"فقط بلد بودم با هیجان و قلبی که تند میزد برای ددیم دکمههای سردست بخرم و هیچوقت فکر نمیکردم نیازی باشه برای شخص دیگهای هدیهای بگیرم تا قلبش رو بدست بیارم!"
سهون پوزخندی زد و انگار واضح ترین موضوع دنیارو توضیح میده گفت:
+ تمامشونو میتونی با یک چیز عاشق کنی...جواهرات!
...
+ محض رضای خدا بکهیون یکیشو انتخاب کن
سهون با درموندگی گفت و بکهیون با اخم ریزی همچنان به گردنبدای جلوش خیره بود.
- انقدر غر نزن سهون اینا زشتن
سهون شوکه چشماش رو گرد کرد و گفت:
+ چی؟ اینجا چیز زشتی نداره تمام سلبریتیای معروف از اینجا خرید میکنن و اون گردنبد دور گردن مامان کوچولوی جدیدت توی مراسم ازدواجش هم مامان بزرگت از اینجا خریده بود!
بکهیون عصبی بهش خیره شد و هشدار داد:
- میخوای بمیری؟ از اون هرزه و خانوادهش جلوی من حرف نزن!
سهون بیخیال شونهی بالا انداخت و گفت:
+ یعنی از تو هم حرف نزنم؟ الان خانوادهش تو و پدرتین
- سهون...
بکهیون عصبی فریاد زد و سهون به خنده افتاد.
+ باشه بک آروم باش
با خنده گفت و بکهیون با نگاهی عصبی و ترسناک سمت فروشنده چرخید.
- چیز بهتری ندارین؟ اینجا یه گردنبد الماس پیدا نمیشه؟
بلافاصله ابروهای فروشنده بالا پریدن و با لبخندی بزرگ گفت:
_ آقای پارک فکر نمیکردم چنین چیزی مد نظرتون باشه...البته که هست...لطفا همراهم بیاین
همراه مرد سمت دیگهی فروشگاه رفتن و سهون غر زد:
+ الماس؟ برای مین مین؟ زیاده روی نیست؟
خیلی طول نکشید تا بکهیون با دیدن گردنبند ظریف پوزخندی بزنه و با لحن شیطنت آمیزی بگه:
- البته که نیست...پرنسس شکستنی خانوادهی پارک لایق یه گردنبند الماسه!
...
چشماش رو بسته و درحالیکه انگشتاش رو توی هم قفل کرده بود لبخند میزد،نمیدونست برای تولد هجده سالگیش باید چه آرزویی میکرد،ماشین؟ خونه؟ قبول شدن توی رشتهی مورد علاقهش؟ اما همهی اینا چیزایی بودن که به راحتی میتونست بدستشون بیاره فقط یک چیز بود که زیادی دور بنظر میرسید...عشق و توجه پسر داییش...پارک بکهیون...باید برای تولد هجده سالگیش بکهیون رو میخواست؟
- خدای من...مین داری چیکار میکنی؟
لوهان با خنده سکوت سالن رو شکست و قبل از اینکه بتونه نگاهش رو از مین بگیره دست سهون به چونهش چنگ زد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا به چشمای سهون خیره بشه،مثل همیشه نگاهش میکرد و قبل از اینکه لبخند عجیبش رو هضم کنه صورتش کمی خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
+ هفتهی بعد تولدته و اگه آرزوهات بیشتر از مین طول کشید چی؟
- اما من فقط یک چیز میخوام
خیره به چشمای سهون با جدیت زمزمه کرد و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده لبای سهون روی لباش نشستن و دوباره قلبش بود که حرکات دیوانه واری رو شروع میکرد،هربار مثل بار اول زانوهاش سست میشدن و بخاطر پخش شدن طعم شیرین لبای سهون به لرز درمیومد،صادقانه چیزی بیشتر از عشقبازی میخواست اما نمیدونست چرا هنوز با یک بوسه به این وضع درمیاد!
دست سهون روی کمرش نشست و لوهان به گوشهی لباس سهون چنگ زد،زبون سهون با زبونش بازی میکرد و لوهان بی طاقت تر میشد،سهون چطور میتونست فقط به بوسه راضی باشه درحالیکه لوهان همیشه بیشتر میخواست!
با صدای عجیبی نزدیک گوشش نگاهش رو برگردوند و با تعجب به بوسهی سهون و لوهان خیره شد،کم کم داشت به این نتیجه میرسید این رابطه انقدرهاهم به نفع لوهان نبوده،خوب میدونست لوهان چه انتظاراتی داره و سهونی که همچنان بهش فکر میکرد و طی چند روز گذشته به حسادتش پی برده بود نمیتونست برآوردهشون کنه و این قطعا به تدریج لوهان رو میشکست!
پوزخندی زد و چند قدم جلو رفت،ضربهای به بازوی سهون زد و زیر گوشش جوری که لوهان هم بشنوه زمزمه کرد:
- شما لعنتیا نمیتونین وسط آرزوهای پاک مین اینکارو بکنین
طولی نکشید تا اون دو از هم جدا بشن،لوهان معذب سرش رو پایین انداخت و سهون انگار اتفاقی نیوفتاده باشه گفت:
+ بوسیدن لبای دوست پسرم مهمتر از آرزوهای مینه پارک
با پوزخند جملهش رو تموم کرد و قبل از اینکه بکهیون بتونه جوابش رو بده مین شمعهارو فوت کرد و صدای دست زدن بقیهی دوستاشون بلند شد،نگاهش رو از سهون گرفت و با چند قدم جلو رفتن کنار مین ایستاد،دستش رو از پشت دور کمرش حلقه کرد و جوری که فقط مین بشنوه زیر گوشش زمزمه کرد:
- تولدت مبارک پرنسس،مطمئن باش به آرزوت میرسی
با اتمام جملهش مین که هنوز از لمس کمرش هیجان زده بود معذب سرش رو تکون داد و لبخندی زد،انگار بکهیون میدونست چه آرزویی کرده که اینطور با جدیت بهش اطمینان داده بود!
بعد از کیک نوبت کادوها بود اما از اولین کادو حواس مینیانگ پیش کادوی بکهیون بود،نمیتونست انکار کنه که چقدر جذبش شده و هر کار و حرفش یک شوک به قلبش وارد میکنه،بعید نمیدونست اگه عاشقش شده باشه وگرنه چطور تنها با فکرش میتونست بلرزه؟
آخرین کادو دقیقا جلوش قرار داشت و مین برای باز کردنش صبر نداشت،با لبخندی که نمیتونست کنترلش کنه جعبهی مخمل قرمز رنگ رو برداشت و بازش کرد.
+ خدای من...بک...این واقعا زیباست
خیره به الماس ظریف و زیبای گردنبند گفت و با پیچیدن صدای بکهیون توی گوشاش سرش رو بلند کرد و به چشماش خیره شد.
- خیلی سعی کردم تا چیزی که شبیهت باشه پیدا کنم...همونقدر باارزش،ظریف و درخشنده
بکهیون با لبخند ملایمی گفت و دستش رو سمت مین دراز کرد.
- بذار خودم برات ببندمش
مین با تردید جعبه رو به بکهیون داد و بهش پشت کرد تا بکهیون راحت تر گردنبند رو ببنده و خودش رو لعنت کرد که چرا لباسی رو انتخاب کرده بود که کمرش باز بود!
دست بکهیون موهای بلند مشکیش رو یک طرف شونهش جمع کرد و مین میتونست قسم بخوره لمس دستش نفسش رو بند آورده!
قفل گردنبند رو بست و قبل از اینکه مین بتونه سمتش برگرده کمی سمتش خم شد و موهاش رو به حالت قبلی برگردوند تا کمرش پوشیده بشه و زیر گوشش گفت:
- تو زیبایی مین...من به زیباییها احترام میذارم اما دوست ندارم بقیه هم سهمی ازش داشته باشن
تمام مدتی که داشت گردنبند رو میبست تا پایان جملهش پوزخند رضایتمندی روی لباش بود،این عالی بود که مین حالت چهرهش رو نمیدید وگرنه حسابی از تضاد لحن و صورت بی حسش تعجب میکرد!
با پخش شدن صدای موسیقی همه سمت قسمت رقص رفتن اما بکهیون و مین همونجا ایستاده بودن،مین امیدوار بود بکهیون ازش درخواست کنه و بکهیون نمیخواست این فرصت رو از دست بده،داشتن مین یعنی دسترسی به تمام چیزهایی که بکهیون برای ادامهی زندگیش بعنوان یک پارک بهشون احتیاج داشت و این یعنی تموم قدماش رو باید حساب شده برمیداشت!
- پرنسس
با خالی شدن اطرافشون بکهیون رو به مینیانگی که معذب سرش رو پایین انداخته بود گفت و طولی نکشید تا نگاهش بالا بیاد و بهش خیره بشه.
- اجازهی همراهیتو دارم؟
دستش رو سمت مینیانگ دراز کرد و طولی نکشید تا دست ظریف مینیانگ روی دستش قرار بگیره و بکهیون همونطور که لبخند میزد دندوناش رو بهم فشار بده...میخواست حداقل امشب همه چیز رو فراموش کنه اما انگار قرار نبود ذهنش کمکش کنه،از همه چیز برای برگشتن به عقب استفاده میکرد و اینبار همونطور که به دست مینیانگ توی دستش خیره شده بود یاد اختلاف سایز دستاشون وقتی توی اوتوبوس نشسته بودن،افتاد و طولی نکشید تا گرمای دستای مرد بیرحمش توی قلبش پخش بشه...چطور میشد در عین نفرت عاشق بود؟
دست مینیانگ رو گرفت و راه افتاد و چند دقیقهی بعد وسط دختر و پسرا قرار گرفته بودن و تنها نورهای رنگی حالت چهرههاشون رو مشخص میکردن،مینیانگ همونطور که با ریتم آهنگ بدنش رو تکون میداد به نگاه خیرهی بکهیون لبخند میزد و بکهیون هروقت که از هم فاصله میگرفتن با قرار دادن دستش پشت کمر مینیانگ اون رو به خودش نزدیک میکرد،زیر گوشش حرف میزد و معذبش میکرد و تمام اینها از چشم سهونی کمی اونطرف تر با لوهان ایستاده بود،دور نموند...خشم،حسادت و شکست بازهم وجودش رو گرفته بود،نفس عمیقی کشید و دندوناش رو روی هم فشار داد،دستش رو روی پهلوی لوهان گذاشت و تا کمرش کشید و طولی نکشید تا دستش به زیر لباس لوهان راه پیدا کنه و پوست سرد بدنش رو لمس کنه،اینکه لوهان جذاب و خواستنی بود غیرقابل انکار بنظر میرسید اما سهون نمیخواست بیشتر از این پیش بره چون لعنت که تا همین جا هم زیادی درحقش ظلم کرده بود ولی نفسای تند شدهی لوهان که به گردنش میخوردن سستش میکردن،تا کی باید خواستههای لوهان رو پس میزد؟
+ س...سهون
لحن نیازمند لوهان که توی گوشاش پیچید باعث شد به سرعت دستش رو عقب بکشه...نه...امشب و اینجا نمیتونست انجامش بده اونهم درحالیکه میدونست ممکنه موقع سکس با لوهان اسم بکهیون رو فریاد بزنه!
بدون اینکه توضیحی بده لباش رو به لبای لوهان رسوند تا اینطور بهش اعلام کنه که اینبارهم قصد نداره جلوتر بره و همین باعث شد لوهان همینطور که بوسیده میشد بغض کنه.
...
دوساعتی میشد که مهمونی تموم شده بود اما بخاطر مسافت دور سئول تا عمارت پارک بکهیون مجبور بود رانندگی کنه و حالا ساعت سه و نیم صبح بود که جلوی عمارت توقف کرد.
+ داخل نمیای؟ الان دیر وقته تا برسی صبح شده و تنهایی جاده خطرناکه
مینیانگ با نگرانی گفت و بکهیون لبخندی زد،موهای جلوی صورت مینیانگ رو پشت گوشش زد و آروم زمزمه کرد:
- فردا کار مهمی دارم...نگران من نباش
+ ممنونم بک...امشب بهترین شب زندگیم بود
مینیانگ با لبخند بزرگی گفت و به سرعت سمت بکهیون خم شد و بوسهای روی گونهش گذاشت و دوباره به حالت قبل برگشت و سرش رو پایین انداخت.
بکهیون پوزخندی زد که از چشم مین دور موند،از توی کتش جعبهی طلایی رنگی که روش طرح برجستهی رز قرمز رنگ داشت،بیرون کشید و دستش رو زیر چونهی مینیانگ قرار داد و مجبورش کرد سرش رو بالا بیاره،جعبه رو سمتش گرفت و گفت:
- فکر میکنم از این بیشتر از گردنبند خوشت بیاد!
+ این...این چیه؟
با استرس پرسید و با دریافت نکردن جوابی از بکهیون به آرومی در جعبه رو برداشت و با دیدن رژ لبی با تعجب برش داشت و درش رو باز کرد...رژ لب قرمز...رنگی که هیچوقت استفاده نمیکرد!
- از این رنگ خوشت نمیاد که استفادهش نمیکنی؟
بکهیون پرسید و قبل از اینکه مینیانگ بتونه جواب بده صورتش رو نزدیکش برد و توی چند سانتی لباش توقف کرد،نگاهش رو از چشماش پایین برد و همونطور که به لباش خیره بود گفت:
- اما من دوست دارم همیشه وقتی میبوسمت از این رژلب استفاده کنی!
بدون حرف دیگهای فاصله بین لباشون رو از بین برد و بوسهی سطحی به لبای مینیانگ خشک شده زد و طولی نکشید تا ازش فاصله بگیره و به حالت قبل برگرده.
این واقعی بود؟ بکهیون لباش رو بوسیده بود؟ بهش رژلب داده بود؟ قرار بود بازهم بوسیده بشه؟
باور نمیکرد...قلبش داشت از سینهش بیرون میزد و بدنش به لرزش دراومده بود...این واقعا زیادی بود!
بدون اینکه حرفی بزنه یک دستش رو روی گونهی گرم شدهش گذاشت و از ماشین پیاده شد،به سختی پاهای سست شده از هیجانش رو تکون داد و با فکر اینکه اولین بوسهی زندگیش رو به بکهیون داده بغض کرد که با لبای خندونش تضاد زیادی داشت...این کارش احمقانه بنظر میرسید اما نمیدونست باید چطور واکنش نشون میداد!
با دور شدن مینیانگ پوزخندش از بین رفت و نگاهش بی حس و تاریک شد،پشت دستش رو روی لباش کشید و با نفرت به رنگ صورتی رژ لب مینیانگ خیره شد.- برای تو هم همینطور بود؟ قلبت درد گرفت و از طعم رژ لبش متنفر شدی؟ لبات سوخت و به خودت قول دادی دیگه نمیبوسیش؟ اما فقط بار اول درد داره مگه نه؟ دفعات بعد حتما طعم لبات یادم میره و عاشق طعم اون میشم...درست مثل خودت موقع بوسه لمسش میکنم و یادم میره چطور لب و دستات باعث تند شدن نفسام میشدن...ددی
...
با استرس فنجون قهوه رو توی سینی کنار لیوان آب گذاشت و سمت اتاق راه افتاد،نمیدونست همسرش قراره حتی توی ماه عسل هم انقدر کار کنه!
در زد و بعد از اجازهی چانیول وارد اتاق شد،چانیول پشت میز نشسته بود،عینک گرد به چشم داشت و جلوش لپتاپ باز بود و کلی برگه و پرونده اطرافش پخش بودن.
+ برات قهوه آوردم،این چند روز فهمیدم که صبحا اول قهوه میخوری
چانیول با تعجب اول نگاهی به ساعت انداخت و بعد نگاهش رو به نارا داد،ساعت هفت صبح بود و نارا برای آماده کردن قهوه براش بیدار شده بود،قطعا باید خوشحال میشد اما با یاداوری روزهای گذشته که حالا انگار سالها باهاشون فاصله داشت تنها با گفتنِ "ممنون" فنجون قهوه رو برداشت و اول به بینیش نزدیکش کرد،با بوئیدنش اخم کرد...این اصلا عطر قهوهی کوچولوش رو نمیداد!
فنجون رو به لباش نزدیک کرد و بعد از جرعهی اول اخم کرد و بلافاصله نارا با نگرانی پرسید:
+ داغ بود؟ خوشت نیومد؟ تلخ بود؟ فکر میکردم قهوهتو تلخ میخوری
- درسته تلخ میخورم و این فقط داغ بود...بهرحال ازت ممنونم نارا
لبخند کمرنگی به چهرهی نارا که انگار قانع شده بود زد و سرش رو پایین انداخت تا خودش رو مشغول نشون بده...چطور باید میگفت من دوستش نداشتم؟ که من فقط قهوههای کوچولوم رو دوست دارم؟ که دلم براش تنگ شده؟!
+ چانیول...خب...یه سوالی داشتم
نارا با تردید گفت و چانیول سرش رو بالا گرفت.
- میشنوم
+ خب...میشه بیشتر بمونیم؟
- نه
با قاطعیت و تنها با یک کلمه جوابش رو داد و قبل از اینکه دوباره سرش رو پایین بندازه نارا گفت:
+ خوب میشد اگه بیشتر بمونیم آخه هنوز یکماه هم نشده
چانیول اخم کرد و با کلافگی عینکش رو برداشت،دستاش رو زیر چونهش توی هم قفل کرد و با جدیت به نارا خیره شد.
- فکر میکردم به خوبی متوجه باشی که چقدر کار دارم و همین حالا هم کلی پروندهی عقب افتاده دارم،وقتی برگردیم مدام باید توی مسیر دفتر و دادگاه باشم پس بنظرم همینقدر کافیه و ما هنوز بیشتر از یک هفته وقت داریم پس ازش استفاده کن
سینی رو سمت نارا کشید و ادامه داد:
- برای قهوه ممنون...بهتره بری و بخوابی هنوز خیلی زوده
...
ساعت عدد یک رو نشون میداد که وارد رستوران شد،به سرعت ویتر نزدیکش شد و پرسید:
+ رزرو داشتین قربان؟
- بله...کیم ووبین
بلافاصله سمت میزی که توی گوشهای ترین قسمت سالن بزرگ رستوران کلاسیک قرار داشت،راهنمایی شد.
مرد پشت بهش نشسته بود و طولی نکشید تا با صدای ویتر سمتش بچرخه و نگاهی به سر تا پاش بندازه.
+ فکر نمیکردم با یه بچه قرار داشته باشم!
مرد با پوزخند تحقیرآمیزی گفت و بکهیون پشت میز و رو به روی مرد نشست.
- وقتی دربارهی اون زن حرف میزدم لحنتون مشتاق بنظر میرسید و این نگاه پر نفرت...امیدوارم اون هرزه هم روزی اینطور به پدرم نگاه کنه!
+ پارک بکهیون درست صحبت کن!
- اوه...معذرت میخوام...از اینکه به عشق کوچولوت گفتم هرزه ناراحت شدی؟
با حالت چهرهی مظلوم و مصنوعی بکهیون دستای مرد روی میز مشت شدن.
+ ازم چی میخوای؟
- توی گذشتهی مامان کوچولوم پیدات کردم و بنظرم سرگرم کننده تر میشد اگه تو هم بتونی وارد این بازی بشی...بنظرم بتونیم بهم کمک کنیم ووبین شی...
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...
•ᝰPART 4☕️
Start from the beginning