Part 5🍃

4.7K 824 28
                                    

2018/07/11

تهیونگ با دست های یخ زدش در رو باز کرد و بدون اینکه نگاهی به پشتش بندازه وارد خونه شد و با قدم هایی که بیشتر شبیه کشیده شدن پاهاش روی زمین بود به سمت اتاق رفت، جونگکوک سریع کفش هاش رو از پاش بیرون کشید و تهیونگ رو صدا کرد:
- ته ... هی صبر کن ...
تهیونگ بدون توجه به حرف جونگکوک در اتاق رو باز کرد و به سمت میز گوشه ی اتاق رفت و قلم و کاغذی رو برداشت و نفس عمیقی کشید و شروع به نوشتن چیزی کرد...
بغض وحشت ناکی به گلوش چنگ انداخته بود، دستش رو مشت کرد و باز هم نفس عمیقی کشید و بدون اینکه دوباره نگاهی به نوشته هاش بندازه از داخل کشو پاکتی رو بیرون کشید و کاغذ رو تا کرد که صدای جونگکوک توی گوشش پیچید:
- داری چیکار میکنی؟
تهیونگ باز هم سکوت کرد و چیزی رو روی پاکت نوشت، جونگکوک کمی جلو اومد و با دیدن نوشته ی روی برگه با بهت به سمتش قدم برداشت:
- تهیونگ داری چیکار میکنی...
جونگکوک دستش رو به سمت پاکت برد تا اون رو برداره که تهیونگ دستش رو پس زد، جونگکوک بازوش رو گرفت و به سمت خودش برگردوند:
- داری چیکار میکنی؟ تهیونگ....
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و دوباره به کلمه ی "استعفا نامه" روی پاکت نگاه کرد و گفت:
- چت شده؟
تهیونگ که شکست خورده توی مبارزه با بغصش بود قطره اشکی روی گونش چکید:
- من با تو چیکار کردم ...؟
جونگکوک با دیدن اشک های تهیونگ نفسش رو توی سینش حبس کرد، خودش باهاش چیکار کرده بود که باز اونو به گریه انداخته بود؟ دستش رو جلو برد و رد اشک روی صورتش رو پاک کرد و زمزمه وار گفت:
- خوده دکتره هم‌ گفت چیزیم‌ نیست ...
تهیونگ پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بست... میخواست توی اون لحظه خودش رو از روی زمین محو کنه... میخواست خودش رو حلق آویز کنه اما دیگه حرف هایی رو که شنیده بود براش یادآور نشه:
- به خاطر من به این روز افتادی ... چرا نگفتی بهم حالت بد میشه...؟
تهیونگ سرش رو بلند کرد و با چشم های بارونیش به جونگکوک نگاه کرد:
- دیگه هیچ جا نمیرم... قول میدم...
جونگکوک چند ثانیه ای به چشم های تهیونگ نگاه کرد... اون هم دوست داشت تهیونگ رو همیشه پیش خودش نگه داره... اون هم از این همه استرسی که کشیده بود خسته بود... اما نمیتونست انقدر خودخواه باشه! تهیونگی که همه ی بدنش پر از رد زخم هایی که خورده بود با کلی سختی به جایگاه الانش رسیده بود! میدونست اون عاشق کارشه... تهیونگ بدون کارش هیچ بود... نمیخواست تصویر تهیونگی رو که مدام توی خونه بشینه تا نکنه اون حالش بد بشه رو تحمل کنه!
آروم موهای تهیونگ رو نوازش داد و زمزمه وار گفت:
- خوده دکتر گفت... مادرزادیه ... تقصیر تو نیست که... تو هم تو زندگیم نبودی همین بلا سرم میومد...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی به لب بیاره تا کمی به تهیونگ اطمینان خاطر بده:
- اینجوری بیشتر اذیتم میکنی ... تهیونگا ... نمیخوام به خاطر من کاری رو بکنی... من حالم خوبه ...
تهیونگ سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- به خاطر استرسایی که کشیدی به این روز افتادی... هر روز باید یه مشت قرص بخوری... قلبت... نباید درد بگیره...
جونگکوک دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و کمی جلو تر رفت و به سختی باز هم لبخندی زد:
- خودت شنیدی... گفت اگه قرصامو بخورم چیزیم نمیشه...خواهش میکنم... من چیزیم نمیشه...
تهیونگ چشم هاش رو بست و دست جونگکوک رو گرفت و از دور گردنش باز کرد:
- باشه... برای این که مطمئن باشم میخوام این کارو کنم! یه شغل دیگه پیدا میکنم!
جونگکوک کلافه از این حرف های تهیونگ‌ موهاش رو بهم ریخت و بر خلاف مقابله های تهیونگ‌ خودش رو توی آغوش تهیونگ فرو برد و نجوا کنان گفت:
- من میدونم عاشق کارتی ...
تهیونگ چشم هاش رو بست و سرش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت:
- نه بیشتر از تو... الان... حس میکنم ازش متنفرم‌‌‌...
جونگکوک لبخندی‌ زد و حلقه ی دست هاش رو محکم تر‌کرد و میخواست حرفی‌بزنه که با حس خیس شدن شونه اش نفسش رو حبس کرد، نوازش وار دستش رو روی کمر تهیونگ به حرکت در آورد و گفت:
- ته ته ... شبیه بچه ها شدی ...
تهیونگ دستش رو دور شونه های جونگکوک حلقه کرد و چیزی نگفت، جونگکوک بوسه ای روی گردنش زد:
- من چیزیم نمیشه ... توام‌ اون نامرو پاره کن... باشه؟ اگه این کارو نکنی بیشتر اذیتم میکنی...
تهیونگ جونگکوک رو بیشتر به خودش فشرد و زمزمه وار گفت:
- از همون اول نباید تو رو درگیر خودم میکردم... نمیتونم کوکی... دیگه نمیخوام برم...
جونگکوک کمی تهیونگ رو از خودش جدا کرد و به چشم های خیس از اشکش خیره شد:
- دیگه این حرفو نزن... من بودم اول درگیرت کردم! حتی نمیخوام‌یادم بیاد زندگیم بدون تو چقدر پوچ و خالی بود... حالام تمومش کن... اون نامرو پاره کن...
تهیونگ لبخند تلخی زد و صورتش رو نوازش داد و گفت:
- منم زندگیتو نابود کردم... چیکار کردم باهات...؟
جونگکوک کلافه از این حرف های تهیونگ نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:
- من هر روز از خودم‌ میپرسم یعنی خوشبخت تر از منم هست...؟ اگه تو اسم اینو میزاری نابودی ... بزار...
تهیونگ به تیله های مشکی دوست داشتنیش خیره شد و سرش رو جلو برد و بوسه ای روی پیشونی جونگکوک کاشت و نجوا کرد:
- دیگه نمیخوام این شغلو ادامه بدم...
جونگکوک آهی کشید و دوباره خودش رو توی آغوش تهیونگ فرو برد:
- اون نامرو پاره کن... وگرنه ولت میکنم میرم!
تهیونگ آهی کشید و پلک هاش رو روی هم گذاشت. باید به حرفش گوش میکرد؟ باز چشم هاش رو روی همه چیز میبست و تنهاش میگذاشت....؟ دیگه نمیتونست... چقدر احمق بود... کی همچین بلایی سر عشقش میاورد...؟ آروم از آغوش جونگکوک بیرون اومد و نامرو توی دستش فشرد و گفت:
- حرفات تاثیری نداره...
جونگکوک با حرص پاکت رو از دست تهیونگ بیرون کشید و نگاه جدیش رو به تهیونگ دوخت:
- تهیونگ...
جونگکوک نفس بریده ای کشید و در حالی که نامه رو پاره میکرد با عصبانیت گفت:
- به خدا ولت میکنم میرم‌... تمومش کن...
تهیونگ نگاهی به کاغذ های پاره پوره ی روی زمین انداخت و لحظه ای پلک هاش رو بست، قلبش از شدت عذاب وجدان توی قفسه ی سینش بی قراری میکرد... مطمئن بود بعد از اون شب یک لحظه رو هم بدون عذاب وجدان سپری نمیکنه...! چشم هاش رو باز کرد و به جونگکوک که از شدت حرص و عصبانیت به نفس نفس افتاده بود نگاه کرد و زمزمه وار گفت:
- ازم میخوای نابود شدنتو ببینم؟
جونگکوک که با وجود تمام تلاشش برای مهار کردن اشک هاش قطره اشکی روی گونه اش چیکده بود با صدایی که به شدت میلرزید گفت:
- فعلا... تو ازم اینو میخوای...
تهیونگ قدمی به سمتش برداشت و دستش رو جلو برد و رد اشک های روی صورتش رو پاک کرد:
- کوکی...
جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت و بهش نزدیک تر شد و دست هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و باز هم خودش رو توی آغوشش فرو کرد و زمزمه وار گفت:
- خواهش میکنم... من حالم خوبه... باور کن... اگه این کارو کنی... ولت میکنم...
تهیونگ چشم هاش رو بست و سرش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت، دست هاش رو محکم دور شونه های جونگکوک حلقه کرد و نجوا کنان گفت:
- این آخریشه... باهاش خداحافظی میکنم...‌ یه کتاب فروشی میزنیم... هووم؟ اونوقت کلی کتاب داری که بخونی...
جونگکوک که از تصور این حرف ناخودآگاه لبخندی روی لبش شکل گرفته بود سرش رو میون گردن تهیونگ فرو برد و گفت:
- اگه این کارو کنی... دیگه‌ جونگکوکی نیست که باهاش کتابفروشی بزنی...
تهیونگ نفس عمیقی کشید و عطر دوستداشتنی جونگکوک رو وارد ریه هاش کرد و زمزمه وار گفت:
- کوکی هیچ جا نمیره...

-3101- | Vkook | Completed Where stories live. Discover now