Part 6🍃

4.4K 764 22
                                    

2018/07/13
با تموم کردن صفحه ی آخر کتابش نفس عمیقی کشید و کتاب رو بست و سرش رو که تمام مدت به بازوی تهیونگ تکیه داده بود رو کمی خم کرد و دوباره سرش رو روی شونه اش گذاشت و زمزمه وار گفت:
- حوصلم سر رفته...
تهیونگ که تا اون لحظه مشغول سرچ کردن چیزی بود گوشی رو به سمت جونگکوک گرفت و گفت:
- هاوایی...؟
جونگکوک کمی چشم هاش رو باز کرد و از گوشه ی پلک هاش به تصویر روبه روش نگاه کرد و گفت:
- نه... گرمه...
تهیونگ که ذوقش فروکش کرده بود آهی کشید و دوباره مشغول سرچ کردن چیزی شد، جونگکوک سرش رو به سمت گردن تهیونگ کج کرد:
- میگم حوصلم سر رفته!
تهیونگ گوشی رو کنار گذاشت و بوسه ای روی موهای جونگکوک کاشت:
- خب... کجا بریم؟
جونگکوک دست هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و نفس عمیقی کشید و عطر دوست داشتنیش رو وارد ریه هاش کرد:
- یه جای سرد...
تهیونگ موهای جونگکوک رو نوازش داد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- همینجوریش سریع سرما میخوری...! نباید توی هوای سرد بمونی...
جونگکوک که با چشم های بسته از نوازش انگشت های تهیونگ لا به لای موهاش لذت میبرد لبخندی زد:
- مهم نیست... سرد باشه... بغلم میکنی...
تهیونگ نگاهی به جونگکوک که همین الان هم خودش رو توی آغوشش فرو کرده بود انداخت و خنده ای کرد:
- همینجوریشم تو بغلمی که...
جونگکوک سرش رو کمی بالا گرفت و چشم هاش رو باز کرد و به تهیونگ خیره شد و گفت:
- نخیر الان من بغلت کردم!
تهیونگ لبخندی زد و اون هم دست هاش رو دور شونه های جونگکوگ حلقه کرد:
- خیلی خب... الان چی؟ بریم یه جای دیگه بغلت کنم!
جونگکوک نفس عمیقی کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- توی این کتابه... توی یه دنیایی بودن... فقط و فقط خودش و کسایی که عاشقشون بود... اون دنیا... هیچوقت تموم نمیشد... یه جایی مثل اون میخوام...
تهیونگ بعد از مکث کوتاهی گفت:
- شبیه بهشته...
جونگکوک آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و زمزمه وار گفت:
- جایی که تا آخر عمرت با کسی باشی که دوستش داری... قطعا بهشته...
تهیونگ آهی کشید و حلقه ی دست هاش رو دور شونه های جونگکوک محکم تر کرد و گفت:
- پس الان تو بهشتیم...
جونگکوک باز هم چشم هاش رو بست و نجوا کنان گفت:
- شاید... ولی ابدی نیست...
....................
2018/07/16
تهیونگ چرخ خرید رو عقب کشید و گفت:
- کوکی یه بار دیگه چیزایی که برمیدارمو بزاری سره جاش تنبیهت میکنم!
جونگکوک نفس عمیقی کشید و به سبد پره خریدشون نگاه کرد، تهیونگ هرچی رو که میدید برمیداشت و هنوز نمیدونست چرا وقتی جفتشون کره ی بادوم زمینی دوست ندارن دوتا قوطی ازش برداشته و حتی مطمئن بود کاربرد نصف چیزهایی رو که برداشته بود رو نمیدونست:
- چرا چهار تا شیر برداشتی؟ ما همش دو نفریم... دو روز دیگم فاسد میشن... تازه... پسفردام که قراره بری! بچه که نمیخوام شیر بدم!
تهیونگ خنده ای کرد و دستی به شکم جونگکوک کشید:
- میدونستی اگه بچه داشته باشم حقوقم دو برابر میشه؟
جونگکوک چشم غره ای به تهیونگ‌رفت و دستش رو کنار زد:
- چرا بحثو عوض میکنی؟ تو که میدونی من تهش همه ی اینارو میریزم دور...
تهیونگ نیشخندی زد و بدون اینکه درست به قفسه ها نگاه کنه دوتا قوطی سس کچاپ تند توی سبد انداخت:
- خب اگه بچه داشته باشیم اونم میخوره! اینام اسراف نمیشن...
جونگکوک کلافه از این شوخی ها و بحثی که تهیونگ‌ راه انداخته بود نگاهی به سبد انداخت که با دیدن سس ها با حرص گفت:
- ته خودم یادمه آخرین باری که یه چیز تند خوردی مثل لبو قرمز شده بودی سه روزم سرفه میکردی! اینو دقیقا برای کی برداشتی؟
تهیونگ چرخ رو به راه انداخت و بدون توجه به غر غرای جونگکوک اشاره ای به قفسه ی شیر خشکا کرد:
- خودت بهش شیر میدی یا اینم بردارم؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و گفت:
- ما ازدواجم نکردیم اونوقت تو هوس بچه کردی؟ یا میخوای بری یه زن بگیری که برات بچه بیاره؟
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و به سمت قفسه ی شیر خشک ها قدم برداشت:
- الان دیگه اول بچه دار میشن بعد ازدواج میکنن!
جونگکوک کنار تهیونگ ایستاد و به نیم رخش خیره شد:
- رفتی زن گرفتی؟ نکنه همه ی این ماموریتا الکین و تو میری پیش زنت؟
تهیونگ قوطی شیرخشکی رو برداشت و داخل سبد گذاشت و گفت:
- آره همون زنمم یه چاقو کرده تو پهلوم!
جونگکوک نفس عمیقی کشید و نگاهی به سبد انداخت که با دیدن قوطی شیرخشک ناباورانه سرش رو بلند کرد، این پسر آخر دیوونش میکرد! با حرص قوطی رو از توی سبد برداشت و سر جاش گذاشت:
- ته بس کن! از این بحث بچه ای که هی میکنی خوشم نمیاد! میترسم یه روز به خاطر بچه هم که شده ولم کنی بری با یکی دیگه...
تهیونگ نگاهی به قوطی ای که الان سر جاش بود انداخت و گفت:
- مگه نگفتم یه بار دیگه برش داری تنبیهت میکنم؟
جونگکوک متعجب بهش نگاه کرد و پوزخندی زد:
- مطمئن باشم از یه زن و بچه ی دیگه خبر...
تهیونگ شونه های جونگکوک رو گرفت و به قفسه های پشت سرش تکیش داد و توی چشم های مشکیش خیره شد:
- تنبیهت کنم؟ همینجا؟
جونگکوک شوکه از این کار تهیونگ آب دهانش رو قورت داد و نگاهی به اطرافش انداخت:
- هی چیکار میکنی؟
تهیونگ کمی بهش نزدیک تر شد و توی فاصله ی کم صورت هاشون گفت:
- هیچی!
تهیونگ دستش رو بلند کرد و از قفسه ی بالای سر جونگکوک قوطی دیگه ای از شیر خشک رو برداشت و بهش نگاه کرد:
- این مارکش بهتره! تو تلویزیون تبلیغشو دیدم!
جونگکوک با بهت به تهیونگ که الان ازش فاصله گرفته بود نگاه کرد و نفس حبس شدش رو بیرون داد و گفت:
- تو که نمیخوای یه آشنایی چیزی ببینتت از کار بی کارت کنه؟
تهیونگ قوطی جدید شیر خشک رو داخل سبد گذاشت:
- مهمه مگه؟
جونگکوک خسته از این بیخیالی تهیونگ به دنبالش راه افتاد، تهیونگ یک دستش رو دور شونه ی جونگکوک انداخت و اون رو به خودش نزدیک تر کرد:
- تنبیهت سرجاشه ها! تازه ... تو خودت بچه ای برم یه زن دیگه بگیرم برام بچه بیاره؟
تهیونگ دستی رو که روی شونه اش گذاشته بود رو بلند کرد و موهای جونگکوک رو نوازش داد:
- این که به چیزی که حتی وجودم نداره حسودی میکنی ینی بچه ای...
جونگکوک چشم غره ای نثار تهیونگ کرد و دست تهیونگ رو از روی شونش بلند کرد و گفت:
- خیلی خب! امشب زیادی بهت رو دادم! بسه بریم خونه ... خسته شدم...
تهیونگ خنده کنان موهای جونگکوک رو بهم ریخت و  دوباره دستش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و باز هم اون رو به سمت خودش کشید و چرخ رو به حرکت در آورد و گفت:
- امشب من شامو درس میکنم! هووم؟
جونگکوک سریع سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:
- نه! خواهش میکنم دیگه نمیتونم آشپزخونرو تمیز کنم! تازه تو دود غذای سوخته ات خفه میشیم...
تهیونگ با چهره ی مظلومی به جونگکوک نگاه کرد:
- دستپختمو دوس نداری؟
جونگکوک لبخند مصنوعی ای زد و گفت:
- خب ... خیلی چیزای دیگتو دوس دارم!
تهیونگ با حالت قهر نگاهش رو از جونگکوک گرفت و دستش رو از روی شونش برداشت و چرخ رو هول داد و از جونگکوک فاصله گرفت. جونگکوک خنده کنان به خاطر این حرکات بچگانه ی تهیونگ قدم هایی رو که ازش دور شده بود رو طی کرد و کنارش ایستاد:
- کی باورش میشه سروان کیم اینطوری قهر کرده؟
تهیونگ که هنوز روشو از جونگکوک گرفته بود، چیزی نگفت‌ و فقط سکوت کرد. جونگکوک دستش رو دور بازوی تهیونگ حلقه کرد و سرش رو به  صورتش نزدیک کرد و گفت:
- با کوکی قهر نکن ...
تهیونگ که حتی دلش تا این حد هم طاقت نداشت و با شنیدن همین حرف رام شده بود به سمتش برگشت و به چشم های جونگکوک خیره شد:
- ته ته مگه دلش میاد باهاش قهر کنه؟
جونگکوک لبخندی زد و چونش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و از اون فاصله ی کم به چشم های دوست داشتنیش نگاه کرد:
- نه ... به خاطر همین دلشه که کوکی عاشقشه ...
تهیونگ دوباره دستش رو دور شونه ی جونگکوک گذاشت و همونطور به عمق سیاهی چشم های جونگکوک خیره موند... انگار که هیچ وقت نمیتونست از این چشم ها دل بکنه، لبخندی زد و موهای جونگکوک رو مرتب کرد و زمزمه وار گفت:
- ته ته هم عاشقشه ...
جونگکوک لبخندی زد و باز هم همونطور به تیله های عسلی رو به روش خیره موند. انگار که زمان برای اون دو متوقف شده بود و اون ها بدون توجه به زمان و مکانی که توش قرار داشتن توی دنیای خودشون غرق شده بودن...

-3101- | Vkook | Completed Where stories live. Discover now