لویی : حوصله اش رو ندارم ...

هری : چرا ؟ وقتی نبودم تنها کاری که میکردم فکر کردن به تو بود اسمال ...

لویی : ن ... نه هری لطفا ...

هری : خیلی خب ... اروم باش دارلینگ ... هنوز بهم باور نداری

لویی : از چشم هات میترسم هری ...  نگاهت منو یاد ... یاد ... اون اتفاق میندازه ...

هری : لویی بس کن ...

هری ، لویی رو توی وان برگردوند و باعث شد تا پسر چشم ابی با بغض پنهانی که داشت توی چشم هاش زل بزنه ...

هری : من_

لویی : دوسم داری .... درسته ؟ میخواستی اینو بگی ؟؟؟

هری سرش رو به نشانه مثبت تکون داد و به چهره ی مغموم لویی خیره موند ...

لویی پر از حرف های ناگفته بود و ظاهرا امشب زخمش داشت سر باز میکرد ...

لویی : تو واقعا منو دوست داری ؟

هری : بیشتر از هر کسی لیتلِ من ...

لویی : هری من خسته ام ... از این زندگی حسابی خسته شدم ... بذار_

هری : اگه بیشتر بمونیم سردت میشه ، بلند شو دوش بگیر ...

طوری که هری از جاش بلند شد و اجازه ی ادامه ی حرف رو به لویی نداد ، گویای اگاهی اون از درخواستش بود ...

اما امکان نداشت هری چنین چیزی رو قبول کنه ...

*****

روزها از زمانی که هری و لویی به عمارت هری برگشته بودند میگذشت و هری با سلطه گری های خاص خودش روال همیشگی‌ رو داشت اما میشد لمس کرد که به احوال لویی بیشتر از گذشته اهمیت میده ...

حتی گاهی بعد از سکس هایی که به خواست هری بود ، لذت بردن لویی رو فراموش نمیکرد ... بهرحال همین تغییر های نه چندان بزرگی که در کاراکتر هری درحال شکل گیری بود جای ستایش داشت ...

لویی اجازه داشت بیرون بره و به بعضی از فروشگاه ها یا مراکز خرید و مرکز های ریلکسیشن سر بزنه اما قطعا با یک راننده و بادیگارد با رعایت فاصله ی شاید نیم متری ...

پیشرفت زیادی نبود خصوصا بعدا از این که هری به وضوح زیر قولش مبنی بر پس دادن گوشیِ لویی زد ... اما بهرحال از زندانی بودن توی عمارت یا بسته بودن به تخت و یا نگه داشتن یه دیلدو توی سوراخش بهتر بود ... خیلی بهتر ....

صدای زنگ عمارت به صدا در اومد و خدمتکار بعد از چند دقیقه پیش لویی اومد ...

جنیفر : اقا ... پیشکار کاخ استایلزها اینجا هستند تا شما رو ببینن ...

لویی کنسول پلی‌استیشن اش رو کنار گذاشت و گفت

لویی : کی ؟

Gentle Touch Where stories live. Discover now