Part 4🍃

4.9K 852 25
                                    

2018/07/09

با احساس خفگی و تپش قلب شدید چشم هاش رو باز کرد. کولر رو تا آخرین درجه روشن کرده بود پس چرا احساس گرما میکرد؟ نفس نفس زنان از تختش بلند شد و پتوشو که چند ساعت پیش روی زمین پرت کرده بود رو روی تخت انداخت و به سمت آشپزخونه رفت.
لیوان آبی رو برای خودش پر کرد و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد. حس میکرد هوا برای نفس کشیدن کم داره و چشم هاش سیاهی میرفت.
جرعه ای از آب رو به زحمت قورت داد و با دست هاش که بی دلیل میلرزید لیوان رو روی اپن گذاشت که به خاطر لرزش دستش لیوان خم شد و همه ی آب روی اپن و لباسش ریخت.
لعنتی توی دلش فرستاد و لیوان رو صاف کرد و به سمت سالن رفت که با شنیدن صدای باز شدن در سرش رو برگردوند. با تشخیص دادن اندام تهیونگ توی اون تاریکی لبخند بیجونی زد و به سمتش قدم برداشت:
- برگشتی؟
تهیونگ که از بیدار بودن جونگکوک جا خورده بود ساکش رو روی زمین گذاشت و به سمت جونگکوک رفت:
- چرا بیداری؟
جونگکوک که همه ی تلاشش رو میکرد تا بدی حالش رو به تهیونگ نشون نده گفت:
- تشنم شد...
تهیونگ دستش رو به سمت کلید های برق برد تا چراغی رو روشن کنه که جونگکوک که میدونست با دیدن حال و روز اون شروع به سوال پیچ کردنش میکنه دستش رو گرفت:
- نه ... نکن ...!
تهیونگ شوکه به جونگکوک نگاه کرد. نه به خاطر این حرفش! به خاطر دست هاش که مثل یک تیکه یخ بودن. دست جونگکوک رو گرفت و با بهت گفت:
- جونگکوکا... چرا انقدر یخی؟
جونگکوک که هنوز هم به سختی نفس میکشید به سختی زبون باز کرد:
- چی ...؟ سردن؟
تهیونگ نگران به جونگکوک نزدیک شد و میخواست موهای جونگکوک رو کنار بزنه تا دمای بدنش رو چک کنه که جونگکوک سریع مانع تهیونگ شد و به سختی تلاش کرد تا مسیر ذهن تهیونگ رو از حال بدی خودش دور کنه:
- خسته ای...؟ شام خوردی؟ یا باز بهت چیزی ندادن؟ بشین برات یه چی بیارم.
جونگکوک سریع دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و پشتش رو بهش کرد و کلید های برق رو زد و به سمت آشپزخونه رفت.
با رسیدنش به آشپزخونه لبه ی اپن رو گرفت و سعی کرد هر طوری که میتونه چند بار نفس عمیق بکشه. پلک هاش رو بست و موهاش رو مرتب کرد، درد عجیبی رو توی قفسه ی سینش احساس میکرد... چه مرگش شده بود؟ به سختی نفس عمیقی کشید و به سمت یخچال رفت که صدای تهیونگ از سالن به گوشش رسید:
- کوکی ... شام خوردم... چیزی نمیخوام! بیا اینجا!
جونگکوک بی توجه به حرف تهیونگ در یخچال رو باز کرد که تهیونگ دم در ایستاد:
- کوکی ... بهت میگم چیزی نمیخوام!
جونگکوک به سمتش برگشت و زمزمه وار گفت:
- مطمئنی؟
تهیونگ لبخندی زد و به سمتش رفت و مچ دست جونگکوک رو گرفت و با خودش از آشپزخونه بیرون کشید و روی مبل نشست و دست جونگکوک رو گرفت و اون رو هم وادار کرد تا کنارش بشینه.
جونگکوک که به خاطر قدم های تند تهیونگ نفس کم آورده بود و قفسه ی سینش به سختی بالا و پایین میرفت و روش رو از تهیونگ گرفت و چند باری نفس عمیق کشید و تهیونگ که خوشبختانه در حال باز کردن بند های پوتینش بود متوجه حالش نشد.
جونگکوک که بالاخره احساس میکرد کمی بهتر شده به سمت تهیونگ برگشت و با دیدن رنگ ‌و روی پریده و زخم گوشه ی ابروش و خراشیدگی کنار گردنش نفسش بند اومد. تهیونگ که متوجه این نگاه شوکه ی جونگکوک شده بود سریع گفت:
- فقط یه درگیری کوچیک بود! هیچیم نشده! اوکی؟
اما جونگکوک حتی یک کلمه از حرف تهیونگ رو نمیفهمید. زیر چونه ی تهیونگ رو گرفت و سرش رو به سمت خودش برگردوند و زمزمه وار گفت:
- با خودت ... چیکار کردی؟
تهیونگ دست جونگکوک رو گرفت و لبخندی زد و گفت:
- کوکی حالم خوبه!
جونگکوک که تنها نگاهش به چشم های خسته و رنگ و روی پریده اش بود نمیتونست حرفش رو قبول کنه به خاطر چند تا خراش که رنگش انقدر نپریده بود؟:
- چرا رنگ و روت انقدر پریدست؟
تهیونگ تو سکوت به چشم های جونگکوک خیره شد! این دقیقا سوالی بود که خودش میخواست از جونگکوک بپرسه. دستش رو روی گونه ی تب دار جونگکوک گذاشت و با حس دمای شدید بدن جونگکوک جا خورد و با نگرانی گفت:
- جونگکوک داری میسوزی!
جونگکوک دست تهیونگ رو از روی صورتش کنار زد و با عصبانیت گفت:
- من اول سوال کردم! چه بلایی سر خودت آوردی؟
تهیونگ که از یکدفعه بلند شدن صدای جونگکوک شوکه شده بود مکثی کرد و جواب داد:
- گفتم که! یه درگیری کوچیک بود...!
جونگکوک که راضی نشده بود نگاهی به سرتا پای تهیونگ انداخت که با دیدن این که تهیونگ لباس آستین بلند ارتشیش رو پوشیده با اخم گفت:
- وسط تابستون! چرا اینو پوشیدی؟ مگه لباساتون آستین کوتاه نبود؟
تهیونگ خنده ی مسخره ای کرد و کمی عقب رفت:
- اونجایی که بودم... سرد بود! دیگه وقت نکردم عوضش کنم!
جونگکوک که حتی یک کلمه از حرف تهیونگ رو باور نکرده بود دستش رو به سمت یقه ی تهیونگ برد و مشغول باز کردن دکمه هاش شد که تهیونگ سریع دستش رو گرفت:
- جونگکوک بس کن! من چیزیم نیست! تو نمیخوای بگی چته؟
جونگکوک دست تهیونگ رو کنار زد و بدون اینکه توجهی به حرف تهیونگ بکنه دو زانو روی مبل نشست و با دست های لرزون و یخ زدش دونه دونه دکمه های تهیونگ رو باز کرد که تهیونگ مچ دست های جونگکوک رو گرفت:
- جونگکوک بس کن! چیکار داری میکنی؟
جونگکوک که میدونست با این مقاومت هایی که تهیونگ میکنه حتما بلایی سر خوردش آورده لبش رو گزید و با عصبانیت گفت:
- یعنی نمیدونی میخوام چیکار کنم؟
تهیونگ مچ دست های جونگکوک رو محکم تر فشرد و کمی عقب رفت و در حالی که سعی میکرد ذهن جونگکوک رو از قضیه دور کنه گفت:
- اینجا رو مبل میخوای لختم کنی؟ بریم رو تخت! قبلا انقدر حشری نبودی!
جونگکوک شوکه از حرف تهیونگ با بهت بهش نگاه کرد. چطور توی هر شرایطی میتونست شوخی کنه؟ به سختی مچش رو از دست تهیونگ آزاد کرد و بدون اینکه اهمیتی بده و دوباره دونه دونه دکمه هارو باز کنه لبه های لباس تهیونگ رو گرفت و دو طرفش رو کشید. تهیونگ که منتظر واکنش های احتمالی جونگکوک بود چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
جونگکوک رسما نفس نمیکشید... بدنش پر بود از کبودی و دور کمرش با باندی بسته شده بود. دست های یخ زدش رو جلو برد و لباسش رو از سرشونش پایین انداخت و با دیدن بازوش که دورش با باند پیچیده شده بود وا رفت... چه بلایی سر خودش آورده بود؟
تهیونگ لباسش رو بالا کشید و به چهره ی وا رفته ی جونگکوک نگاه کرد:
- کوکی فقط یه درگیریه لب مرزی بود! اینام فقط چندتا زخم سادن!
جونگکوک به چشم های تهیونگ نگاه کرد! رسما تهیونگ شبیه به مرده ها بود چطور میتونست اینطوری با حرفاش دلداریش بده؟ اون که کور نبود! میدید چه بلایی سر خودش آورده!
به سختی نفس میکشید و بغضش هم راه نفسش رو بیشتر بند آورده بود، نگاهش رو از چشم های خسته ی تهیونگ گرفت و گفت:
- تیر خوردی ...؟ یا ...؟
تهیونگ موهای جونگکوک رو نوازش داد و بدن دردمندش رو جلوتر کشید و بوسه ای روی شقیقه ی جونگکوک کاشت:
- نه جونگکوکا...
جونگکوک پلک های نم دارش رو بست و با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت:
- پس چی شدی ...؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی میکرد داستان رو طوری تو ذهنش مرتب کنه که جونگکوک رو نترسونه گفت:
- یه درگیری بین مرز بود...! من دست تنها بودم! وگرنه چیزیم نمیشد! الانم چیزیم نیست... زود خوب میشم...
جونگکوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد،  باید باور میکرد برای چند تا زخم ساده رنگ و روش پریده بود!! حس سوزش وحشت ناکی توی قفسه ی سینش میکرد. چش شده بود؟ احساس میکرد دستی سعی داره تا قلبش رو از سینش بیرون بکشه، تهیونگ با دیدن عرق های روی صورت جونگکوک و رنگ صورتش که لحظه به لحظه بیشتر به سفیدی کشیده میشد خودش رو بهش نزدیک کرد:
- کوکی حالت خوبه؟ چت شد یهو؟ کوکی...؟
جونگکوک پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و لب های خشک شدش رو به سختی باز کرد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت:
- خوبم ...
تهیونگ ترسیده از این حال جونگکوک شونه های جونگکوک رو گرفت و بدن بی حالش رو به سمت خودش کشید:
- کوکی...؟ خدای من تو چته؟
جونگکوک به سختی لای پلک هاش رو باز کرد، دنیا دور سرس میچرخید...
کمی خودش رو عقب کشید و دست های تهیونگ رو از روی شونش پس زد و برای اینکه بتونه بهتر نفس بکشه کمی یقه ی لباسش رو پایین کشید.
تهیونگ هم انگار که به درد اون مبتلا شده بود نفس نمیکشید و با ترس بهش خیره شده بود، دوباره شونه های جونگکوک رو گرفت و با نگرانی گفت:
- جونگکوکا ... چیشدی ... یه چی بگو خب... نمیخوای منو بکشی که؟
جونگکوک به سختی نفس عمیقی کشید و خودش رو جلو تر کشید و سرش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و زمزمه وار گفت:
- خوبم ...
تهیونگ ترسیده و نگران از این حال و روز جونگکوک دستی یه موهاش کشید و سرش رو خم کرد و به چهره ی بیحال جونگکوک که سرش رو روی شونش گذاشته بود نگاه کرد:
- انتظار نداری که الان باور کنم؟
جونگکوک دست هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و صورت تب دارش رو میون گردن تهیونگ مخفی کرد:
- اگه تو خوبی ... منم خوبم ...
تهیونگ نفس عمیقی کشید و پلک های رو بست و گفت:
- کوکی پاشو بریم بیمارستان... داری تو تب میسوزی ...
جونگکوک خودش رو بیشتر میون آغوش تهیونگ فرو برد:
- چند دقیقه اینطوری بمون ... چند دقیقه ... فقط ... دلم تنگ شده...
تهیونگ با شنیدن این حرف آهی کشید و اون هم جونگکوک رو بیشتر به خودش فشرد و بوسه ای به موهاش زد، اون خودش جونگکوک رو به این روز انداخته بود... خودش داشت با دست هاش عزیز ترین کسش رو پر پر میکرد... دلیل همه ی این ها خودش بود...
آروم موهاش رو نوازش داد و بوسه ای روی شونه ی جونگکوک زد و کنار گوشش نجوا کرد:
- دل منم تنگ شده بود ...
جونگکوک لبخند بی جونی زد و بوسه ای روی گردن تهیونگ کاشت، انگار که قلبش هم منتظر این آغوش بود دیگه آروم گرفته بود....
..............
آخرین دور باند پیچیده شده ی دور کمر تهیونگ رو باز کرد! به گاز استریلی که روی زخم بود نگاه کرد. جرات نداشت اون رو از زخمش برداره تا پانسمانش رو عوض کنه. تهیونگ که از تعلل جونگکوک فهمیده بود این کار چقدر براش سخته دستش رو روی زخمش گذاشت و گفت:
- بقیشو خودم انجام میدم...
جونگکوک دست تهیونگ رو از روی زخمش بلند کرد و عزمش رو جمع کرد و آروم‌گاز استریل رو برداشت، با دیدن زخمی که به نظر میومد زخم چاقو باشه و الان با بخیه های روش دلخراش تر شده بود لحظه ای چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. هیچ چیزی توی دنیا سخت تر از این بود؟
پلک هاش رو آروم باز کرد و روی گازاستریل جدیدی کمی بتادین زد و زمزمه وار گفت:
- میسوزه ...
تهیونگ لبخندی زد و موهای جونگکوک رو کنار زد:
- اشکالی نداره...
جونگکوک چند ثانیه ای به چشم های تهیونگ خیره موند و بالاخره گاز استریل رو روی زخم تهیونگ گذاشت و سعی کرد تکون خفیف بدن تهیونگ رو نادیده بگیره. دستش رو به سمت باند تمیزی برد که تهیونگ  دستش رو گرفت و گفت:
- نمیخواد باند بپیچی ... چسبم بزنی بسه ...
جونگکوک چند ثانیه ای مکث کرد و به گفته ی خودش دور گازاستریل رو با چسب بست و زمزمه وار ‌گفت:
- امیدوارم به خاطر این زخمات حداقل دو هفته بهت ماموریت ندن!
تهیونگ صورت جونگکوک رو نوازش داد و گفت:
- ده روز ...!
جونگکوک سرش رو بلند کرد و به تهیونگ نگاه کرد.‌‌ نمیدونست الان باید خوشحال باشه یا ناراحت... تهیونگ تا پای مرگ رفته بود و اونا برای قدردانی هم که شده باید بهش کمی استراحت بدن.... اون سه ماه تمام روی هم یک هفته هم اون رو ندیده بود! آهی کشید و از روی تخت بلند شد و بدون این که حرفی بزنه به سمت آشپزخونه رفت.
چرا انقدر مقاومتش پایین اومده بود؟ هر بار که توی چشم های تهیونگ نگاه میکرد بغص میکرد و میدونست اگه اون لحظه هم بهش نگاه کنه باز هم گریش میگیره...
در یخچال رو باز کرد و بی هدف به محتویات داخلش نگاه کرد! تنها به رو به روش نگاه میکرد بدون اینکه یادش باشه چرا در یخچال رو باز کرده. نمیدونست چقدر گذشت که با بلند شدن سوت هشدار یخچال به خودش اومد و سریع مقداری سبزیجات از قفسه های مختلف برداشت و در رو با پاش بست و سبزیجاتی رو که برداشته بود رو روی تخته ی روی میز گذاشت که با شنیدن صدای تهیونگ سرش رو بلند کرد:
- چیزی درست نکن ... بیا ناهار بریم بیرون....
جونگکوک چند ثانیه ای به چشم های منتظر تهیونگ نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت و چاقویی رو برداشت و شروع به خرد کردن کرفس هایی که برداشته بود کرد که تهیونگ دوباره گفت:
- شنیدی چی گفتم؟
جونگکوک سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد:
- حوصله ندارم ....
تهیونگ به سمتش قدم برداشت و آروم چاقو رو از دستش بیرون کشید و گفت:
- حوصلش خودش میاد ... بیا توهم تو این خونه پوسیدی ...
جونگکوک دوباره چاقو رو گرفت و به خرد کردن های نا مساویش ادامه داد:
- بس کن ... حوصله ندارم!
تهیونگ مکثی کرد و نگاهی به چهره ی جدی جونگکوک انداخت، چش شده بود؟ تازه داشت عصبانیتش سر زخمی شدنش رو نشون میداد؟ کمی جلو رفت چونه اش رو به شونه ی جونگکوک تکیه داد و گفت:
- خب‌ پس زنگ میزنم غذا بیارن ... هووم؟
جونگکوک چاقو رو ول کرد و نفس عمیقی کشید و به سمت ظرفشویی رفت و دست هاش رو آب کشید:
- من نمیخورم! برا خودت سفارش بده ...
جونگکوک دست هاش رو به لباسش کشید تا خشکشون کنه و میخواست از آشپزخونه خارج بشه که تهیونگ گفت:
- چیشده الان اینجوری میکنی؟
جونگکوک به سمتش برگشت و شونه ای بالا انداخت:
- چجوری؟
تهیونگ نفسش رو با حرص بیرون داد و موهاش رو بهم ریخت:
- نمیدونم اسم این کاراتو چی میزاری؟ بی محلی نیستن؟
جونگکوک چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید:
- در حال حاضر حتی نمیخوام باهات حرف بزنم...
تهیونگ پوزخندی زد و زمزمه وار گفت:
- خیلی خودخواهی ...
جونگکوک که این حرف تهیونگ از گوشش دور نمونده بود چشم هاش رو باز کرد و خنده ی عصبی ای کرد:
- خودخواه...؟ اونوقت چرا؟
تهیونگ چند ثانیه ای به جونگکوک خیره موند:
- تا وقتی بهم نیاز داری باهام خوبی نه؟
جونگکوک با بهت به تهیونگ نگاه کرد. اینطور فکر میکرد؟ اون الان ازش دوری نمیکرد چون بهش نیازی نداشت... اون فقط نمیخواست ناراحتیش رو ابراز کنه، خسته شده بود از ضعیف نشون دادن خودش... از این که هر بار با گله و شکایت هاش تهیونگ رو وادار به عذر خواهی میکرد متنفر بود. دست هاش رو روی صورتش گذاشت و موهاش رو بهم ریخت و کلافه گفت:
- اگه اینجوری باشه الانم باید باهات خوب باشم ...
تهیونگ مکثی کرد و زمزمه وار گفت:
- من الان بهت نیاز دارم... نمیتونی باهام خوب باشی...؟
جونگکوک با شنیدن این حرف نفسش بند اومد... حالا که فکر میکرد اون واقعا خودخواه بود... همیشه شرایط رو طوری در نظر میگرفت که انگار فقط خودش سختی میکشه... فقط خودش انتظار میکشه... فقط خودشه که انقدر عاشقه..
هیچ وقت اون رو در نظر نمیگرفت... هیچ وقت هیچ حقی رو به اون نمیداد... لبش رو گزید و فاصله ی بینشون رو با قدم هاش پر کرد و رو به روش ایستاد:
- ببخشید ...
تهیونگ زبون باز کرد تا حرفی بزنه که با حلقه شدن دست های جونگکوک دور کمرش سکوت کرد. جونگکوک سرش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و دوباره زمزمه کرد:
- ببخشید ...
تهیونگ آهی کشید و اون هم دست هاش رو دور شونه ی جونگکوک حلقه کرد:
- شرط داره ... تا ببخشمت ...
جونگکوک لبخندی زد و منتظر ادامه ی حرف تهیونگ موند:
- بریم بیمارستان... دیشب تا صبح داشتی تو تب میسوختی...
جونگکوک از آغوش تهیونگ بیرون اومد و لبخند مصنوعی ای زد:
- خب ...؟ الان که خوبم!!
تهیونگ سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد:
- آره.... ولی دیشب حتی نفسم نمیتونستی بکشی... حق نداری چیزیت باشه... ولی باید مطمئن شم...
جونگکوک مکثی کرد و نفسش رو به سختی بیرون داد:
- باشه...
................

-3101- | Vkook | Completed Where stories live. Discover now