part 15🍃

3.5K 624 28
                                    


جونگکوک دست های یخ کرده از شدت سرماش رو داخل جیب هودی مشکی رنگش فرو کرد و خسته از آهنگی که برای بار چهارم پخش میشد هنزفری هاش رو از داخل گوشش بیرون کشید و وارد مارکت کوچک نزدیک خونش شد. طبق عادت روتینش به سمت قفسه ی رشته های آماده رفت و دستش رو به سمت ظرف رشته ای برد و همونطور که سرش پایین بود ظرفی رو برداشت و میخواست به سمت صندوق قدم برداره که با برخورد محکم به کسی ترسیده و هول کرده سرش رو بلند کرد اما با دیدن چهره ی آشنای رو به روش بیشتر جا خورد و قدمی عقب رفت و با تعجب پرسید:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ کلاه لبه دار فرم ارتشش رو از روی سرش برداشت و گفت:
- اینجا چیکار میکنن؟
جونگکوک که هنوز شوکه بود بعد از مکث کوتاهی گفت:
- نکنه بازم دیدارمون دست سرنوشت بود؟
تهیونگ خنده ای کرد و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه! منتظرت بودم...
جونگکوک که از شنیدن این حرف بیشتر شوکه شده بود با بهت بهش نگاه کرد. اما چیزی که بیشتر متعجبش کرده بود بالا رفتن ضربان قلبش بود. باز چش شده بود؟ اون که حرف خاصی نزده بود. پلک هاش رو محکم روی هم فشرد اما چیزی که عجیب تر از اون بود حس عجیب تری بود که با دیدن تهیونگ بهش دست داده بود! اسمش چی بود...؟ دلتنگی؟ امکان نداشت...
- از کی منتظرمی...؟ شاید من هیچوقت از خونه نمیومدم بیرون! 
تهیونگ لبخندی زد و خرگوش عروسکی ای رو که توی دست گرفته بود رو به سمت جونگکوک گرفت:
- اینو جلوی بیمارستان نزدیک اینجا دیدم... انقدر شبیهت بود دلم نیومد نخرمش! اونجا بود که یک دفعه ای سر از اینجا در آوردم!
جونگکوک که رسما نفس نمیکشید نگاهش رو به خرگوش توی دست های تهیونگ داد، توی اون لحظه فقط خدا خدا میکرد تا تهیونگ صدای قلبش رو نشنوه...
اما با یادآوری حرف تهیونگ نگران سرتا پای تهیونگ رو از زیر نظر گذروند و گفت:
- بیمارستان چرا؟ باز چیزیت شده؟ آره؟؟؟
تهیونگ که از این نگرانی یکدفعه ای جونگکوک هم جا خورده بود و هم حس خوبی بهش دست داده بود لبخند محوی زد و خرگوش رو به سینه ی جونگکوک فشرد و جونگکوک دستش رو بلند کرد و عروسک رو ازش گرفت:
- هی خب جوابمو بده...! چیزیت شده باز... آره...؟
تهیونگ که از این نگرانی ها نهایت لذت رو میبرد لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
- نه...! یکی از همکارام بستری بود...
جونگکوک نفس راحتی کشید. حتی به یاد نداشت یکبار هم برای پدرش انقدر نگران شده باشه. این چه حسی بود؟ اون واقعا چش شده بود؟ سرش رو پایین انداخت و تهیونگ اینبار با دلخوری گفت:
-ولی مگه قرار نبود دیگه "هی" صدام نکنی...؟
جونگکوک چند ثانیه ای به چشم های دلخورش خیره موند و خنده ای کرد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- باشه... تهیونگ...
تهیونگ که باز هم با شنیدن لفظ اسمش از زبون جونگکوک ناخودآگاه چیزی توی دلش تکون خورده بود لبخند دیگه ای روی لب هاش کشید، جونگکوک هم که دیگه نمیتونست این لبخند های تهیونگ رو که با هر حرفی که میزد روی لب هاش شکل میگرفت رو تحمل کنه میخواست به سمت صندوق قدم برداره که تهیونگ دستش رو گرفت و به سمت خودش کشیدش و در حالی که بسته ی رشته رو از دستش میگرفت و اون رو سر جاش میذاشت گفت:
- انقدر غذای آماده نخور! منم گشنمه! بیا بریم یه جای دیگه یه چیزی بخوریم!
جونگکوک که حتی یک کلمه هم از حرف هاش نفهمیده بود تنها به دست تهیونگ که هنوز دستش رو به دست گرفته بود نگاه میکرد. چرا توی اون لحظه باید با این حرکت قلبش دیوانه وار به قفسه ی سینش کوبیده میشد؟ چرا اون لحظه دست های تهیونگ از نظرش زیبا به نظر میومد؟ این چه فکر احمقانه ای بود؟ اون باید خودش رو به یک روانشناس نشون میداد!!!
تهیونگ که سکوت جونگکوک رو دید دست دیگه ی جونگکوک رو گرفت:
- چرا انقدر سردی؟ هوووم؟ دستات یخ زدن!
جونگکوک رسما دیوونه شده بود. حس میکرد تا ثانیه ی دیگه از صدای ضربان قلبش کر میشه. حس میکرد تهیونگ با گرفتن دست هاش روح اون رو هم به دست گرفته و قصد داره تا اون رو از بدنش بیرون بکشه. حتی شک داشت توی اون لحظات نفس میکشید یا نه تهیونگ هم که انگار قصد جون اون رو کرده باشه نوازش وار دست هاش رو به حرکت در آورد:
- وقتی هوا انقدر سرده... لباس بیشتر بپوش!
جونگکوک مثل مسخ شده ها تنها به تهیونگ خیره شده بود. انگار که توی دنیای دیگه ای فرو رفته باشه، با حس گرمای دست هاش توی خلسه ای فرو رفته بود که به راحتی نمیتونست ازش بیرون بیاد. تهیونگ که بیخیال دست هاش نمیشد و مدام سعی میکرد با بخار دهانش اون هارو گرم کنه هر لحظه اون رو بیشتر توی خلسه فرو میبرد. 
تهیونگ سرش رو بلند کرد و به جونگکوک که خیلی وقت بود سکوت کرده بود نگاه کرد:
- چرا چیزی نمیگی؟
جونگکوک که با صدای تهیونگ از اعماق افکارش بیرون کشیده شده بود گفت:
- چی...
تهیونگ بالاخره دست از سر دستای جونگکوک کشید و دوباره گفت:
- چرا چیزی نمیگی؟
جونگکوک که گیج بود و هیچ چیزی از حرف های تهیونگ به خاطر نمیاورد بعد از مکث کوتاهی گفت:
- چی .. بگم؟
تهیونگ که از این گیجی جونگکوک خندش گرفته بود مچ دست جونگکوک رو گرفت و به دنبال خودش برای خروج از مارکت کشید:
- هیچی گفتم بریم یه چیزی بخوریم منم گشنمه!
جونگکوک سریع دست تهیونگ رو کشید تا متوقفش کنه، تهیونگ که از این حرکت جا خورده بود به سمت جونگکوک برگشت:
- هومم...؟ نمیخوای...؟
جونگکوک سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و عروسک خرگوشیش رو بیشتر به خودش فشرد و گفت:
- چرا! ولی اینو جبران حساب نمیکنما!
تهیونگ خنده ای کرد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و دست جونگکوک رو بیشتر میون انگشت های گرم و کشیدش فشرد و باز دستش رو به دنبال خودش کشید.
...................
2018/12/28
با شنیدن صداهای نامفهوم اطرافش پلک هاش رو محکم روی هم فشرد، هیچ درکی از اطرافش نداشت، کجاست... توی چه زمانیه...
کم کم صدای اطرافش براش کمی واضح تر شد، میشنید که یک مرد و زن در حال حرف زدنن اما هیچی از اون هارو نمیفهمید! بالاخره موفق شد تا پلک های خستش رو از هم باز کنه، نور شدید اتاق اذیتش میکرد اما تلاشی برای بستنشون نکرد! حالا کمی مفهوم صداهای اطرافش رو میفهمید:
- سطح هوشیاریش رو بررسی کنید!
گردنش رو با وجود درد وحشت ناکی که توی عضله های بدنش پخش شد به سمت صداهای عجیب اطرافش برگردوند نگاهی به مرد و زن سفید پوش بالای سرش انداخت، حتما دکتر و پرستار بودن و اون هم توی بیمارستان بود!
دکتر کمی به سمتش خم شد و در حالی که لبخندی روی صورتش شکل میداد گفت:
- جونگکوک شی... بالاخره دست از خوابیدن برداشتید؟
جونگکوک تنها نگاه بی تفاوتش رو به مرد رو به روش دوخته بود، خنده ی روی لبش عذابش میداد! اون برای بیدار بودنش خوشحال نبود...!
دکتر در حالی که پرونده ای رو از دست پرستار میگرفت گفت:
- میدونید توی چه سالی هستیم...؟
اما اون چیزی نمیگفت، توی اون لحظات روز و ماه و سال براش اهمیتی نداشت که بخواد اون هارو بدونه! دکتر چند ثانیه ای منتظر پاسخی از جانب جونگکوک موند اما با دریافت نکردن جوابی از جانب اون چیزی رو داخل پرونده یادداشت کرد و گفت:
- الان شاید حرف زدن براتون سخت باشه! شما چند ماهی هست که به خاطر شوک عصبی و سکته ی قلبی توی کما بودید! فقط دو روز تا پایان امسال مونده...! زمان زیادی رو از دست دادید! خوشحالیم که بهوش اومدید!
کاش این مرد خفه میشد و در مورد خواب دوست داشتنی ای که اون رو به دنیای دیگه ای برده بود نظر نمیداد و اون رو وقت تلف کردن تلقی نمیکرد! برای چی ابراز خوشحالی میکرد؟ انگار داشت ورودش به جهنم رو تبریک میگفت!
دکتر پرونده رو باز به دست پرستار داد و با همون لبخندی که اون رو آزار میداد گفت:
- عضلات بدنتون به خاطر تحرک نداشتن منقبض شدن ولی با کمک فیزیوتراپی مثل قدیم سرپا میشید!
حرف هاش هیچ اهمیتی براش نداشت! فقط خدا خدا میکرد تا زود تر این مرد دست از سرش بکشه و تنهاش بزاره! دکتر که انگار تازه چیزی یادش اومده بود با هیجان گفت:
- اوه راستی یک نفر هست که خیلی منتظرته! الان پشت دره! میگم بیاد تو... از دیروز که بالای سرتون بود و بهوش اومدید از پشت در جم نخورده!
جونگکوک با شنیدن این حرف نفس بریده ای کشید و همونطور به دکتر خیره موند، دکتر لبخندی زد و همراه پرستار به سمت در رفت و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه به سمتش برگشت:
- الان صداش میکنم!
................

-3101- | Vkook | Completed Where stories live. Discover now