Part 20

992 199 1
                                    

پله هارو کنار چانیول میدوید و تمام تلاششو میکرد تا همپای چانیول ادامه بده اما در عین حال خیلی خوب میفهمید ک اگر نبود چانیول میتونست به مراتب تندتر از حالا مسیرشو ادامه بده.
هنوز فقط یک طبقه پایین تر اومده بودند که زانوهاش گرم شده و درد گرفته بود. شاید اگه اون پاکتا دستش نبود میتونست راحت تر با چانیول پیش بره. برای لحظه ای با خودش فکر کرد واقعا همه ی اون لباسا رو نیاز داشت؟ زیاد نبود؟ اگه کمتر بود الان راحت تر فرار نمیکردن؟ احساس میکرد کفشاش پاشو میزنه اما مطمئن نبود واقعا اینطوره یا نه.
با به صدا دراومدن گوشی چانیول توجهش به صدای زنگ جمع شد اما چانیول توجهی بهش نمیکرد. حدس میزد احتمالا  باید چن باشه ک به در شرقی رسیده.
با تموم شدن پله ها چانیول راهشو به طبقه ی بعد باز کرد و وارد طبقه اول شد. سرشو پایین گرفته و حالا به ارومی فقط راه میرفت. اروم زیر لب زمزمه کرد.
-پله های سمت چپ رو دوباره میدویم. از در اضطراری میریم.
-چی؟..به چن گفتی بیاد در شرقی.
-دیر شده...اونا الان اونجا منتظرمونن. دیگ امن نیست.
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد اما حس بدی داشت. حسِ اینکه بخاطر خودش به در شرقی نرسیدن. چانیول گفته بود ک طبق محاسباتش حتی زودتر از اون مرد میرسن.
با رسیدن به پله ها ی گوشه ی مرکز خرید دوباره پله هارو به پایین دویدن و با گذشتن از اخرین پله چانیول بلافاصله در قرمزرنگ کنار اخرین پله رو باز کرد و خارج شد. چشماشو کمی جمع کرد و اطرافو نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی اون اطراف نیست و بعد بطرف راست خیابون حرکت کرد.بکهیون هم بلافاصله خودشو به کنارش رسوند. حالا که اروم راه میرفتن راحت تر میتونست پابه پای چانیول ادامه بده.تفسهای تندش کم کم داشت به حالت عادی برمیگشت و احساس ارامش بیشتری داشت.
چند متری میشد ک از مرکز خرید فاصله گرفته و اروم راه میرفتن. چانیول تلفن همراهشو از جیبش خارج کرد و سعی کرد همه ی پاکتارو فقط با یه دست بگیره.
-کجایی تو؟
-چان فرار کن..
-چی؟..تو ک...
تلفن همراهش از دستش خارج شد. سرجاش ایستاد. چندثانیه لازم داشت تا موقعیتشو بررسی کنه و بعد پاکتها از دستش افتادن.
اروم سرشو به طرف دستش ک هنوز کنار سرش نگه داشته بود چرخوند و بکهیون رو دید ک چند قدم عقب تر ازش بین دستهای مرد درشت اندامی بود. مرد دستشو از پشت دور گردنش حلقه کرده و روی لبهاش فشار میداد تا صدایی ازش درنیاد.
نمفهمید چرا اینجوری شده. محاسباتش اینجوری پیش نمیرفت. هیچوقت اشتباه نمیکرد. الان وقت نقشه ی B بود؟ اطرافشو از نظر گذروند و با خودش زمزمه کرد "هنوز نه"
مردی ک چند دقیقه پیش تلفن همراهشو گرفته بود قدمی برداشت و جلوش ایستاد: تمریناتتو فراموش کردی چان.
لبهاشو فقط کمی از هم فاصله داد و بدون اینک به مرد روبروش نگاه کنه اسمشو زمزمه کرد: آندری...
-ما اینجوری بهت یاد ندادیم ک انقدر راحت گیر بیوفتی.
-چی میخوای؟
سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه. نمیتونست تو یکی از شلوغترین جاهای شهر کاری انجام بده ک بعدا براش دردسر بیشتری درست کنه.
-من چی میخوام؟ رئیس ناراحته ک نگفتی داری میای.
تو چشمای مرد مستقیم نگاه کرد: من دیگ کاری با شما ندارم.
مرد سرشو کمی کج کرد و نگاهشو به اسمون داد: بیخیال پسر...باید میومدی یه سلام میکردی.هوم؟
چانیول برگشت و نگاه دوباره ای به بکهیون انداخت.
-اونو ولش کن.
-اینجا دیگ تو دستور نمیدی چان. تو و اون پسر با من میاین.
-من باهات جایی نمیام.
دستشو رو اسلحه ی کمرش گذاشت: این چیزی نیست ک باید بشنوم!
-اگ ب من اسیبی بزنی اونا دیگ باهاتون معامله نمیکنن.
-اره. ولی به اون چی؟
تلفن همراهی که بین انگشتاش بود رو سمت بکهیون گرفت و دوباره به چانیول نگاه کرد.
-اون ربطی به این ماجرا نداره.
به چهره ی ترسیده ی بکهیون ک حالا دیگ دست مرد رو لبهاش نبود نگاه کردو محکم ادامه داد: تو اونو ولش میکنی آندری...بعدش شاید باهات بیام.
-بودن اون باعث میشه تو پسر حرف گوش کنی بشی.
چانیول پوزخند زد.
-این کار رئیس نیست. فکر میکنی نمیفهمم؟
دستاشو به سینه زد، وزنشو رو یه پاش انداخت و به چشمهای مرد روبروش نگاه کرد: تو برمیگردی آندری و به هرکسی ک اینروزا ازش دستور میگیری میگی من پامو از همه ی این ماجراها کشیدم بیرون.
همونطور ک دستهاشو تو سینه ش جمع کرده بود سعی کرد به اسلحه ش برسونه اما میدونست مرد روبه روش حرفه ای تر از این حرفاس ک متوجه نشه.
-چان..کاری نکن اون پسر که تازه رهاش کردیمو دوباره بگیرم. تو که نمیخوای چندتا احمق دورمون جمع بشن و از ما فیلم بگیرن؟.. "آدمکش کره ای".. قطعا تیتر خوبی میشه. اینطور فکر نمیکنی؟
کف دستشو مقابل مرد گرفت: تلفنم...
مرد ب تلفن همراهی ک بین دستاش بود نگاهی انداخت و به چانیول داد.
چانیول خوب میدونست مرد روبروش کسی نیست ک بیخیال این ماجرا بشه و تا قبول نمیکرد باهاش بره دست از سرش برنمیداشت. موقعیتی هم نبود که روی مرد اسلحه بکشه اما ازطرفی اون مرد میخواست بدون کوچکترین درگیری همراهش بشه و باهاش جایی ک میخواد بره.
این موضوع بهش اطمینان و ارامش بیشتری میداد. اگ تو موقعیت دیگه ای بودن احتمالا یه اسلحه تو دستای مرد بود و چانیول هم انقدر خونسرد نبود.
به تلفنش و شماره ی ناشناسی که 3بار باهاش تماس گرفته بود نگاهی انداخت. به بکهیون نگاه کرد ک زانوهاش حتی از اون فاصله هم سست بنظر میرسید . نمیدونست از دویدن زیاده یا ترس؟اون پسر ترسیده بود؟با خودش زمزمه کرد "معلومه ک ترسیده".
دلش میخواد زودتر همه ی این اتفاقا تموم بشه. زودتر این سفر تموم بشه. اما هرچی سعی میکرد تمومش کنه انگار ک طولانی تر میشد.
به ماشینی که از دور بهشون نزدیکتر میشد نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. اینبار باید درست انجامش میداد. باید نقشش درست پیش میرفت.
مرد ک تقریبا از معطل شدن داشت کلافه میشد دستشو دوباره رو اسلحه ش گذاشت، چرخید و به مردی ک چند قدم دورتر از بکهیون قرار داشت اشاره داد تا حرکت کنن اما ضربه ای ک به پشت زانوش خورد باعث شد تعادلشو از دست بده و به زمین بیوفته. و چانیول بلافاصله اسلحشو کنار پهلو مرد گذاشت.
مرده دیگه ک به بکهیون نزدیک شده بود با دیدن اسلحه ی چانیول دوباره از بکهیون فاصله گرفت و چانیول با چند قدم خودش و اندری رو به اونها رسوند. به مرد کنار بکهیون نگاه کرد، حالا و از فاصله ی نزدیک بیشتر شبیه پسر جوونی بنظر میرسید که شاید یه کت جین براش مناسب تر از کت شلوار مشکی بود.
-چان..داری اشتباه بزرگی میکنی...
-خفه شو آندری...
مستقیم به مردمک چشمهای بکهیون ک به طرز عجیبی اروم بنظر میرسید نگاه کرد: بکهیون...
بکهیون فقط چشماشو به پسر بلند قد روبه روش دوخت. بازم نترسیده بود؟واقعا نترسیده بود؟ امروز بیشتر از همیشه از خودش تعجب میکرد.
-اون ماشین سفید پشتتو میبینی؟
بکهیون برگشت و به عقب نگاه کرد.کمتر از یک متر عقب تر ماشین سفیدرنگی پارک بود.
-اره
-برو سوارش شو.
-تو چی؟
-منم میام هتل. اونجا همدیگرو میبینیم.
بکهیون ک حالا کمی مردد شده بود از کنار اونها گذشت و پاکت هایی ک کمی جلوتر چانیول رها کرده بود از رو زمین برداشت. چرخید و سمت اونها برگشت ولی حرکتی نکرد.
آندری مردمک چشمهاشو بالا چرخوند: هی کوچولو ما نمیتونیم تا صبح منتظر تو باشیم...
چانیول دندوناشو بهم فشار داد و اسلحه رو بیشتر تو پهلوی اندری فرو کرد و تو گوشش زمزمه کرد: بهت گفته خفه شو!
بکهیون چند قدم برداشتو از کنارشون رد شد ولی دوباره به چانیول نگاه کرد. چانیول نتونست بهش لبخند بزنه. نمیتونست با لبخند بدرقه ش کنه.
به ماشین رسید ک رسید برای اخرین بار به چانیول نگاه کرد که اسلحه شو دوباره به کمرش برمیگردوند و اروم کتشو می تکوند. بدون اینکه نگاهشو از چانیول بگیره در ماشینو باز کرد و نشست.
-خوشحالم دوباره میبینمت بک.
با شنیدن اون صدا ابروهاش ناخوداگاه کمی جمع شد،مردمک چشماش به گوشه ی چشماش حرکت کرد و به چهره ی پسر کنارش نگاه کرد. پسر کنارش جونگین بود.
*
-تو اینجا چیکار میکنی؟
ساکت بود و با نهایت سرعت رانندگی میکرد. و بکهیون ک همینطوریش هم امروز به اندازه ی کافی اتفاقات زیادی رو از سر گذرونده بود حس میکرد مغزش برای اینک بخواد بفهمه دوروبرش چه خبره زیادی پره.
-جونگین ازت پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟تنها دوستم اومده روسیه و منو از بین یه تعداد ادم ک حتی نمیدونم کی هستن و تا همین چند دقیقه پیش یه اسلحه سمتم گرفته بودن نجات داده...حالا هم حرف نمیزنه.
-همچیو بهت میگم بک.
-اره میگی...مثل قبلا ک گفتی؟...مثل وقتی ک گفتی چجوری میتونی دربرابر وارد شدنم به ذهنت مقاومت کنی؟ یا مثل وقتی ک گفتی مادرمم جزو همون تیم سیدو بود ک کشته شدن؟ یا وقتی که گفتی نصف اون تیمو ساحره هایی تشکیل دادن ک حتی من نمیدونستم دیگ وجود دارن؟
-اسم هتلتون چیه بک؟
بدون توجه به اون سوال ادامه داد: یچیز دیگ هم هست...گفتی چانیول داره روی پرونده ی قتل اون تیم کار میکنه.درحالی ک خود لعنتیت هم داری کمکش میکنی!
جونگین صداشو بالاتر برد و با عصبانیت تکرار کرد: اسم هتلتون چیه؟
بکهیون بی اختیار کمی لرزید و اروم گفت: کرون پلازا.
جونگین بلافاصله اسم هتل رو تو جی پی اس ماشین وارد کرد و به بکهیون که حالا کمی تو خودش فرو رفته و جمع شده بود نگاهی انداخت و دوباره حواسشو جمع رانندگیش کرد.
-بک...بهت گفتم همچیو میگم...تو حتی نمیدونی ما الان تو چ شرایطی هستم...پرواز روسیه 9ساعت طول  میکشه و فکر میکنی من یدفعه از کجا پیدام شده؟هان؟
-سعی داری چی بگی؟
-از اولشم قرار بود من اینجا باشم. چانیول میدونست ک ممکنه این اتفاقات بیوفته و حتی بهم گفته بود ک دقیقا با کدوم پرواز باید بیام... حالا ساکت باش و بزار بفهمم دقیقا داره چه اتفاقی میوفته...باید سریعتر بریم هتل و وسایلارو جمع کنیم. میریم یه جای امن...وقتی برسیم اونجا هرسوالی داشته باشی جواب میدم.خودم همچیو بهت میگم.
-اما چانیول میاد کرون پلازا. خودش گفت.
-اون پیدامون میکنه. اینکاریه ک همیشه میکنه.
*
با رسیدن به آپارتمان کوچیکی جونگین بلافاصله از ماشین پیاده شده و در عقب رو باز کرد تا وسایلهارو از ماشین خارج کنه.
بکهیون همونطور ک تو ماشین نشسته بود به اپارتمان کنارش نگاه کرد. نمای بیرونی قدیمی ای داشت ک در کنار ساختمون های زیبای دوطرفش کمی عجیب بنظر میرسید و سه پله ی کوچیک سنگی جلوی اپارتمان قرار داشت ک به در قهوه ای رنگی ختم میشد.
از ماشین پیاده شد، چمدون چانیولو از جونگین گرفت و گذاشت پاکت های خریدشون رو جونگین حمل کنه.پشت سر جونگین از پله ها بالا رفته و جونگین براحتی دستگیره ی در رو چرخوند و وارد خونه شد.
بکهیون به پلاک خونه خیره شد.526.شماره ی اتاق هتلشون هم همین بود و ب طرز عجیبی بین دو اتاق 700 و 702 قرار داشت. نمیفهمید این عدد چ معنی ای میتونه داشته باشه. براش عجیب بود ک جونگین چطور بدون داشتن کلید اپارتمان و فقط با چرخوندن دستگیره در وارد شده بود. براش عجیب بود. همچی این سفر عجیب بنظر میرسید. وقتی چانیول بهش گفت ک این یه سفر کاریه انتظار داشت به چندتا بیمارستان برن یا با یه پزشک ملاقات کنن اما حالا تو یه اپارتمان کوچیک قدیمی بودن و حتی نمیتونستن یه اتاق تو یه هتل داشته باشن.
جونگین پاکت هارو کنار یکی از کاناپه ها گذاشت و با برخورد پاکت ها به کاناپه گردوغباری ک رو کاناپه نشسته بود در هوا معلق شدند.
-بشین بک.
سمت جونگین برگشت ک به اشپزخونه میرفت. احساس میکرد حس خوبی از نشستن رو کاناپه ها نداره اما مگ چاره ی دیگه ای هم داشت؟
روی اولین کاناپه ی کنارش ک یه کاناپه ی 3نفره بود نشست و خودشو به گوشه ی کاناپه رسوند.
جونگین با دو لیوان اب به اتاق برگشت با دیدن بکهیون بسمتش اومد.
-تو این خونه هیچی پیدا نمیشه...شما تا کی قراره بمونید؟
-نمیدونم.مگ تو باهامون برنمیگردی؟
رو کاناپه ی تک نفره ای ک در فاصله ی کمی با بکهیون قرار داشت نشست و لیوان ابشو تا اخر سرکشید: نه
بکهیون با خودش فکر کرد اینم یکی دیگ از سوالاییه ک باید از جونگین بپرسه "چرا". شاید اصلا اول همینو میپرسید.

-جونگین...
میدونست ک بکهیون بیشتر از اینا صبر نمیکنه.از خودش پرسید واقعا اینو میخواست؟ واقعا میخواست اینجا تو این اپارتمان لعنتی همچیو به این پسر بگه؟ اگ قرار بود انتخاب کنه هیچوقت انتخابش الان، تو این مکان، نبود.
-هوم...
-تو چرا با ما برنمیگردی؟
لبخند کوچیکی رو لبهاش شکل گرفت.این سوالو ساده تر از سوالهای بعدی اون پسر میتونست جواب بده.
-من الان یجورایی تو یه ماموریتم.
-یعنی چی؟
-ماموریت سازمان. بقیه هم تا چندساعت دیگه میرسن. من بخاطر چان زودتر اومدم. ولی اونا نمیدونن بخاطر اونه که زودتر اومدم.
بکهیون زیر لب تکرار کرد "بخاطر چان"...خودشم بخاطر چان الان اینجا بود.
-دیگ بخاطر چان چکارایی کردی؟
اون جملرو جوری گفت انگار ک میخواست بگه "من میدونم تو واس پارک چانیول" کار میکنی.
-ما از بچگی باهم دوستیم و از نوجوونی با هم کار میکردیم. من برای اون کارای زیادی کردم. اونم برای من کارای زیادی کرده.
-الانم براش کار میکنی؟
-الانم براش کار میکنم.
-چ کاری؟
جونگین کمی مکث کردو بعد پاسخ داد: باهم رو پرونده ی قتل تیم سیدو کار میکنیم. و باور کن بک،من واقعا متاسفم ک زودتر از اینا بهت نگفتم.
بکهیون باور میکرد.میتونست تشخیص بده اون پسر کی راست میگه.اما زمانایی ک دروغ میگفت؟مطمئن نبود تمام اون لحظات رو تشخیص داده باشه.
اروم زیر لب زمزمه کرد: اشکالی نداره.
و جونگین سعی کرد درمقابل مهربونی اون پسر لبخند بزنه. و خوب میدونست برای پرسیدن سوالاش تردید داره.
-بک من اینجام ک حرف بزنیم خب؟
-ما قرار بود بریم یه کازینو.
-میدونم.
-چطوری میدونی؟
-ماموریت ما هم همونجاست.
-اهان
کمی جلوتر اومد و گفت: بک بیا انقدر طفره نرو باشه؟ شما امشب میرید همون کازینو. چانیول برمیگرده، و ما اونقدر برای این مکالمه وقت نداریم. هرسوالی ک بخوای میتونی ازم بپرسی.
بکهیون به پشت کاناپه تکیه داد.پاهاشو از رو زمین برداشت و تو کاناپه جمع کرد، سرشو پایین انداخت و بدون اینک به جونگین نگاه کنه گفت: میشه نپرسم؟ میشه خودت همشو بگی؟
-باشه. بهت میگم.
مثل بکهیون به پشت کاناپه تکیه داد،مردمک چشماش به سمت بالا حرکت کرد و به نقطه ی نامعلومی خیره شد:
همچی درست از زمانی شروع شد ک مادرت تصمیم گرفت راه خودشو از سیدو جدا کنه..

My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]Where stories live. Discover now