Part 25

1K 205 24
                                    

با دیدن جونگین که از اتاق بیرون می اومد سراسیمه از جا بلند شد: حالش چطوره؟

-بهتره. گلوله هارو درآوردیم.

بکهیون سرشو خیلی کوتاه به نشونه ی تایید تکون داد و سمت اتاق راه افتاد...

-الان خوابیده. وقتی بهوش اومد باهم میریم پیشش...بیا. باید یکم حرف بزنیم بک.

سمت جونگین برگشت و کنار جونگین پشت میز غذاخوریی ک تا چند لحظه پیش نشسته بود نشست.
جونگین سیبی از سبد روی میز برداشتو بیخیال گاز محکمی بهش زد، و بکهیون احساس میکرد تا به حال از هیچ صدایی ب اندازه ی جدا شدن اون قسمت از سیب و جویدنش توسط دندون های جونگین بدش نیومده. منزجر کننده بود.
نتونست بیش از این، این صحنه رو تماشا کنه: انقدر ریلکسی؟

جونگین سیبو ب دست دیگش داد: باید چیکار کنم؟

ابروهاشو بی اختیار کمی درهم کشید: یه نفر اونجا ۳تا تیر خورده جونگین...شاید برات جالب باشه ک بدونی تو اونی بودی ک بهش شلیک کردی! هوم؟

و وقتی ک دید جونگین هنوز هم درحال جویدن اخرین قسمت سیب سرخ رنگشه زیرلب زمزمه کرد "من حتی نفهمیدم ک ۳تا تیر بوده"

جونگین اخرین قسمت سیب رو هم قورت داد. صداشو صاف کرد تا کاملا واضح حرف بزنه: یه نفر اونجاس، یه نفر ک ۳تا تیر خورده...و اره من اونیم ک بهش شلیک کرده....ولی من اونیم هستم ک گلوله هارو از بدنش درآورده.

و بعد دوباره با لحن بیخیال قبلیش ادامه داد: البته باید از لوهانم ممنون باشیم ک اینجا بود.

بکهیون ارنجاشو روی میز گذاشت و کلافه از این موقعیت سرشو بین دستاش گرفت: نمیفهمم. دیگ هیچی نمیفهمم جونگین.

جونگین فقط نگاه نامفهومی بهش انداخت و بکهیون ک اون نگاهو میشناخت ادامه داد: من باید ب کی اعتماد کنم؟ یادته چی گفتی؟ گفتی هیچکس قابل اعتماد نیست... حالا حس میکنم این جمله شامل خود تو هم میشه.

-اگ میشد بهم زنگ نمیزدی. درسته؟

بکهیون چیزی نگفت ولی میدونست که حق با اونه.هنوزم بهش اعتماد داشت.

-اگ هنوزم بهم اعتماد داری تصمیم دارم برات بگم ماجرا چی بوده. اگ نداری گفتنشم فایده نداره.

دستاشو از رو سرش برداشت، سرشو بالا گرفت و به جونگین نگاه کرد: دارم.

-خوبه...ما امروز یه نقشه داشتیم. قبل از اینک برم،همون‌موقع ک بهت سرم وصل بود، به چان گفتم ک بهت بگه میرم کجا...برای اینک اینجوری نترسی ولی احتمالا نگفته.

به پشت صندلی تکیه داد و دستاشو تو سینه ش بهم گره زد:ما حرف زدیم. و خب زیاد وقت نداشتیم. گفت برگشتی پیش سازمان....

-وقتی اون‌روز از بین آدمای اندری نجاتت دادم بهت چی گفتم؟ گفتم من برای ماموریت سازمان اومدم اینجا ولی چانیول خواسته ک زودتر بیام.

My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]Where stories live. Discover now