•ᝰPART 2☕️

Start from the beginning
                                    

"برای مدرسه رفتن زیادی خوشگل نشدی پارک مینیانگ؟"
...
با ورودش متوجه نبودِ خورده شیشه‌ها شد اما هنوز بوی ادکلن حس میشد،کلافه تان رو زمین گذاشت و داد زد:
- یونا
زن با شنیدن فریادش سراسیمه جلوش ظاهر شد و دستپاچه پرسید:
+ بله قربان
بکهیون با اخم و لحن خشمگینی غرید:
- واضح گفتم که بیای و تمیزکاری کنی اما هنوز این بو باعث میشه سردرد بگیرم
+ آقا...من هرکاری که میتونستم کردم اما...
- تمام تلاشت اینه؟
جلو رفت و با حالت تهدید آمیزی انگشتش رو سمت یونا گرفت.
- میرم حموم و وقتی برگشتم نمیخوام هیچ جای خونه این بورو بده
با دیدن سکوت یونا فریاد زد:
- وقتی دارم باهات حرف میزنم با کلمات جوابمو بده...پرسیدم فهمیدی؟
زن به سرعت سرش رو تکون داد و دستپاچه جواب داد:
+ متوجه شدم آقا
تان متعجب نگاهش میکرد و برخلاف قبل از صدای بلندش نمیترسید،انگار کم کم داشت عادت میکرد!
سمت اتاقش راه افتاد و تان با پاهای کوچیکش دنبالش دوئید،با ورودش به اتاق تان هم وارد شد و بکهیون به سرعت لباساش رو درآورد،وارد حموم شد و بعد از باز کردن آب وان سمت قفسه‌ی شامپوهاش رفت،نگاهش رو بین شامپو و لوسیون‌های بدنش گردوند و ناخودآگاه اخم کرد.
انقدر زیاد و گرون قیمت بودن که بکهیون برای چند ثانیه بهشون خیره بشه،انقدر برای لذت دادن به پارک چانیول تلاش کرده بود؟ درسته...همیشه مهمترین نگرانیش این بود که ددیش چه بویی رو ترجیح میده و کدوم یکیشون برای پوستش بهتره!
برای جلوگیری از بغضش به سرعت یکیشون رو برداشت و بعد از آماده کردن آب وان سیگاری روشن کرد و واردش شد.
...
شلوار چرم مشکی رنگ،یقه اسکی مشکی همراه رینگ و گوشواره‌هاش و بعد میکاپ تیره‌ی چشماش استایل جدید بی نقصش رو کامل میکردن و بکهیون بعد از لبخند رضایتمندی توی آینه،سمت لباسای پرت شده‌ی روی تخت برگشت.
تیشرت‌های گشاد و بلند،لباسای رنگ روشن،جوراب‌های بلند رنگارنگ بالای زانو،چوکر و چند وسیله‌ی دیگه که برای بیبی پارک ارزشمند بودن حالا اعصابش رو به بازی میگرفتن.
- تموم شد...بکهیونی هرگز برنمیگرده...نباید برگرده
از بین دندونای چفت شده‌ش غرید و سمت کمدش رفت،ساک بزرگی بیرون کشید و روی تخت انداخت،تمام لباساش رو داخلش پرت کرد و سمت کشوی آخر میز تحریرش رفت،با باز کردنش بات پلاگ‌ها و طناب قرمز و بلندی که به خوبی کاربردش رو به یاد داشت ظاهر شدن و بکهیون با نفسای به شماره افتاده و عصبی تمامشون رو برداشت،روی بقیه لباساش انداخت و زیپ ساک رو بست.
...
به اعداد روی مانیتور آسانسور که بیشتر میشدن خیره شده بود و دسته‌ی ساک رو فشار میداد،با رسیدن به طبقه‌ی آخر بیرون رفت و بعد از طی کردن چند پله در فلزی رو باز کرد و بلافاصله باد سرد پاییزی توی صورتش خورد و بین موهاش پیچید،روزی که به اینجا اومده بود و روی لبه‌ی پشت بوم ایستاده بود خوب به خاطر داشت،چند قدم جلوتر رفت و زیپ ساک رو باز کرد،لباس و وسایلش رو روی زمین ریخت و بلافاصله بطری توی دستش رو باز کرد و مایع داخلش رو روشون ریخت،بوی بنزین توی بینیش پیچید و بکهیون درحالیکه فندکش رو روشن میکرد نفس عمیقی کشید.
- بیبی بوی گرون قیمت وکیل پارک؟
پوزخندی زد و سیگاری روشن کرد،پوک عمیقی زد و درحالیکه به بیرون اومدن دود از بین لباش نگاه میکرد فندک رو روی لباساش انداخت،بنزین به سرعت شعله ور شد و بکهیون به آتیشی که لباس و وسایلش رو میسوزند خیره شد،باد بین موهاش میپیچد و آتیش رو شعله ور تر میکرد.
- سوخت...بیبیِ ددی پارک نابود شد...خودش همراه وسایلش سوختن...سوزوندمش تا دوباره نتونه برگرده و برای ددی پارکش آماده بشه
پوک دیگه‌ای به سیگارش زد و اینبار با بغض زمزمه کرد:
- کاش میتونستم عشقت و تمام خاطراتی که برام گذاشتی به همین راحتی بسوزونم و خاکستر کنم پارک چانیول
شعله‌ها کم کم همه چیز رو میسوزوندن و بکهیون به آرومی به شعله‌ها خیره بود و سیگار میکشید،بستن چشماش به روی حقیقت و تلاش برای خوشبختی کنار ددیش کافی بود،احساسات و عشق مناسب پارک بکهیون نبودن...پارک بکهیون به کسی نیاز نداشت...حالا دلیل تازه‌ای برای زندگی داشت،به کسایی که زندگی خودش و مادرش رو جهنم کرده بودن اجازه‌ی خوشبختی نمیداد،بکهیون دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت!
باید با اولین پله شروع میکرد،قدرتمند ترین مهره‌ای که از مدتها قبل مال بکهیون بود "اوه سهون"!
درحالیکه از آسانسور خارج میشد و سمت ماشینش میرفت شماره‌ی سهون رو گرفت و خیلی طول نکشید صدای متعجبش توی گوشاش بپیچه.
+ بکهیون؟ چیزی شده؟
- باید چیزی شده باشه تا بهت زنگ بزنم؟
عادی گفت و درحالیکه سوار ماشینش میشد ادامه داد:
- این مدت بدون من چطور بود؟
+ خب...
- لازم نیست بگی...میدونم چقدر دلتون برام تنگ شده
+ لعنت بهت
با لحن سهون به خنده افتاد و پرسید:
- لوهان پیشته؟
سهون تماس رو روی حالت پخش گذاشت و لوهان با هیجان گفت:
_ بک؟ کجایی؟
- بیرون...امروز یکم کار دارم لو اما از فردا میام دانشگاه
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- دلم برای روزای قبلمون تنگ شده...وقتشه دوباره کنارهم باشیم
...
تمام روز مشغول خرید بود و بیشتر لباسایی که میخرید مشکی بودن،برای شروعی دوباره باید تمام وسایلش رو عوض میکرد اما ادکلنش...نمیتونست عوضش کنه!
جعبه‌ی مشکی رنگ ادکلن رو داخل داشبورد گذاشت و زمزمه کرد:
- همین یکی... فقط همین یکی رو میتونی نگه داری بکهیون
نفس عمیقی کشید و با برخورد قطرات بارون به شیشه‌ی ماشین شروع به ماساژ شقیقه‌هاش کرد.
- تو به جای چشمای بکهیون هم باید بباری...بکهیونی دیگه اشکی نداره...
...
نمیدونست چند ساعت گذشت که رسیدن،خیلی وقت بود که دیگه چیزی نمیدونست،چیزی حس نمیکرد و اهمیتی هم نمیداد،این خلسه‌ی تاریکِ نابودی عشقی که تازه شعله ور شده بود قرار نبود رهاش کنه و چانیول توی آتیشش دست و پا میزد.
وقتی ماشین مشکی رنگ جلوی پاهاش توقف کرد چانیول یاد زمانی افتاد که سر بکهیون فریاد زده بود و بکهیون تمام راه و حتی توی پنت هاوسشون باهاش قهر کرده بود،چهره‌ی ناراحت و لبای آویزونش جلوی چشماش نقش بستن و چانیول دوست داشت فرار کنه،بره و توی همون پنت هاوس تنها و بدون نارا خاطراتش رو بیاد بیاره یا نه،به سئول برگرده و اینبار کوچولوش رو در آغوش بگیره و از عطر موهاش غرق آرامش بشه.
نفس عمیقی کشید و سوار ماشین شد،بهرحال دیگه اهمیتی نداشت،دیگه کوچولوش رو برای خودش نداشت و خودش هم درحال نابودی بود...دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشد پس هرروز بیشتر به خودش درد میداد تا شاید زودتر بخشیده بشه!
...
با پاهای سست وارد شد و نگاهی به فضای تاریک و ساکت خونه انداخت،قبل از اینکه ذهنش شروع به یادآوری خاطرات کنه تان سمتش دوئید و بکهیون درحالیکه بغلش میکرد جلو رفت و وسط خونه ایستاد،نگاهش رو به اطراف چرخوند و با لحنی بیحال و خسته‌ای زمزمه کرد:
- عادت میکنیم تان...درسته؟ سخته اما عادت میکنیم
سمت آشپزخونه رفت و با دیدن میز آماده نگاه بی حسش رو بین غذاها چرخوند،اشتها نداشت و از طرفی شبها تحمل همه چیز سخت تر میشد،تحمل نبودن و نداشتن مردش غیرممکن میشد و بکهیون به خوبی میدونست توی طول روز هرچقدر قوی باشه هرشب وقتی ساعت از نه بگذره نگاه منتظرش سرد میشن و با نیومدنش فرو میریزه!
به سرعت وارد آشپزخونه شد و بی درنگ قرص خوابش که مدتی میشد ازش استفاده میکرد خورد،اهمیتی به غذاها نداد و کمی بعد خودش رو روی تخت پرت کرد،توی خودش جمع شد و درحالیکه تان رو توی بغلش میفشرد با بغض زمزمه کرد
- اون میتونه پس منم میتونم...میتونم بدون بغلش بخوابم
...
با رسیدن به هتل،بی رمق از ماشین خارج شد و عکس العملی به نارا که دستش رو گرفته بود و لبخند میزد نشون نداد،با رسیدن به اتاقشون کارت رو زد و در رو باز کرد،نارا با لبخند وارد شد و چانیول بدون اینکه اهمیتی بهش بده سمت سرویس رفت،در رو بست و توی آینه نگاهی به خودش انداخت...همه چیز مثل سابق بود،موهاش به بالا حالت داده شده بودن،لباساش هنوز هم مرتب و تمیز بودن و نگاهش حتی سردتر از قبل شده بود،هنوز هم همون وکیل پارک بود،همون وکیل بیرحم...پس چرا دیگه خودش رو نمیشناخت؟
آبی به صورتش زد و دوباره به تصویر خودش خیره شد،تا جایی که یادش میومد به خودش،شغل و تصمیماتش افتخار میکرد اما حالا حتی از تصویرش هم متنفر بود و از شغلش بیشتر،شاید اگه وکیل نشده بود هیچوقت بکهیون رو نمیدید و احساسات و زندگیش مثل یک انفجار بزرگ تغییر نمیکردن و میتونست همون روتین خسته کننده‌ی زندگیش رو ادامه بده!
پوزخندی زد و سرش رو تکون داد،چرا داشت مثل بچه‌ها فکر میکرد؟
از سرویس خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت،ساعت عدد دوازده رو نشون میداد و حالا نارا خسته و بی انرژی بنظر میرسید.
+ بیا بخوابیم چانیول
نارا با خمیازه گفت و اهمیتی به حفظ ظاهرش پیش همسرش نداد،الان فقط میخواست بخوابه،لباسش رو عوض کرد و بعد از بوسه‌ی کوتاهی رو لبای چانیولی که همچنان سرجاش ایستاده بود سمت تخت رفت و زیر ملحفه خزید و چانیول ازش ممنون بود که تنهاش گذاشته!
کتش رو دراورد و سمت بار کوچیک پنت هاوس رفت،گیلاسش رو پر کرد و همونطور که به ایفل خیره شده بود پوزخند تلخی گوشه‌ی لباش جا گرفت،الان باید جلوی همسرش رو برای خوابیدن میگرفت و تا صبح باهاش عشق بازی میکرد پس چرا اینجا ایستاده بود و قصد داشت خاطراتش با بکهیون رو مرور کنه؟
...
با ورودش به خوبی متوجه نگاه و پچ پچ‌هایی که راجبش میشد بود و راضی از توجهات سمت کلاس مورد نظرش رفت،مثل همیشه لوهان آخر کلاس رو برای نشستن انتخاب کرده بود و بی توجه به اطراف درس میخوند،چند ثانیه ایستاد و ناخودآگاه لبخند محوی روی صورتش نشست،تمام این دوسال لوهان همیشه همینطور بود و توی هر شرایطی بدون اینکه متوجه باشه به بکهیون امید میداد.
به آرومی نزدیک شد و طبق انتظارش لوهان انقدر درگیر کتاب جلوش بود که متوجهش نشد.
- دلم تنگ شده بود
لوهان به سرعت سمتش چرخید و با دیدن چهره‌ی شیطانی بکهیون لبخند زد.
+ بالاخره اومدی
- اومدم
بیخیال جواب داد و به رو به روش خیره شد،برای لوهان سخت نبود احساساتش رو بفهمه و بکهیون خوب میدونست هرچقدر هم تظاهر کنه نمیتونه لوهان رو گول بزنه.
+ بلند شو
بکهیون متعجب بهش خیره شد و گفت:
- الان کلاس شروع میشه
لوهان به سرعت وسایلش رو جمع کرد و بعد از برداشتن کوله‌ش ضربه‌ای به پای بکهیون زد.
+ از کی انقدر به کلاسا اهمیت میدی؟ بلند شو...میریم کافه‌ی نزدیک دانشگاه و زود برمیگردیم
...
رو به روی هم نشسته بودن و بکهیون با لیوان نسکافه‌ش ور میرفت،شاید بهتر بود مثل سابق بار تصمیماتش رو با لوهان تقسیم میکرد.
+ بک؟ تو خوب نیستی...نمیتونی بهم دروغ بگی...به خودت نگاه کن...این ظاهر و این لباسا...این نگاه عصبانی و بوی سیگار و الکل...بکهیون ساعت هشت صبحه و تو بوی سیگار و الکل میدی...آقای پارک با ازدواجش نشون داد رابطه‌ی شما تموم شده پس مشکل چیه؟
بکهیون پوزخند تلخی زد و جواب داد:
- درسته...دیگه بهم تجاوز نمیشه پس مشکل چیه؟
لوهان نگران سمتش خم شد و خیره به چشمایی که به تازگی نگرانش میکردن گفت:
+ عاشقش شدی بکهیون...میدونم
بکهیون عصبی دندوناش رو به هم فشرد.
- من...
+ بک...
لوهان مانع ادامه‌ی جمله‌ش شد و با جدیت ادامه داد:
+ وقتی کوچیکتر بودی با اون آدم معامله کردی...دوسال از زندگیتو جهنم کردی و من غرق شدنت توی تاریکی رو دیدم...حالا که اون همه چیزو تموم کرده زندگیتو پس بگیر بکهیون...مثل یک بزرگسال معامله‌ای که کردی تموم کن و از چیزایی که بدست آوردی لذت ببر...بذار همه چیز توی گذشته بمونه
بکهیون اخم کرد و با نفرت گفت:
- گذشته؟ من هنوز هرشب کابوس میبینم لوهان...خودمو گم کردم...حتی یادم نمیاد بکهیون واقعی چطور رفتار میکرد،کلماتم...افکارم...هیچکدوم مال من نیستن...همه جا هست...پارک چانیول حتی توی وجودم خودشو حک کرد و بعد ولم کرد تا توی تنهاییم بمیرم...گذشته؟ من هنوز دارم میسوزم لوهان پس هیچ چیز هنوز نگذشته!
+ میخوای چیکار کنی؟
لوهان شوکه پرسید و بکهیون پوزخندی زد،کمی از نسکافه‌ش خورد و با آرامشی که زیادی با لحن چند ثانیه پیشش فرق داشت جواب داد:
- فقط...همونطور که یادم داده زندگی میکنم لو...
با دیدن نگاه گنگ لوهان لبخندی زد و ادامه داد:
- احمق نیستم لوهان...خوب میدونی...نگران نباش
با دیدن سکوت لوهان کلافه غر زد:
- حالا که سرکلاس نرفتیم به سهون زنگ بزن...بریم یکم خوش بگذرونیم...کنجکاوم رفتارشو باهات ببینم
جمله‌ی آخرش رو با شیطنت گفت و بلافاصله با دیدن چهره‌ی خجالت زده‌ی لوهان به خنده افتاد.
- خدای من لوهان...تو همون کسی هستی که میشناختم؟
لوهان با لبخند ضربه‌ای به پاش زد و درحالیکه تلفنش رو از جیبش بیرون میکشید گفت:
+ خفه شو بک
...
وقتی چشماش رو باز کرد خودش رو روی تخت و کنار نارا پیدا کرد،اصلا یادش نمیومد کی خوابیده!
با تکون خوردن تخت نارایی رو دید که نشسته و به ایفل که از پنجره‌ی بزرگ اتاق کاملا مشخص بود نگاه میکنه و به نظر میرسید این عادی ترین منظره‌ی زندگیش باشه،بی اهمیت نگاهش رو از بیرون گرفت و از تخت بیرون رفت و چانیول پوزخندی زد و با درد چشماش رو بست...واکنش بکهیون رو خوب بیاد داشت،هیجان زده و بیقرار بنظر میرسید و حالا چانیول کم کم داشت متوجه اشتباهش میشد،بکهیون و نارا اصلا شبیه هم نبودن،اون کوچولوی زندانی که برای همه چیز ذوق میکرد با نارایی که بنظر میرسید فقط توجه چانیول میتونه باعث لبخندش بشه،تفاوت چشمگیری داشت و این دردناک بود!
...
توی خیابونای خیس به آرومی راه میرفتن و با اینکه هوا دلپذیر بود چانیول نمیتونست نفس بکشه،نارا دستش رو گرفته بود و رها نمیکرد و بنظر میرسید تنها خواسته‌ش هم همینه!
اما چانیول زمانی رو بیاد میاورد که با فشار دست بکهیون اینطرف و اونطرف کشیده میشد!
نگاهی به نارا که حالا سرش رو بالا گرفته بود و با لبخند مشغول توضیح چیزی براش بود،انداخت و نفس عمیقی کشید.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now