Chapter 14

7K 608 151
                                    

با احساس گرسنگی و تشنگی شدید از خواب بیدار شدم. دیشب شامم رو نخوردم یا بهتره بگم شانس خوردن شام نداشتم. من حاضرم از گرسنگی بمیرم تا این که از سوکجین هیونگ کمک بخوام، این اتفاق هیچ وقت نمیوفته!!
صحبت از شیطان شد و شیطان خودش ظهور کرد.
صدای قفل در رو شنیدم که باز شد و بعد خودش رو با یه سینی غذا دیدم، دوباره. بوی غذا اب دهنمو راه انداخته بود و میتونستم صدای قار و قور شکممو بشنوم!
+ من شنیدمش!!
اون گفت.
- فاک یو!
+ صبح تو هم بخیر، من فکر کنم هیچ خواهشی قرار نیس بشنوم!
نیشخند زد.
- تو خوابم نمیتونی ببینی سوکجین!
+ هنوزم لجبازی میکنی هاه؟ بیبی باید بهت بگم که ان لجبازی تو منو مشتاق¬تر میکنه تا اینکه عصبانیم کنه!
- منو با اون القاب صدا نکننن!
پوزخند زد و نزدیکتر اومد. سینی غذا رو روی میز کناری گذاشت و با همون پوزخند گفت:
+ درخواستای زیادی ازم داری، باید یاداوری کنم که این بازی تو نیس!!
- تو و این بازی مسخرتو گاییدم!!
+ فکر میکنم فقط حرف زدن برات کافی نباشه نه؟!!!
وقتی بهم نزدیک شد وحشت کردم و از رو تخت بلند شدم. خواستم فرار کنم ولی اون منو گرفت. خواستم هلش بدم ولی دستامو محکم گرفت و هلم داد. ارنجم به گوشه¬ی میز خورد و پشتم به دیوار کوبیده شد. از درد ناله ای کردم، دوتا دستام تو دستاش اسیر بودن و زانوش بین زانوهام بود و هیچ راهی برای فرار نداشتم!

(از دید سوم شخص)
+ بزار ببینیم تا چه حد لجبازی، هوم؟
- ه..هیونگگ!!!
+ اوه واااو الان شدم هیونگ؟!!!
- هیونگ خواهش میکنممم!!
اشکاش شروع به باریدن کردن ولی سوکجین اونا رو نادیده گرفت و به پسر کوچیکتر نیشخند زد.
+ ششش قراره بهمون خوش بگذره بهت قول میدم.
جین یکی از دستاش رو از دست جیمین جدا کرد و به زیر لباسش برد و همه جای بدنش رو لمس کرد.
- ن..ننهه... هیونگ خواهش میکنم... هیونگ ننههه... این تو نیستی!
+ پس من چیم؟ کیم؟ نه من همون سوکجینم که چند سال پیش بهت اعتراف کرد، کسی که عاشقت بود و بهت اهمیت میداد. من هنوزم همون سوکجینم!!
- هیونگ تو رو خدا بزار برم!!!
+ و اون وقت کی از این سود میبره؟ جانگ کوک؟ واااو جیمین الان چقدر گذشته؟ دو ماه؟ واااو دو ماه از مرگ یونگی گذشته و اون وقت تو اینجایی و... و به جانگ کوک حسایی داری!!!
- نه این درست نیست!!
جیمین تنگ تر شدن حلقه¬ی دستای جین رو دور کمرش حس کرد.
+ فکر میکنی یونگی چه حسی راجع به این موضوع داره؟
- نهه تمومش کن!!
+ بعدش چی؟ جانگ کوک رو انتخاب میکنی به جای این که برای دوس پسر مردت عزا بگیری؟ نچ نچ نچ.
- بسه!!
گریه¬های جیمین شدت گرفت. اون میدونست که این درست نیست، میدونست که حسی به جانگ کوک نداره، ولی از این که تصمیم گرفته بود یونگی رو فراموش کنه و با جانگ کوک وقت بگذرونه پشیمون بود. حس گناه داشت از درون نابودش میکرد.
+ الان خودتو ببین!! حقیقت تلخه نه؟ تو یه دوس پسر بدی جیمین.
جین از دیدن شکستن پسر کوچیکتر لذت میبرد و شروع به خندیدن کرد.
- نن..نههه این درست نیس!! م..من عاشق یونگیم.
+ نه، تو یونگی رو فراموش کردی دقیقا از وقتی که تصمیم گرفتی جانگ کوک رو ببخشی و تمام بلاهایی که سرت اورد رو فراموش کنی!
- نه نه تو رو خدا تمومش کن بسه!
جین دستای جیمین رو ول کرد و جیمین رو زانوهاش افتاد.
پسر کوچیکتر گریه کرد و گریه کرد. جین در مقابل گریه های جیمین خندید.
دقیقا به همین نیاز داشت، این که کاری کنه جیمین احساس گناه بکنه تا از جانگ کوک متنفر بشه و خودش نقش شوالیه در زره درخشان رو بازی کنه!!
جین رو زمین مقابل جیمین نشست و کمرش رو نوازش کرد.
جیمین تو حال خودش نبود و نفهمید چطور جین از نقطه ضعفش به نفع خودش استفاده کرد! جین بغلش کرد و اروم پشتش رو نوازش کرد. جیمین پسش نزد.
+ شششش من اینجام... من کنارتم.
کمکش کرد تا از رو زمین بلند شه و رو تخت دراز بکشه.
+ بخواب، فعلا استراحت کن جیمین من... بعدا غذاتو برات میارم.
خدافظی گفت و پیشونیشو بوسید.
جیمین به کارهای جین توجهی نداشت و به گریه کردن ادامه داد.
جین سینی غذا رو برداشت و از اتاق بیرون رفت بدون اینکه متوجه نگاه پر از نفرت جیمین روی خودش و چنگالی که تو مشتش بود بشه! (چنگال تو این فیک نقش پرکاربردی داره 😂)

***

(از دید جیمین)
تمام اون کسایی که میگفتن من بازیگریم بده، ای کاش همه-تون اینجا بودین و میدیدین!!
درسته همه¬ی اونا فیلم بود. وقتی حس کردم سوکجین بدنمو لمس میکنه تلاشمو کردم به یه راهی فکر کنم تا جلوی کاری که میخواست بکنه رو بگیرم. من ترسیده بودم و فقط تلاش کردم تا گریه کنم و التماسش کنم که تمومش کنه، من واقعا ترسیده بودم و نمیدونم هنوزم میشه اسمشو گذاشت نقش بازی کردن چون من واقعا داشتم التماسش میکردم، ولی وقتی اون حرفا رو بهم زد فورا فهمیدم که قصدش از اون حرفا چیه! فاک بهش! اون دلیلیه که یونگی الان مرده، اون دیگه نمیتونه بازیم بده. بعد از چیزایی که فهمیدم دیگه حرفاشو باور نمیکنم. بعد از این که جلوش شکستم میدونستم که کاری که میخواست بکنه رو تموم میکنه و فقط با ذهنم بازی میکنه!!
بلند شدم و پشت در قایم شدم. همینه، خدافظ سوکجین!

(از دید سوم شخص)
- سوکجین هیونگگگ!!!
جیمین فریاد زد و خودشو برای کاری که میخواست بکنه اماده کرد. دیگه براش مهم نبود که به هیونگش صدمه بزنه، تنها چیزی که بهش فکر میکرد فرار کردن از اون خونه لعنتی بود قبل از این که اتفاقی براش بیوفته.
سوکجین قفل رو باز کرد و وارد شدنش همزمان شد با حمله¬ی جیمین. اون تلاششو کرد، حداقل! ولی واکنش جین خیلی سریعتر بود و فورا دستش جیمین رو گرفت و پیچوند. نمیخواست دستش رو بشکونه ولی شدتش در حدی بود که جیمین چنگال رو از دستش بندازه و از درد ناله کنه. جین لگدی به چنگال زد و جیمین رو برگردوند و به خودش چسبوند، مثله یه بک هاگ ولی درد اور! جیمین تنها کاری که میتونست بکنه گریه بود، از خودش عصبی بود که نتونسته بود کارشو درست انجام بده!
+ تو بچه¬ی لوس، واقعا بازی کنی اره؟ باشه بزار بیینیم چقدر قوی هستی!
جیمین رو تا تخت کشوند و مجبورش کرد روش دراز بکشه. جیمین تلاششو برای بلند شدن کرد ولی تنها چیزی که نصیبش شد مشت جین بود.
جیمین گریه میکرد ولی این نمیتونست جلوی جین رو از کاری که داشت میکرد بگیره!

***

(از دید جانگ کوک)
وقتی رسیدم خونه¬ی جیمین کسی اون جا نبود. اون جیمین رو برده بود، من دیر کرده  بودم!!!
نمیدونستم کجا باید برم، کجا رو دنبالش بگردم!!
گوشی جیمین رو زمین تو اتاقش پیدا کردم. خواستم از دوستاش کمک بخوام ولی از اونجایی که گوشیشو تازه خریده بود فقط شماره¬ی منو تو گوشیش داشت.
حالا باید چیکار کنم!
تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که برم سئول و شخصا از دوستاش کمک بگیرم!

***

(از دید سوکجین)
- ازت متنفرمممم!
این تنها جمله¬ای بود که از دهن جیمین خارج شد قبل از این که کاریو که میخواستم باهاش بکنم!
+ متاسفم جیمین خودت مجبورم کردی.
- تمومش کن! گمشو بیرون تنهام بزاررر!!
+ جیمین...
- گفتم برو بیرون!
+ امیدوارم درس امروزتو گرفته باشی.
- لعنت بهت!!
از اتاق بیرون رفتم و مطمئن شدم که درو قفل کردم. همون لحظه صدای گوشیم رو که طبقه پایین بود شنیدم. حتما یا تهیونگ بود یا هوسوک!
+ الو؟
گوشی رو بدون اینکه به اسم تماس گیرنده نگاه کنم جواب دادم.
- الو هیونگ؟ کجایی؟
تهیونگ بود.
+ من بوسانم ولی هنوز نمیدونم جیمین کجاست. دارم دنبال خونش میگردم!
- اوه، ما هم هنوز نتونستیم باهاش تماس بگیریم. تو تونستی بهش زنگ بزنی؟
+ نه ولی دارم تلاشمو میکنم.
- ما میایم دنبالت هیونگ بگو دقیقا کجایی؟
صدای هوسوک رو شنیدم که داد زد.
+ نه بچه ها لازم نیست شما بیاین، من خودم میتونم جیمین رو پیدا کنم!
تهیونگ نالید:
- ولی ما میخوایم کمک کنیم هیونگ.
+ همه چی رو به راهه تهیونگ.
- باشه فقط وقتی خبری گرفتی باهامون تماس بگیر باشه؟
+ باشه باشه، من الان باید برم ته.
- اوه نه هیونگ صبر کن!
+ چیه؟
- هیچی خدافظ!
+ اوه، بای.
تماس رو قطع کردم و رفتم تا یه دوش بگیرم.

***

(از زبان سوم شخص)
- ردشو تونستی بگیری؟
نامجون تایید کرد:
+ البته!
- واقعا ممنونم نامجون کمک بزرگی کردی، و همین طور تو جانگ کوک با این که از دستت هنوز عصبانیم ولی... ممنون که بهمون خبر دادی.
+ نه ته هیونگ از من ممنون نباش، این در مقایسه با کاری که با جیمین هیونگ کردم هیچیه. فقط یه خواهشی دارم، تو رو خدا نجاتش بدین خواهش میکنم!
- ما حتما نجاتش میدیم!!
هوسوک به پشت پسر کوچیکتر زد.

[فلش بک:]
- هیونگ!
+ جانگ کوک تو کجا بودی پسر؟
- هیونگ وقت برای توضیح دادن ندارم. به کمکت نیاز دارم، باید ته هیونگ رو ببینم.
+ جانگ کوک، باید تمومش کنی.
- نه هیونگ تو متوجه نیستی، جیمین هیونگ تو خطره، سوکجین هیونگ گرفتتش، کمکش کننن!
+ چی؟ اما چطور؟!
- هیونگ لطفااا!!
+ باشه باشه، اروم باش، یه لحظه صبر کن.
نامجون گوشیشو دراورد و تماس گرفت.
+ الو تهیونگ؟... اره، میتونم بپرسم الان کجایی؟... میشه الان بریم اونجا؟... اره، من با یکیم! اون میدونه جیمین کجاس... خودمم نمیدونم چطور ولی میدونم که این یه موضوع اورژانسیه... باشه منتظر مسیجت میمونم... ما الان راه میوفتیم... باشه باشه... خدافظ!
نامجون تلفن رو قطع کرد و برگشت سمت جانگ کوک.
+ بزن بریم!
- ممنونم هیونگ، خیلی ممنونم!
+ میدونی که همیشه میتونی روم حساب کنی، من برادرتم.
- میدونم، قول میدم وقتی جیمین از دست سوکجین خلاص بشه، م..میام و با تو و خونوادت میمونم!!
جانگ کوک با لکنت گفت.
+ اونا خونواده تو هم هستن کوک، الان بهتره که بریم و جیمین رو نجات بدیم.
- بریم!!

***

+ من تو رو میشناسم!! چرا اینجایی؟ گمشو بیرون!
هوسوک داد زد.
ته: هیونگ اروم باش اونا الان مهمون ما هستن! اون با نامجون هیونگه!
+ برام مهم نیست، اون میخواست منو بکشه!
ته: چی؟
- وایسا هیونگ... م..من توضیح میدم... م..من جانگ کوکم!
ته: چییی؟ برو بیروننن!
الان نوبت تهیونگ بود که داد بزنه.
- صبر کنین صبر کنین اول بهمون گوش بدین. تهیونگ، هوسوک هیونگ لطفاا!
هر دوشون تمام تلاششونو کردن تا اروم و منتظر توضیح کوک باشن.
- من جانگ کوکم، ا..اره من همونیم که جیمین رو دزدید، ولی یه نفر ازم خواسته بود تا اینکارو بکنم، سوکجین هیونگ!
+ اوکی، کافیه، برید بیرون تا به پلیس زنگ نزدم.
- نه هوسوک هیونگ، صبر کن. جانگ کوک داره حقیقت رو میگه. منم... منم همدست بودم!!
نامجون نمیتونست تو چشماشون نگاه کنه.
+ هیونگ! ولی... تو... تو نبودی که...
تهیونگ حتی نتوست حرفشو تموم کنه، به خاطر چیزایی که میشنید زبونش بند اومده بود.
- به خاطر همین ما باید به حرفای جانگ کوک گوش بدیم، اون همه چیو میدونه!
نامجون التماس کرد.
بعد هر سه اونها به جانگ کوک خیره شدن تا ادامه بده.
- سوکجین هیونگ ازم خواست تا جیمین رو بترسونم، و اون کسی بود که ازم خواست تا جیمینو بدزدم. اون جیمین رو دوس داره، این دلیلش بود! ولی من جیمین رو پیش یونگی برگردوندم چون اون... بهش تجاوز کرد، و من ترسیدم که اون دوباره اینکارو باهاش بکنه و به خاطر همین تصمیم گرفتم به یونگی بگم که جیمین کجاس. بعد اون ماجرا من برگشتم بوسان ولی جیمین هیونگ رو اونجا دیدم. اون بهم گفت چه اتفاقی برای یونگی هیونگ افتاد و دیشب، بهم زنگ زد گفت سوکجین هیونگ اومده. من بهش گفتم فورا از خونه بزنه بیرون، ولی نمیدونم چی شد که جین هیونگ تلفن رو گرفت و باهام حرف زد. بعد از این که بهم گفت یونگی هیونگو اون کشته تماس رو قطع کرد و وقتی من رسیدم خونه جیمین هیچکس اونجا نبود، جین هیونگ جیمین رو با خودش برده بود!!
+ همش چرنده!! برید بیرون!
ته: نه هوسوک هیونگ، در واقع... الان هم چیز داره معنی پیدا میکنه!
+ منظورت چیه تهیونگ؟
ته: من اون روزی که جیمین و سوکجین هیونگو پیدا کردیم و بردیم بیمارستان یادمه. جیمین و یونگی هیونگ با هم دعوا کردن چون یونگی بهت شک کرده بود که همدست جانگ کوکی ولی جیمین مخالفت کرده بود، ما هم همین طور، همین طور روزی که یونگی هیونگ مرد رو یادمه، ما با هم حرف زدیم. اون همه چیو بهم گفت که یکی از ماییم. من اون موقع از دستش عصبانی شدم که بهم مشکوک شده بود. ازش خواستم که بعدا با هم حرف بزنیم چون ازش دلخور شده بودم و همین طور مارک پیشم بود!
+ منم اون روز تو بیمارستان یونگی رو دیدم و با هم حرف زدیم. من بهش گفتم که یکی از شما سه نفر همدست هستین و بهش گفتم مراقبتون باشه و بهش گفتم به هیچکس اعتماد نکنه! من همه چیو بهش گفتم، دقیقا روزی که یونگی کشته شد، متاسفم!!!
+ صبر کن... چطور... جانگ کوک، تو گفتی سوکجین یونگی هیونگ رو کشته؟
- بله، وقتی از جیمین شنیدم که یونگی هیونگ به دست چندتا دزد کشته شده، بهش شک کردم که ممکنه سوکجین هیونگ کاری کرده باشه ولی سعی کردم این فکرو از سرم بیرون کنم از اونجایی که اون نمیتونه کسی رو بکشه!
نامجون: ولی اون یه اسلحه سمت هوسوک نشونه گرفت، یادته؟
+ ا..اون بود؟؟
هوسوک نمیتونست چیزی که نامجون گفت رو باور کنه.
نامجون: اره منم اونجا بودم، اون تقریبا کشته بودت اگه به خاطر جانگ کوک نبود! شاید اون روزم که همه چیو به یونگی هیونگ گفتم رفته با سوکجین هیونگ حرف زدن و... با هم دعوا کردن.
- ولی این الان مهم نیست. جیمین هیونگ!!!
ته: درسته ما اول باید جیمین رو پیدا کنیم!!
[پایان فلش بک]

***

(از دید جیمین)
با احساس ضعف و خستگی شدید از خواب بیدار شدم. الان دو شبه که هیچی نخوردم و سوکجین هیونگم تو این مدت برنگشته و من نمیدونم باید بابتش ممنون باشم یا نه!
از وقتی که هیونگ امروز صبح اون کارو باهام کرد من به خواب رفتم و الان بیدار شدم و با توجه به ساعتی که رو دیواره الان ساعت 7 عصره.
به شدت احساس ضعف میکنم. تشنه و گرسنم و واقعا نمیدونم چطور هنوز انرژی نشستن و پا شدن رو دارم. از خودم چندشم میشه چند روزه که حموم نرفتم... من فقط میخوام برم خونه.
بلند شدم و خودمو کشوندم سمت در و تلاش کردم درو باز کنم ولی طبق انتظارم باز نشد!
جانگ کوک! اون چطور میخواد منو پیدا کنه؟ دوستام تو سئول خبر دارن که من گم شدم؟؟
من فقط یکی رو میخوام که منو از این وضعیت خلاصم کنه!
خودم رو در حالی که داشتم دوباره گریه میکردم پیدا کردم. من چیکار کردم که مستحق این عذابم؟!!
قبل از اینکه بتونم به تخت برسم یک لحظه حس کردم دنیا دور سرم میچرخه. دستم رو دراز کردم تا چیزی رو بگیرم و نیوفتم. صدای اباژور رو شنیدم که افتاد و هزار تیکه شد. اهمیتی ندادم، سرم گیج میرفت!
قبل از اینکه سیاهی منو در بر بگیره صدای در رو شنیدم که باز شد. کسی فریاد زد!
+ هیونگگگگ!!
جانگ کوک؟؟

***

(از دید تهیونگ)
ما بالاخره به بوسان رسیدیم و فورا سمت خونه ای که سوکجین هیونگ اونجا مستقر شده بود رفتیم!
من هنوز باورم نمیشه هیونگ چطور تونسته این کارو با جیمین بکنه! خصوصا یونگی!! اون یونگی هیونگو کشته! هیونگ همیشه بهمون اهمیت میداد و به خوبی مراقبمون بود... و این چیزایی که داره اتفاق میوفته برام بی معنین!!
وقتی به مقصد رسیدیم یهو جانگ کوک از ماشین بیرون پرید و اسم سوکجین هیونگ رو فریاد زد. من فورا سمتش رفتم ارومش کردم.
- خودتو کنترل کن جانگ کوک، بهتره که هیونگ ندونه ما اینجاییم!
نزدیک در که رسیدیم واقعا دلم میخواست درو بشکونم و فقط جیمین رو پیدا کنم ولی اگه اینکارو میکردم ممکن بود شکست بخوریم و جیمین رو برای سومین بار از دست بدیم. ما نمیدونم که در پشتی چیزی هست یا نه!
در زدم. ممنون بودم که پنجره ای کنار در نیست اینجوری اون نمیفهمه که کی پشت دره!
+ کیه؟!
این واقعا صدای سوکجین هیونگه!
جواب ندادیم و من به در زدن ادامه دادم. چند ثانیه طول کشید تا بالاخره در باز شد!
+ پرسیدم کی... هوسوک؟ تهیونگ؟ اینجا چیکار میکنین؟؟
همون لحظه جانگ کوک وارد شد و سمت سوکجین هیونگ هجوم برد و مشتش رو صورتش فرود اومد. جانگ کوک داخل خونه کشیدش و بعدش ما وارد خونه شدیم. نمیخواستیم توجه همسایه ها رو به خودمون جلب کنیم!
- جیمین کجااااست؟؟
+ ت..تهیونگ... هوسوک... کمک کنین!!
هوسوک فریاد زد: هیونگ ما همه چیو میدونیم... این حقته، فقط بهمون بگو جیمین کجاست!
سوکجین پوزخند زد: فقط منو بکشین!
- اون کجاست؟؟
جانگ کوک از یقش گرفته بود و دوباره با مشت به جونش افتاد.
- چه اتفاقی برای تو افتاد هیونگ؟
من به ارومی پرسیدم. تمام تلاشمو کردم تا اروم باشم ولی در واقع دلم میخواست فکشو پایین بیارم!
+ من عاشق شدم، این اتفاقیه که برام افتاده!!
جانگ کوک داد زد: گاییدمت لعنتییی!
+ جانگ کوک جوری رفتار نکن که انگار منو تو با هم فرق داریم.
- بعد از اینکه فهمیدم جیمین کجاست قسم میخورم خودم با دستای خودم میکشمت.
جین پوزخند زد قبل از اینکه ما صدایی از طبقه پایین بشنویم.
جین زمزمه کرد: عالی شد!!
جانگ کوک جین رو هل داد و سمت پله ها دوید. دنبالش رفتیم و قبل از اینکه به در برسیم جانگ کوک داد زد: در قفلههه!!!
هوسوک هیونگ بلافاصله برگشت جایی که جین هیونگ بود و صداشو شنیدیم که داد زد: کلید هاااا!!!
و بعد چند لحظه با کلید ها برگشت.
جانگ کوک فورا کلیدا رو از دستش قاپید و درو باز کرد و جیمین رو در حالی که رو زمین افتاده بود دیدیم!!!

(از زبان سوم شخص)
تهیونگ تو حمل کردن جیمین به جانگ کوک کمک کرد تا بیرون ببرنش.
وقتی به راهرو رسیدن انتظار نداشتن که سوکجین با یه اسلحه که اون ها رو نشونه گرفته بود سد راهشون بشه!!!
+ شما که فکر نمیکنین من جیمین رو به راحتی از دستش بدم، نه؟
- ه..هیونگ اسلحه رو بنداز تمومش کن!!
+ خفه شو تهیونگ! من سال ها منتظر این بودم، شما فکر نمیکنین یکم خودخواه شدین؟؟
- این تویی که خودخواه شدی هیونگ! جیمین این رو نمیخواد! بزار بره! بزار ما بریم!!
سوکجین سمت نزدیک ترین میز شلیک کرد و همه از صداش وحشت کردن.
+ اول باید منو بکشین!
- ه..هیونگ لطفا بزار برم!!
جیمین گفت و همه توجه ها به سمتش جلب شد.
+ نه جیمین،من بهت نیاز دارم! من فقط تو رو میخوام، خواهش میکنم باهام بمون!
- هیونگ همین الان تمومش کن!!
ناگهان جانگ کوک سمت سوکجین حمله کرد و جین اماده ی این حرکت سریع کوک نبود.
اونها برای به دست اوردن اسلحه با هم درگیر بودن و نمیدونستن اسلحه سمت کی نشونه گرفته شده!
فقط صدای جیغ و داد شنیده میشد تا اینکه اونها صدای مهیبی شنیدن.
سکوت شد!
همه تو سکوت کامل بودن.
تا این که جیمین رو زمین افتاد!!

***

-دو سال بعد-
تهیونگ تو راه قبرستون بود، امروز سالگرد مرگ اون بود. پارسال به خاطر کار زیاد نتونسته بود بیاد به دیدنش ولی امسال قول داده بود که حتما بیاد!
- هی، دلم برات تنگ شده.
طوری حرف میزد که انگار اون واقعا اونجا بود!
- ببخشید که پارسال نتونستم بیام، سرم خیلی شلوغ بود! در واقع من میخواستم بیام ولی رئیسم اجازه نداد. اوه داشت یادم میرفت من ترفیع گرفتم. کاش اینجا بودی اون وقت میتونستیم با هم جشن بگیریم. من...
+ تو اومدی!
- اوه سلام! البته چرا نباید میومدم؟
+ خب گفتن که پارسال نتونستی.
- متاسفم، خیلی وقته ندیدمت!
+ اره، تقریبا... دو سالی میشه.
- اره، خوشحالم که الان حالت خوبه.
+ ممنونم!
- برای چی؟
+ همه چی!
- تو هنوزم...
+ هی حالا هر چی.
+ هی ببخشید که دیر کردم!
اون به حرف زدن ادامه داد ولی این بار مخاطبش سنگ قبر بود.
- مثل همیشه!
تهیونگ زمزمه کرد.
+ یااا شنیدم چی گفتی!
ضربه ای به سر تهیونگ زد و تهیونگ خندید.
- من زودتر میرم!
+ ولی تو همین الان اومدی.
- من باید خیلی زود برگردم سر کار رئیسم میکشتم.کلی کاغذ ماغذم هست که باید بررسیشون کنم. راستی من ترفیع گرفتم و نمیخوام این موقعیت رو از دست بدم!
+ حتما بهم زنگ بزن!
- حتما اینکارو میکنم، خدافظ.
+ خدافظ.
بلافاصله که تهیونگ رفت، نگاهش رو سمت سنگ قبر برگردوند.
+ سلام یونگز، دلم برات تنگ شده بود!
جیمین زمزمه کرد.
+ دکترا گفتن که دیگه حالم خوبه همین دیروز ترخیص شدم. اونا گفتن حالم خوب شده میتونم ترخیص شم.

[فلش بک:]
-دو سال پیش، از دید تهیونگ-
صدای بنگی شنیدیم. هممون میدونستیم که این صدای ماشه اسلحه بادیه که کشیده شد، ولی نمیدونستیم که کی تیر خورده یا اون تیر به کسی اصابت کرده یا نه.
تا اینکه جیمین رو زمین افتاد. من وحشت زده رو زمین نشستم و جیمین رو تو اغوشم گرفتم  و دنبال جای گلوله یا زخمی بودم... ولی هیچی نبود!
جانگ کوک و سوکجین سراسیمه اومدن سمتمون تا ببینن جیمین حالش خوبه یا نه.
- همه حالشون خوبه؟
من پرسیدم اگه که جیمین گلوله نخورده، سوکجین هیونگ و جانگ کوکم همینطور، پس چه اتفافی افتاد؟
+ تهیونگگگگگ شونت داره خون ریزی میکنه!!!
با شنیدن حرف نامجون هیونگ شونه زخمیمو دیدم که واقعا داشت ازش خون میومد و تازه درد شدیدی رو حس کردم.
+ اوه خدای من نامجون اورژانس خبر کن!!
هوسوک داد زد.
با حس کردن بیرون اومدن خون شونه¬م رو محکم فشار دادم.
+ تو جون جیمین رو نجات دادی ته!!
- ه..هاه؟؟
+ وقتی صدای شلیک رو شنیدیم تو خودتو سپر جیمین کردی.
هوسوک هیونگ ادامه داد.
یادم اومد که وقتی ما صدای ماشه رو شنیدیم من جیمین رو که از ترس داشت میلرزید محکم بغلش کردم تا طوریش نشه.
+ توی عوضیییی!
جانگ کوک داد زد.
- م..من... من نمیخواستم!
+ تو باید پشت میله های زندان بپوسی!
و همون لحظه پلیس هایی که نامجون قبل از اینکه وارد خونه بشیم خبر کرده بود وارد شدن.

-دو روز بعد-
دو روز بعد از بیمارستان ترخیص شدم. بعد از اون حادثه دیگه جیمین رو ندیدم ولی همه چیو هوسوک هیونگ که به ملاقاتم اومده بود تعریف کرد!
جیمین رو برده بودن موسسه ای که هم بتونه استراحت کنه هم حالش بهبود پیدا بکنه! چون جیمین ضربه روحی روانی سختی خورده بود.
جانگ کوک با برادر ناتنیش که من تازه فهمیده بودم نامجون هیونگه میموند!
هوسوک هیونگ گفت چون اون دوتا تو پیدا کردن جیمین بهمون کمک کرده بودن برای همین چیزی علیه اونا به پلیس نگفته بودن.
و همینطور سوکجین هیونگ، ما میخواستیم که ببخشیمش ولی اون یونگی رو کشته و این برخلاف قانونه و ما نمیتونستیم کاری بکنیم که از زندان رفتنش جلوگیری کنیم. صادقانه بگم اون هنوز هیونگمه، اون هنوز سوکجین هیونگه، همون هیونگیه که همیشه باهام مثل یه برادر بزرگتر رفتار میکرد. اون فقط... نمیدونم... عاشق بود؟ و به خاطر اون این کارا رو کرد.
من جیمینی رو خیلی خوب میشناسم اون بهترین دوستمه. میدونم که اون الان چون سوکجین هیونگ یونگی هیونگو کشته ازش متنفره، ولی بعد یه مدتی میدونم که دوباره هیونگو قبولش میکنه!
[پایان فلش بک]

جیمین ادامه داد: یونگی، من در واقع الان با یکیم!
+ هی من دوباره برگشتم.
- برگشتی؟ مگه قبلا هم اومده بودی دیدنش؟
+ اوهوم، در واقع هر ماه.
- چرا هر بار که میومدی تو بیمارستان بهم نمیگفتی؟!
+ تو داشتی از یه وضعیت بحرانی عبور میکردی و من میخواستم تو فقط حالت خوب بشه. دکترا گفته بودن مراقب بعضی حرفا که ممکنه تو رو یاد اون اتفاق بندازن باشیم!
- اوه.
+ و من میخواستم از یونگی هیونگ عذر خواهی کنم که مسبب این اتفاق بودم.
- تو میدونی که اون واقعا تو نبودی، تقصیر تو نبود.
+ ولی بازم امیدوارم که یونگی بتونی منو ببخشی و من واقعا متاسفم و برای همیشه به خاطر کارایی که کردم متاسف خواهم بود. میدونم هر موقع که میام دیدنت حرفای تکراری میزنم ولی من هیچ وقت از معذرت خواهی کردن از تو خسته نمیشم! ولی این دفعه میخوام جیمین رو ازت خواستگاری کنم!
- ی..یاااااا!!
+ چیه؟
جانگ کوک نخودی خندید.
- هایشش، این حقه باز، جدیش نگیر یونگی! به هر حال، بهتره که ما بریم. باید دیدن سوکجین هیونگم بریم، زود زود میام دیدنت.
+ هی یونگی هیونگ من جدی بودم خب!
- جون جانگ کوک!
+ خدانگهدار یونگی هیونگ.
- خدافظ یونگی.
اون دو راهشونو سمت ماشین کج کردن و به راننده ادرس جایی رو که قرار بود سوکجین رو ملاقات کنن گفتنو
+ یا، تو بهم قول دادی.
- قول چی رو دادم؟
+ این که بعد از این که دکترت گفت حالت بهتره باهام قرار میزاری.
- چی؟ من همچین چیزی نگفتم تو خواب دیدی جانگ کوک!
+ خب من ضبطش کردم.
- تو چی؟
+ گفتم که...
- گوشیتو بده!!
+ چرا؟ بدم که پاکش کنی؟ به هر حال قول قوله هیونگ.
- تو گولم زدی.
+ نه، هوسوک هیونگم اونجا بود وقتی اون حرفو زدی!
- باشه بچرخ تا بچرخیم بچه.
+ من بچه نیستم.
- اره درسته.
+ من بلندترم.
- هایش چینجا!
+ چیه؟دارم حقیقتو میگم.
- به نامجون هیونگ میگم که دوباره داری اذیتم میکنی.
+ دوباره؟ مگه اخرین بار کی بوده؟
- تو واقعا داری این سوالو میپرسی؟ تو همش اذیتم میکردی موقعی که بیمارستان بودم!
+ من اینجوری عشقمو نشون میدم هیونگ!!
- ایییییییی... من نمیخوام پدوفیلی خطاب بشم، برو برا خودت یکی دیگه رو پیدا کن بچه (پدوفیل نوعی اختلال جنسیه که مبتلایان به کودکان میل جنسی دارن)
+ هیونگگگگگگ!!!
- هیشششش من میخوام بخوابم تو خیلی سر و صدا میکنی!
+ حتی سوکجین هیونگم برامون ارزوی خوشبختی کرد! ( :/ ببخشید این جمله یه خورده مسخره بود)
- اون سوکجین هیونگه، من نیست!!
+ مطمئنم که یونگی هیونگم دیگه منو بخشیده و دوس داره که ما با هم قرار بزاریم.
-خودش اینو بهت گفت؟ نه؟ خیالبافی رو تمومش کن جانگ کوک! هوسوک هیونگ گفت جین هیونگ تقریبا حالش خوبه بهش میگم که  اذیتم میکنی!!  ( :/ )
+ خب ببخشید! ولی این سوکجین هیونگ بوده که ازم خواست تو رو به یه قرار دعوت کنم و ضبطش کرد تا به عنوان مدرک نگه داره!
- نه اون اینکارو نمیکنه!
+ میتونی ازش بپرسی!
جانگ کوک نیشخند زد.
- هر چی! من به هر حال قرار نیس باهات قرار بزارم، شاید وقتی اون روزی بیاد که من و تو هم قد بشیم!
+ هیونگگگ میدونی که این غیر ممکنه.
- اجوشی میشه ماشین رو نگه داری و این بچه رو پیادش کنی؟
و راننده فقط به بامزگی اون دو خندید!

''پایان''
  




●○●○●○●○●○●○●○●

های لاولیز ، امیدوارم از فیک و پایانش ممنون باشید💜
فقط یه چیزی بگم راجع به آپ فیک ، من مترجم فیک نیستم و فقط از روی فایلی که مترجم فرستاده بود براتون آپ میکردم ، پس اگه جایی اشتباهی چیزی بوده ببشید دیگه🙏
ممنون از همراهیتون 💜💜
ووت و کامنت برا پارت آخر یادتون نره🥰😘

You're MineWhere stories live. Discover now