Chapter 27

1.6K 222 182
                                    

Third Person Point Of View

لویی : احتمالا دیگه هیچوقت خوشحال نخواهم بود .. تو هم همینطور ... چون با منی ...

لویی درحالی که آرنجش رو روی دسته ی در گذاشته بود و چونه اش رو روی کف دستش استراحت میداد ، خطاب به هری حرف میزد ..‌

دانه های تقریبا درشت برف سطح خیابان های لندن رو پوشونده بودند و رفت و امد مردم حسابی سرگرم کننده بود ...

تمام طول مسیر لویی به منظره ی بیرون خیره شده بود و به اصرار هری توی ماشین هم شال گردن پوشیده بود ...

هری : داری زود قضاوت میکنی ...

*****

جما : حال برادرم چطوره ؟

استیو : امروز بهوش اومدن ... پای چپ شون حسابی اسیب دیده و گلوله ایی که به شانه ی چپ شون اصابت کرده سلامت قلب شون رو تهدید میکنه ....

جما سری تکون داد و خواست به سمت اتاق برادرش حرکت کنه که استیو ادامه داد ...

استیو : زنده موندن شون یه معجزه اس و البته دکتر ملاقات رو ممنوع کردن ...

جما نفسش رو با حرص بیرون داد و به سمت خروجی عمارت حرکت کرد ...

*****

جما : حال لویی چطوره ... اون زیاد سرحال_

هری به بادیگارد هاش اخطار داده بود که ورود هرکسی بدون هماهنگی توی عمارتش قطعا باعث مرگ تک تک شون میشه ....

و حالا جما توی فضای سبز و پوشیده از برف عمارت ایستاده بود و هری بجای دعوت خواهرش به داخل اون رو بیرون نگه داشته بود و در حالی که حرف خواهرش رو قطع کرد گفت

هری : تو واقعا بلد نیستی کار بهتری با وقتت بکنی ؟ دیگه اجازه نمیدم خودت رو توی رابطه ی من جا بدی ؟ از وقتت برای تمرکز روی زندگی خودت استفاده کن ... در ضمن هنوز تاوان کاری که با لویی کردی رو پس ندادی ... حالا گم شو

هری گفت و در رو محکم روی جما کوبید ...

جما : اَسهول ...

******

هری : آخرین باری که باهم توی یه وان نشستیم کی بود ؟ ...

هری مشغول نوازش بدن ریز و بی عیب لویی بود و بوسه های کوچک و کوتاهی رو شانه ها و پشت گردن اون گربه کوچولو میذاشت ...

گاهی کف دست پر از ابش رو ، روی سرشانه های پسر میریخت و اجازه داده بود لویی کمی از اب داغ لذت ببره ...

اما لویی چیزی برای گفتن نداشت ... حتی حسی برای ابراز نداشت ...

هری : لیتل ؟ خیلی ساکتی من اینو دوست ندارم ...

  هری دستش رو از کنار پهلوی لویی به سمت دیک پسر برد اما با واکنش اون مواجه شد ...

مچ دست هری رو گرفت و گفت

Gentle Touch Where stories live. Discover now