جوزفین

263 50 82
                                    

-آره، داخل اتاقشه.

متیو که در حال شستن ظرف‌ها بود، سرش رو برگردوند و به هری جواب داد.

-پس، من میرم پیشش.

هری زیر لب گفت و آرنه‌ رو به آرومی از روی پاهاش بلند کرد و زمین گذاشت.

-من و آرنه تا نهایتاً یکی دو ساعت دیگه برمیگردیم. البته شاید بعد از دیدن مادرش یکم ببرمش پارک تا بازی کنه ولی به هر حال کارمون زیاد طول نمیکشه.

مرد توضیح داد حینی که دستش رو با حوله‌ی کوچک کنار سینک خشک میکرد.

هری، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. دقایقی قبل به خانه‌ی وکیل رسیده بود و زمانی که لیوانی آب مینوشید، متیو براش توضیح داده بود که قراره همراه آرنه برن و به مادرش سر بزنن.

-فعلاً، آرنه کوچولو! عصر که برگردی قراره کلی با هم بازی کنیم. خوبه؟

زانو زد، کودک رو برای خداحافظی به آغوش کشید و آرنه هم با علاقه‌ی وافرش به هری، دست‌هاش رو محکم دور گردنش حلقه کرد.

-خوبه.

آرنه با تاکید گفت و گونه‌ی پسر رو بوسید و انگشت‌های کوچکش رو بین موهای فر هری برد.

هری از جا برخاست و خداحافظی کوتاهی هم با متیو کرد و بعد، شتاب زده به سمت اتاق زین رفت. پشت در ایستاد، یکی از دست‌هاش رو مشت کرد و چند بار به در ضربه زد.

زمانی که پاسخی از سمت زین مبنی بر اجازه‌ی ورود به اتاق دریافت نکرد، ناامیدانه نفسش رو بیرون داد. با احتیاط و آگاه از عصبانیت احتمالی زین از داخل شدنِ بی‌ اجازه‌ش، قدم به درون اتاق گذاشت.

-من گفتم بیای داخل؟

پسری که لبه‌ی تخت نشسته بود و کتابی بین دست‌هاش بود، با غیظ زمزمه کرد اما نگاهش رو از کتاب نگرفت.

هری چیزی نگفت. جلو رفت و کنار زین روی تخت نشست.

زین که متوجه شده بود این هریه که به اتاقش اومده، کمی تعجب کرد. اون معمولاً میتونست به خوبی صداهای خارج از اتاقش رو بشنوه اما ظاهراً به قدری غرق در کتاب بوده که مکالمه‌ی هری و متیو به گوشش نرسیده.

طی چند روزی که گذشته بود، متیو و هری، زین رو به حال خودش رها کرده بودن تا اگر میخواد برای پدرش سوگواری کنه، راحت باشه. زین هم تمام مدت داخل اتاق جدیدش در خانه‌ی وکیل، سکنی گزیده بود و به ندرت حتی برای غذا خوردن ازش خارج میشد.

سومین نفر(زری استایلیک)Where stories live. Discover now