سرآغاز

396 85 41
                                    


-اَرورا! باز کن این درو!

سموئل مشتش رو محکم‌تر از قبل به در کوبید.

زین با شدت از خواب پرید و روی تخت نیم خیز شد. به صدای پدرش که از دور ضعیف به نظر میرسید، گوش کرد.

تختش رو ترک کرد و پله‌ها رو دو تا یکی تا پایین طی کرد و پشت در ایستاد.

قفل در خانه رو باز کرد و با چهره‌ی برافروخته‌ی پدرش مواجه شد.

-بابا؟!

لحن زین متعجب بود و شوکه شد زمانی که پدرش دستش رو به سینه‌ش کوبید و پسرک رو کنار زد و با عجله به سمت اتاق اَرورا گام برداشت.

زین درد عمیقی روی سینه‌ش حس کرد و نمیدونست این درد ناشی از ضربه‌ی سهمگین دست پدرش بود، یا غمی که ناگهان روی قلبش نشست.

در خانه رو بست و مسیری که پدرش طی کرده بود رو انتخاب کرد تا به اتاق مادرش رسید.

-بیا! بگیر این لعنتی رو! ببین با زندگیم چیکار کردی!

فریادی که از حنجره‌ی پدرش خارج شد، از محدوده‌ی توانایی اون مرد خارج بود و باعث شد صداش دو رگه به نظر برسه.

زین به چهارچوب در تکیه داد و ابروهاش رو با سردرگمی خم کرد.

روزنامه‌ای که سموئل روی تختِ اَرورا پرت کرد، مچاله شده و در هم فرو رفته بود.

اَرورا با وقاری که مناسب اون موقعیت نبود، ملحفه‌ش رو کنار زد و پنجه‌های پاش رو با ظرافت پایین گذاشت و با برخاستن از جاش به سمت میز توالت‌ش رفت.

-اَرورا با توام! میفهمی داری چیکار میکنی؟ این چیزا چیه که به خبرنگارا گفتی؟ چقدر میتونی احمق باشی؟ تو با آبروی من و سارا بازی کردی. چند بار باید بهت بگم من بهت خیانت نکردم و نمیکنم؟! سارا فقط یه مدیر برنامه‌ی لعنتیه. همین! تو از حد گذشتی.

تُن صدای مرد همچنان بالا بود و رگ‌های گردنش متورم شده بودن و موهای مرتب و ژل زده‌ شده‌ش، حالا روی پیشانیش ریخته بودن.

زین بی صدا ایستاده بود، گویی با چهارچوب در یکی شده بود.

-من فقط رسالتم رو انجام دادم سموئل.

اَرورا بالاخره به حرف اومد و لحنش بیشتر از چیزی که باید، سرشار از آرامش بود.

سَم‌ به یکباره آروم گرفت و به همسرش خیره شد.

-رسالت؟!

اعجاب و سرگردانی، جای خشم و نفرتِ صدای سموئل رو گرفته بودن.

-اون حماقت بود، نه رسالت! ‌

سموئل برای بار دیگه خروشید و به سمت اَرورا رفت و شانه‌هاش رو گرفت و زن رو از میز توالتش دور کرد و کتفش رو به دیوار پشت سرش کوبید.

سومین نفر(زری استایلیک)Where stories live. Discover now