'اول اکتبر'

2.6K 681 390
                                    

ششمین جلسه ی من با تهیونگ.
ششمین دوشنبه ای که جای من با تهیونگ عوض میشه.
اون میشه روانشناس و من بیماری ام که حرفای اون رو با تمام وجودم میبلعم.
وقتی جین بهم میگه تهیونگ توی اتاقش نیست تعجب میکنم.
و زمانی که صحبتای جین رو میشنوم متعجب تر هم میشم:تهیونگ گفت یونگی میتونه پیدام کنه...
میگم:من از کجا باید بدونم اون کدوم گوریه؟
میخنده و میگه:گفته بهت نگم...ولی اگه راهنمایی خواستی بهت یادآوری کنم که اون الان توی دوره ی شیداییه.
کسل میشم:هنوزم هیچ ایده ی کوفتی در موردش...
یه چیزی توی ذهنم مرور میشه.میپرسم:اولانزاپین هاش رو مصرف کرده؟
جین متعجب از این سوال میگه:خب...میخواستم بهت بگم...بدنش دیگه به اولانزاپین جواب نمیده.باید یه داروی دیگه رو امتحان کنیم.سدیم والپروات مثلا...(داروی تثبیت کننده تجویزی برای دوقطبی.مشابه اولانزاپین،برای درمان های طولانی مدت)
قبل از اینکه به مشکل پیش اومده فکر کنم،صداش توی سرم میچرخه:میخندم...میچرخم...پیانو میزنم.

نفسم رو بیرون میفرستم: اون میخنده... هفته ی پیش هم چرخیدیم... البته بیشتر من چرخیدم... سرش پر از ستاره اس!
نگاه جین پر از ترس میشه: پناه بر خدا! چرا داری مثل تهیونگ حرف میزنی؟
چشمام گرد میشن:واقعا؟
سر تکون میده:آره...وقتایی که حالش خوب نیست دقیقا همینطوری چرت و پرت میگه.
دلم میخواد بخندم...میخوام به خاطر قیافه ی ترسیده ی جین قهقهه بزنم...ولی نمیتونم.
بجاش با پوزخند میگم:اینجا پیانو هم داره؟؟؟شاید تهیونگ داره اون دور و بر میپلکه...
و جین قهقهه میزنه.کاریو میکنه که من توی انجام دادنش ناموفق بودم.
میگه:از کجا فهمیدی؟...باورم نمیشه!این یه جور بازیه؟یا واقعا با اون بچه تله پاتی داری؟
با اخم ریزی میگم: نیشتو ببند سوکجین... بگو پیانو کجاست؟

سرشو تکون میده و به راه می افته.
منو به طبقه ی بالا میبره.طبقه ی پنجم...
و اتاقی که بهش میگن اتاق موسیقی.
اتاقی که با چند تا وسیله ی موسیقی،حکم یک پاداش رو داره برای بیمارایی که به قول جین،پسر خوبی بودن.
درو برام باز میکنه و میگه:من بر میگردم طبقه ی پایین.اما روی دیوار یک دکمه ی قرمز احضار پرستار هست.اگه مشکلی پیش اومد...
حرفشو قطع میکنم:مشکلی پیش نمیاد...برو جین.خیالت راحت...
سر تکون میده و آروم ازم دور میشه.
و من به داخل اتاق پا میذارم.

پیانوی قهوه ای قدیمی کنار پنجره گذاشته شده.
تهیونگ هم با لبخند پشت اون نشسته و انتظار منو میکشه.
شبیه یک پیانیست ماهر ژست گرفته...
اما پیانیستی که لباساش خاکستریه،زیر چشماش گودافتاده اس.
پیانیستی که لبخنداش به جسم ضعیفش وصله خوردن.

میخنده:میدونستم پیدام میکنی.
به طرفش میرم:از کجا انقدر اطمینان داشتی؟
خودش رو کنار میکشه تا منم کنارش پشت پیانو بشینم:تو به حرفام گوش میکنی...خیلی دقیق گوش میکنی و من مطمئنم که فراموششون نمیکنی.میدونستم که یادته توی کدوم یکی از صحبت هامون باید دنبال جواب بگردی.
کنارش میشینم.دیگه مثل روزای اول بیشترین فاصله رو باهاش نمیگیرم.
پاهامو روی هم میندازم:من اونقدرام حرف گوش کن نیستم...
میگه:البته که هستی.قبل از اینکه در مورد خودت نظر بدی،لطفا مطمئن شو که دستاتو خوب شستی.
تعجب میکنم.
چه ربطی داره؟
سریع نگاهمو به دستام میدوزم و همون لحظه ی اول منظور تهیونگ رو میفهمم.

whalien52Where stories live. Discover now