تهیونگ کلافه چشم هاش رو بست و سرش رو برگردوند و به منظره ی رو به روش خیره شد، نمیفهمید برای چی این حرف ها رو میزد اما توی اون لحظه ترجیح میداد تا به حرف هاش گوش کنه! جونگکوک برگه ی نقاشی نصفه نیمش رو از دفترش جدا گرد و به سمت تهیونگ گرفت نمیدونست آماده ی گفتنه یا نه... اما دیگه توان تحمل دردی که توی قفسه ی سینش امانش رو بریده بود رو نداشت:
- سعی کردم... ولی نشد...
تهیونگ متعجب برگه رو از دست جونگکوک گرفت و به تصویر پسری که تنها یک کلاه لبه دار روی سرش بود نگاه کرد، خودش بود...؟ پس چرا چیزی از صورتش معلوم نبود؟ جونگکوک برگه های دفترش رو ورق زد و باز هم کاغذ دیگه ای رو جدا کرد و به دست تهیونگ داد! باز هم مثل همون طراحی قبلی بود... جونگکوک کاغذ دیگه ای رو به سمتش گرفت و زمزمه وار گفت:
- خیلی سعی کردم... که مثل اون رهگذرا بشی... ولی نشد... نمیتونستم...
تهیونگ آخرین برگه رو هم از دست جونگکوک گرفت و تا میخواست سرش رو به سمتش برگردونه جونگکوک سریع گفت:
- شرطارو یادت نره...
برگه هارو میون دستش فشرد و تا میخواست سوالی بپرسه باز یاد شرطی که جونگکوک گذاشته بود افتاد و سکوت کرد.
اون که دیگه بهش نگاه نمیکرد! اون که دیگه حرفی نمیزد... پس چرا هنوز بی قرار بود؟ این بغض از کجا پیداش شده بود؟ کی به این روز افتاده بود؟ این لحظه ها داشت همه چیز رو برای خودش سخت تر میکرد! اون که میدونست... بعد از تموم کردن حرف هاش باید روحش رو همون جا، جا بزاره و برگرده... واقعا باید میگفت؟
به سختی نفسش رو بیرون داد و چشم هاش رو بست تا بتونه روی بغضی که تازه به گلوش چنگ زده بود مسلط بشه:
- من فقط سوال میپرسم... باشه...؟ توهم فقط جواب بده...
تهیونگ اخمی کرد و چشم هاش رو بست و سرش رو آروم به نشونه ی تائید تکون داد و منتظر ادامه ی حرف هاش شد جونگکوک که به جون گوشه ی ناخون هاش افتاده بود با حس سوزش انگشت هاش لبش رو گزید و چشم هاش رو محکم تر بهم فشرد و زمزمه وار گفت:
- اسم این حس که همیشه در مورد یکی دلهره داری... این اسمش چیه!
تهیونگ که از سوال بی ربط جونگکوک جا خورده بود بعد از مکث کوتاهی گفت:
- نمیدونم...! نگرانی...؟
جونگکوک لبخند تلخی زد و اینبار سوال دیگه ای رو پرسید:
- اسم این که نتونی لحظه هارو بدون یه کسی تحمل کنی چیه؟
تهیونگ که نمفهمید جونگکوک از چی حرف میزد کلافه چشم هاش رو بست :
- دلتنگی؟
جونگکوک نفس بریده ای کشید و این بار با صدای آروم تری گفت:
- اسم این که نمیتونی اون یه نفرو با کس دیگه ای ببینی چی...؟ اسم این چیه؟
تهیونگ خسته از این سوالات به پشتی نیمکت تکیه داد:
- میشه بگی اینارو برای چی میپرسی؟
دست های لرزون یخ زدش رو بهم فشرد و زمزمه کرد:
- انقدر زود یادت رفت...؟ قرار بود فقط جواب بدی...!
تهیونگ نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
- چه میدونم! حسودی؟
جونگکوک که باز چشم هاش بارونی شده بود لبش رو گزید و در تلاش برای نلرزیدن صداش گفت:
- این که صبح تا شب بی دلیل گریه کنی چی؟
تهیونگ که با شنیدن لرزش صدای جونگکوک چیزی توی دل خودش هم لرزید و بعد از سکوت کوتاهی گفت:
- دیوونگی؟
جونگکوک بالاخره سرش رو به سمتش برگردوند و اینبار بدون اینکه بتونه لرزش صداش رو مهار کنه گفت:
- اگه یکی همه ی این حسارو باهم داشته باشه... میشه بگی... چش شده...؟
تهیونگ هم سرش رو به سمتش برگردوند که با دیدن چشم های براق جونگکوک نفسش رو توی سینش حبس کرد، چند ثانیه ای توی سکوت به چشم هاش خیره شد و در آخر زمزمه وار گفت:
- خب... عاشق شده...
قطره اشکی آروم روی گونه های جونگکوک پایین اومد، واقعیت تلخ یا شیرینی که از زبون تهیونگ جاری شده بود دلیل همه ی بی قراری هاش بود... چطوری باید باهاش کنار میومد؟ دنیا چقدر بی رحم بود که اون رو وارد این بازی کرده بود؟
- خب ... من ... همه ی این حسارو... به تو دارم....!
تهیونگ بهت زده از حرفی که شنیده بود به چشم های بارونی رو به روش خیره شد، لحظه ای حس کرد دنیا توی سکوت وحشت ناکی فرو رفت و لحظه ی دیگه حس میکرد که مغزش سوت میکشه! چشم هاش رو لحظه ای محکم روی هم بست و انگار که به گوش هاش اعتماد نداشت پرسید:
- چی....؟
جونگکوک لبخند تلخی روی لب هاش نشست و نگاهش رو از تهیونگ گرفت و سرش رو پایین انداخت، نمیفهمید چرا اون حرف هارو زده بود! نمیفهمید چرا پشیمون شده بود... مگه اون هر شب با خودش کلنجار نرفته بود؟ مگه تهش به این نتیجه نرسیده بود که با گفتنش خودش رو راحت میکنه...؟ چرا به ثانیه نکشید و پشیمون شد...؟ چرا فکر میکرد حس سنگینی روی قلبش با زدن این حرف دست از سرش برمیداره؟ پس چرا هنوز قلبش بی قرار بود؟ لبش رو گزید و زمزمه وار گفت:
- میخوای برام جبران کنی...؟
باز سرش رو بلند کرد، اشک هاش بهش اجازه ی دیدن رنگ نگاه تهیونگ رو نمیداد! شاید اینبار شانس باهاش بود... شاید اگه بی حسی چشم های رو به روش رو میدید همونجا روی زمین میفتاد! پلک هاش رو بست، اشک هاش هنوز لجوجانه از میون پلک های بستش گونه هاش رو خیس میکردن، نفس بریده ای کشید و با صدای لرزونی گفت:
-فکرامو کردم راجع بهش... بیا دیگه همو نبیبینم... هووم؟ بیا و اینطوری جبرانش کن!
تهیونگ توی اون لحظات هیچ فرمانی از مغزش دریافت نمیکرد! کاش یکی اونجا بود و حرف های پسر رو به روش رو براش ترجمه میکرد و منظورش رو میگفت! جونگکوک سرش رو پایین انداخت و با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد، اینجا آخرش بود؟ اینجا پایان همه چیز بود؟ اشتباه کرده بود؟ با گفتن این حرف ها فقط خودش رو از دیدن دوبارش محروم کرده بود....؟ به هر حال همه ی حرف هاش رو زده بود و دیگه پشیمونی بهش کمکی نمیکرد! سرش رو بلند کرد و برای آخرین بار به تهیونگ خیره شد و زمزمه وار گفت:
- ببخشید... و بابت همه چیز ممنون... مواظب خودت باش... که چیزیت نشه...
دفترش رو میون انگشت هاش فشرد و از روی نیمکت بلند شد و بدون اینکه نگاه دیگه ای بهش بندازه با صدایی که بیشتر شبیه تکون خوردن لب هاش روی هم بود گفت:
- خداحافظ...
..............

-3101- | Vkook | Completed Where stories live. Discover now