Part 8

1.3K 254 2
                                    

لوهان تنها رو صندلیش نشسته و کیک شکلاتی میخورد،هیچوقت نمیتونست درمقابل شیرینی از خودش ادب نشون بده،باهیجان میخورد و جلوی خودشو نمیگرفت اما اینبار سعی میکرد کمی خوددار باشه.
به اطرافش نگاه کرد تا چهره ی اشنایی ببینه،ادمای زیادی بودن اما هیچکس براش اشنا نبود،احتمالا از همه ی اون پسرا زودتر رسیده بود،حس میکرد این اولین باره ک از بقیه زودتر رسیده و از این احساس خندش گرفت.
با دیدن مستر پارک ک از پله ها پایین میومد چنگالشو به بشقاب برگردوند،دور لبشو پاک کرد،به طرف او رفت و احترام کوتاهی گذاشت:سلام مستر پارک.تبریک میگم.
-لوهان...سلام.اومدی پس.پدرت کجاست؟
سرشو پایین انداخت:متاسفم گفت ازتون عذرخواهی کنم.میدونید ک چقدر سرش شلوغه.
اقای پارک برای اینک پسر رو به روش احساس بدی نکنه پاسخ داد: اصلا نگرانش نباش.همین ک خودت اومدی کافیه.چانیول دوست داشت همه ی شمارو اینجا باهم ببینه.
لوهان چهره ی شیطونی به خودش گرفت:ممم راستش امشب شیفتمو پیچوندم.
و بعد این حرف هردو خندیدن.
-نگران نباش من باهاشون حرف میزنم.
-با کی؟با پدرم؟
-اممم خب شاید بهتر باشه حرف نزنم.
لوهان دوباره خندید،با نزدیک شدن سه پسری ک ب سمتشون میومدن هردو ب اون سمت نگاه کردند.
لوهان سریع تر و باخوشحالی زیادی سلام کرد:سلام بچه ها.
و نگاهش روی صورت سهون ثابت موند.
لی تعظیم کوتاهی کرد:سلام مستر پارک.تبریک میگم.چانیول بالاخره برگشت پیشتون.
-ممنونم پسرم.دوست دارم زودتر اون گالری ای ک چان ازش حرف میزنه رو ببینم.
لی تعجب کرد"چانیول راجب گالریش با مستر پارک حرف زده بود؟"انتظار این حرفو از اون مرد نداشت.ب هرحال بودن اون مرد تو گالریش اونو هم خوشحال میکرد.
-همین روزاس ک ب اونجا دعوتتون کنم.باید حتما بیاین.مطمئنم از اینک وقتتونو گذاشتید و ب گالریم اومدین پشیمون نمیشید.
-مطمئنا همینطوره.
بعد از این حرف  ب پسر کنار لی نگاه کرد:بازم همدیگرو دیدیم سوهو.
سوهو محکم پاسخ داد:متاسفم.
-اوه نه تو باید حتما اینجا بودی.چانیول ناراحت میشد.ما میتونیم مشکلاتمونو بعدا حل کنیم.
پوزخندی زد و ادامه داد:از کار جدیدت راضی ای؟
-یه کارمند سادم ولی پولش بد نیست.
-خوبه.
سهون ک تا این لحظه منتظر بود،پیش دستی کرد و خودش دستشو ب طرف جلو اورد:خیلی وقته ندیدمتون.
اقای پارک دست پسر روبه روش رو فشرد:همینطوره.
-منم اگ نبودم چانیول ناراحت میشد؟فکر نکنم حتی پسرتونو دیده باشمش.
-تو بخاطر لوهان اینجایی.اون پسر اصرار داشت ب بودنت اینجا کنار خودش.
سهون پوزخند زد.
-راحت باشید بچه ها.چانیولم الان میرسه.
بعد از این حرف نوشیدنی توی دستشو ب ارومی تکون داد و در همین حال از اونها فاصله گرفت.
سهون ک نمیتوست دیگ بیشتر از این تحمل کنه دست لوهانو گرفت و اونو عصبانی ب دنبال خودش میکشید.
-هی سهون چیکار میکنی...آی...
همینطور ب راهش ادامه میداد و لوهان زیر لب جملاتی مثل"ولم کن" رو میگفت.بالاخره گوشه ی سالن ایستاد.
مستقیم به چشمای لوهان نگاه کرد،لوهان اشفته و کمی ترسیده بود.اینو میفهمید و میدونست اینجور مواقع تاثیر حرفاش بیشتره:تو ازش خواستی؟
-چی؟...آی.
سهون دستشو رها نکرده و مچ دستش حالا داشت گزگز میکرد.
صداشو کمی بالاتر برد اما نه درحدی ک بقیه متوجه بحثشون بشن و بلندتر تکرار کرد:دارم میگم تو ازش خواستی؟؟؟
-دیوونه شدی سهون؟من چرا باید همچین چیزی بخوام.من خوب میدونم ک تو از اون مرد بدت میاد!همینطور از پارک چانیول!
دست دیگشو روی دست سهون گذاشت و سعی کرد مچ دستشو رها کنه:دستمو ول کن.
سهون دستشو رها کرد و دست ب سینه ایستاد:پس اون حرف معنیش چی میتونست باشه؟
-فکر کنم از رابطه ی ما خبر داره.خواست اینو بهمون بگه...یادت ک نرفته.پدرم دست راست اون مرده ممکنه گفته باشه بهش.
سرشو کمی کج کرد و ابروهاشو بالا داد:باید بترسم؟
لوهان خندید:تو و ترس؟
و جدی ادامه داد:نگران نباش.اون کاری ب رابطه ی ما نداره.
-میخوای بگی از گی ها خوشش میاد؟
-نه...اصلا نمیفهمم مشکل الان ما چیه.چرا انقدر عصبانی ای.
-من لزومی نمیبینم اینجا بمونم.میتونی از طرف منم ب اون دوست عزیزت برگشتشو تبریک بگی!
-سهون چت شده.بیا حالا ک اینجاییم فقط از این جشن لذت ببریم.
-اوه پس داری میگی مثلا الان میتونم دستتو بگیرم؟میتونم ببوسمت؟میتونم ببرمت اون وسط و باهات برقصم؟
لوهان سرشو پایین انداخت،جوابی واس این سوالا نداشت.
-اینا چیزاییه ک من ازش میتونم اینجا،تو این لحظه،لذت ببرم!
-باشه میتونی بری برای من مهم نیست.من ازش نخواستم ک تورو دعوت کنن.فقط وقتی دیدم اینجایی خوشحال شدم.همین.
بعد این حرف دلخور سرشو پایین انداخت برگشت و با قدم های تندی ب طرف نزدیک ترین میز کنارشون راه افتاد.
-لو صبر کن...!
لوهان ب راهش ادامه داد حتی قدماشو تندتر کرد دلیلی نداشت ک صبر کنه.
کنار میز بعدی ایستاد.
-ببین لو متاسفم.
وقتی دید لوهان توجهی نمیکنه جلوش ایستاد و ب چشماش نگاه کرد:چیزی ک من ازش میترسم اینکه این دعوتو قبول نمیکردم و نمیومدم.تو اون مردو نمیشناسی لو!
-من میشناسمش،فقط شناختامون ازش فرق داره!
-باشه...بیا ادامش ندیم.من فقط عصبانی بودم و اونو سرت خالی کردم.معذرت میخوام.
لوهان ک میدونست برای سهون بودن در اون مکان چقدر سخته سعی کرد بهش سخت نگیره:اشکالی نداره.منم دوس دارم همینجا همین حالا ببوسمت ولی میدونی ک...نمیشه.پس برو خونه و وقتی برگشتم واس اینکار کلی وقت داریم.
سهون نیشخند زد:باشه...هرچی تو بگی!
برگشت چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بود ک دوباره ب لوهان نگاه کرد و صداش زد:لو...!
لوهان ک داشت از نوشیدنیش مزه میکرد با شنیدن اسمش فقط تونست سرشو بالا بیاره و به اون پسر نگاه کنه.
-وقتی برگشتی خونه حق نداری بزنی زیر حرفت!
و با نیشخندی ب سمت خروجی راه افتاد.
نوشیدنیشو روی میز گذاشت و زیر لب زمزمه کرد"دیوونه".
*
ب محض خروج از در جونگینو در انتهای حیاط دید ک ب سمت درب ورود میومد،قدماشو تندتر کرد تا زودتر بهم برسن:سلام مستر کیم.
-ببین کی اینجاست..اوه سهون...ادما دشمناشونم دعوت میکنن!
-من دشمن نیستم.ن دشمن مستر پارک ن شما!
-نگفتم دشمن منی.
سهون لبخند زد:خوشحالم ک اینو میشنوم.میتونم با جونگین صحبت کنم؟
-البته.
بعد از این حرف رو ب جونگین کرد: دیر نکن.
و از اون دو پسر فاصله گرفت.
سهون چشماشو چرخوند:نمیفهمم مشکل پدرت با من چیه.من باهاش مشکلی ندارم.
-اون فقط خوشش نمیاد من با تو بگردم.بنظرش پارک چانیول شخص بهتریه واس دوست بودن.
سهون نیشخند زد:منم نظرم همینه.پس بهتره از این دوستیت استفاده کنی و چیزی ک میخوایمو بفهمی.
جونگین دستشو تو جیب کتش برد و وزنشو رو یه پاش انداخت:من دیگ با چانیول مثل سابق نیستم.ولی باشه تلاشمو میکنم.
-ب این مهمونی مثل ی فرصت برای دوستی دوباره نگاه کن.
-باشه.
-جونگییین...
با شنیدن اسمش برگشت ک ناگهان پسری بغلش پرید،رو باهاش بلند شد دستاشو دور گردنش برد و سرشو ب سمت پایین کشیدو گونشو بوسید.
-هی بک.
بکهیون با خنده ازش جدا شد:وقتی پامونو بزاریم اون تو دیگ نمیتونم ببوسمت.
جونگین رو ب اقای بیون ک حالا اون هم بهشون رسیده بود کرد،سرشو پایین انداخته و خجالت میکشید ب اون مرد نگاه کنه:سلام.خوشحالم دوباره میبینمتون.
اقای بیون ک خودش هم داشت میخندید پاسخ داد:لازم نیست خجالت بکشی جونگین.
به بکهیون نگاهی انداخت و دوباره رو ب جونگین ادامه داد:این بچه هرچقدرم افسرده بنظر بیاد حداقل تو رابطه عاطفیش خوشحالو شیطونه.این منو هم خوشحال میکنه.
سپس خیلی جدی به بکهیون نگاه کرد:بک ما باهم تو ماشین صحبت کردیم.تو گفتی فکر میکنی کار سختی نیست.
-ببخشید.
اقای بیون کمی اخم کرد:من میرم داخل شما هم زودتر بیاید.
و پس از این حرف از کنارشون رد شد.
بکهیون ک تازه متوجه حضور سهون شده بود نگاهش کرد:سلام رئیس!
-سلام.فکر کنم دیدار اولمون زیاد خوب نبود...تو بیون بکهیونی؟پسرش؟
با این سوال سرشو خم کرد و ب اقای بیون اشاره کرد.
-اره حالا نظر بهتری نسبت بهم داری؟
منتظر پاسخ اون سوال نموند، دست جونگینو گرفت:بریم؟
-اره بریم.
هردو راه افتادند.بکهیون نمیدونست چرا ولی حالا از اومدن به این مهمونی خیلی هم حس بدی نداشت،شاید به این مهمونی نیاز داشت.
با رسیدن به درب ورودی هتل جونگین ایستاد و دست بکهیونو رها کرد:نمیتونیم اینجوری بریم داخل.نمیخوام پدرم یا مستر پارک چیزی راجب این رابطه حدس بزنه...من میرم،تو بعد من بیا.
-باشه.
وارد هتل شد.بکهیون این پا اون پا میکرد و منتظر بود ک کمی بگذره تا وارد هتل بشه.دستشو تو جیب شلوارش برد و کارتیو بیرون کشید،انگشتاشو روی کارت کشید، اون سه حرف برجسته ی کارت رو زیر پوست سرانگشتاش حس میکرد.:لی.
این کارت اون پسر بود.قرار بود بره پیشش تا بتونه ازش ی پرتره بکشه.حالا ک دوباره بهش فکر میکرد بد نبود انجامش بده، شاید فردا تماس میگرفت و ب اونجا میرفت.
*
چانیول همراه چه یونگ از پله ها پایین اومد،پله های اول رو نامطمئن قدم برمیداشت
اما حالا که ب پله های اخر رسیده بود متوجه شد محکم تر از همیشه قدم برمیداره.
امشب تمام تلاششو کرده بود ک خوب بنظر برسه،باید اون تاثیری ک میخواست صبح تو سیدو رو بقیه بزاره رو حالا میذاشت.
چه یونگ اروم زیرلب بدون اینک بهش نگاه کنه زمزمه کرد:نگران نباش.
-نیستم.
با ورودش نگاه های همه ی اون افراد رو روی خودش حس میکرد.اینا چیزی نبود که باعث استرسش بشه بلکه بهش حس "قدرت" میداد.
با گذشتن از اخرین پله به پدرش ک پایین پله ها بود نگاه کرد.
-خوش امدی چان
گذاشت چانیول جلوتر از خودش بره و پشت میز اصلی ک از بقیه میزها بزرگتر بود قرار بگیره.
-سلام جیسو،سلام مستر کیم.
به جونگین نگاه کرد، سری تکون داد و ادامه داد:جونگین.
*
وارد هتل شد و ب محض ورود نگاهش روی انتهای سالن ثابت موند.
چانیول در انتهای سالن پشت میز اصلی ایستاده بود.دست چپش پشت کمر دختریو لمس میکرد و تو دست راستش نوشیدنیشو ب ظرافت هرچه تمام تر گرفته بود
نوشیدنیو ب لباش نزدیک کرد و کمی ازش مزه کرد.
نگاه بکهیون فقط رو اون پسر بود و با چشم هاش حرکاتشو دنبال میکرد.پسر میخندید و با مرد رو روش در کمال احترام خوش و بش میکرد.
درست مثل پدرش قد بلندی داشت که باعث میشد مثل رهبر یک تیم دیده میشه.
شونه های پهنش ک باعث میشد اون کت شلوار مشکی خیلی خوب تو تنش نشون داده بشه.
طوری که با مخاطب روبه روش حرف میزد باعث میشد بکهیون دلش بخواد به جای اون شخص باشه.
برای چند لحظه فکرد کرد چقدر دیگ میتونه ویژگی های اون پسرو بگه و بعدش نتیجه ی اون ویژگی ها رو با یه عبارت"باعث میشه..."برای خودش تعریف کنه
درواقع تمام اونا فقط باعث یچیز میشد.اینکه بخواد همچنان و همچنان و دوباره و دوباره بهش نگاه کنه.
پس این پارک چانیولی بود ک امروز دائما اسمشو شنیده بود.
کسی ک سهون دنبال هدفش از برگشتن ب کره بود.
دوست قدیمی جونگین،کسی ک جونگین باهاش خاطرات زیادی داشت و همین حالا درحال صحبت کردن باهاش بود.
همونطور ک به اون پسر نگاه میکرد کنار اولین میز کنار در رفت.شیرینی ای برداشت و تکه کوچیکی ازش خورد.
اما با برگشت نگاه چانیول به سمت خودش تو گلوش پرید سرفه اش گرفت و شیرینی تو دستش رو ب بشقاب روی میز برگردوند.دستمالی برداشت و لباشو پاک کرد.
-هی سلام.دوباره دیدمت!
بکهیون ب کنارش نگاه کرد:سلام.سوهو بودی درسته؟
-اره جونگینو دیدی؟تازه رسیده.الان میگم بیاد پیشت تنها نباشی.
-اوممم نمیخواد همینجوری خوبه.من هیچوقت دوروبرم ادمای زیادی نبوده.با مهمونیا زیاد راحت نیستم.
-اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟مگ دوست پسرش نیستی؟نباید پیش اون باشی؟
-با اون نیومدم.پدرم دعوت بود.
-تو بیون بکهیونی؟
-انقدر معروفم؟این دومین باره ک این سوالو امروز ازم میپرسن.
-اممم ن من فقط اسمتو از دوستم شنیدم...پدرت استادشه،اون تورو میشناسه.اینک اون نفر اول چرا ازت پرسیده نمیدونم.
-نفر اول سهون بود.
سوهو ابروهاشو بالا انداخت.هیچ ایده ای نداشت ک سهون از کجا اون پسرو میشناخته.
با دیدن جونگین ک ب سمتشون میومد لبخندی زد:خودش اومد،بعدا میبینمت بیون بکهیون.
و از بکهیون فاصله گرفت.
جونگین درحالی ک به بکهیون نزدیک میشد از دور بهش لبخند زد: ندیدمت اومدی تو.
-دیدیش؟
-پارک چانیولو؟اره.
کمی مکث کردو ادامه داد:اینم دیدم ک تو چجوری نگاش میکردی!
-پس دیدی ک اومدم تو.
از حرفش ناراحت شد.انتظار نداشت جونگین بابت یه نگاه سرزنشش کنه.
-بک من برام مهم نیست ک از اون پسر خوشت بیاد.میدونی ک رابطه ی ما...چطور بگم...
کمی صداشو پایین تر اورد سرشو به بکهیون نزدیک کردو ادامه داد:من حتی نتونستم اونجور ک تو میخوای باهم سکس داشته باشیم.
-درواقع اصلا نداشتیم.
-باشه اصلا نداشتیم...فقط میخوام بهت بگم دیدم چجوری ب اون پسر نگاه میکردی و بهت حق میدم.ناراحت نمیشم.اما چانیول استریته.گی نیست.اونی نیست ک تو بخوای.
-اونی نیست ک من بخوام؟!من فقط نگاهش کردم و تو تا اینجاش پیش رفتی؟فکر کردی قراره همین امشب تو تخت پارک چانیول باشم ک داری بهم میگی استریته؟!!...من فقط نگاش کردم و اره ازش خوشم اومد!...ولی میدونی چیه حالا ک بحثشو پیش کشیدی با اینکه اینجا جاش نیست ولی منم میخوام بگم...1سال پیش بهم گفتی میتونی با من رابطه داشته باشی ولی نتونستی...اگ بخوام برات بشمارم ک تو این یه سال با چند نفر سکس داشتی حتی نمیتونم.روزی یدونه بوده نه؟!!!...بعدش گفتی وقتی با یکی صمیمی میشی نمیتونی باهاش سکس داشته باشی،گفتی سکس برات یه تنوعه!شبا پول میدادی تا ی پسر کوچولو برای ی شب تو تختت باشه و دیگ بعد اونشب نبینیش،تا فانتزی های مختلفو باهاش انجام بدی!!ولی وقتی میخواستی صمیمی بشی حتی 2روزم طول نمیکشید...گفتی صمیمیت و سکس رو نمیتونی باهم تجربه کنی...فکر کردی منم مثل خودتم؟ک چون با تو سکس ندارم امشب برم تو تخت پارک چانیول؟!!
حالا حس میکرد ناراحتیش داره تبدیل به عصبانیت میشه.
جونگین ساکت بود و فقط ب پسر روبه روش نگاه میکرد.حس میکرد سوتفاهم شده اما نمیتونست چیزی بگه.اون پسر فقط ازش ی سکس میخواست.ولی اون همونم نتونسته بود بهش بده.
هربار ک تا پای سکس میرفت درست قبل از اینک بخواد واردش بشه و به اون پسر لذت بده میکشید عقب و فقط میگفت "نمیتونم...متاسفم".الانم باید اینو میگفت؟
بکهیون اشکاشو از صورتش پاک کرد،خودشم متوجه نشده بود ک هنگام گفتن اون حرفا گریه اش گرفته: من تو این یه سال حتی یه سکس هم نداشتم...حتی با کسی غیر از تو.
جونگین با صدای نامفهومی زمزمه کرد:متاسفم...بک...بک اروم باش.
-حتی الانم از اینک ب اون پسر نگاه کردم عذاب وجدان دارم...من...
دوباره اشکاش روی صورتش سرازیر شد:ببخشید...
وبه طرف بیرون دوید.جونگین هم بلافاصله  پشت سرش دوید و از در خارج شد.فقط خودشو لعنت میکرد و به خودش فحش میداد،فکر نمیکرد اینجوری بشه.
بکهیونو دید ک تقریبا به وسط حیاط رسیده و همونجا داشت گریه میکرد.
نمیخواست گریه کنه،همزمان احساسات مختلفی داشت.نمیدونست ناراحته یا عصبی.یجور حس شکست.این حسی بود ک مدتی میشد از رابطشون داشت اما همیشه سرکوبش میکرد،اما بالاخره داشت بخاطرش گریه میکرد.
فکر نمیکرد اولین اشکاش جلوی جونگین همچین روزی و همچین جایی باشه.دوست داشت اون اشکهارو کنترل کنه،میخواست که کنترلش کنه،اما انگار اختیارشون از دستش خارج بود.
جونگین قدماشو تندتر کرد و وقتی بهش رسید اروم از پشت اون پسر کوچیکو دراغوش گرفت،حالا ک داشت گریه میکرد شونه هاش جمع شده بود و از همیشه کوچیکتر بنظر میرسید:میدونی ک متاسفم.
-این تاسفت اون حرفا و سختی هایی ک این یکسال بهم دادی رو توجیه نمیکنه.
-باشه بک باشه...هی فقط بزار ببینمت.
اما با این حرف صدای هق هق بکهیون بلند تر شد.از این وضعیت حس افتضاحی داشت،دائم با خودش میگفت "قرار نبود اینجوری بشه"
اروم اون پسرو تو بغلش چرخوند و سرشو ب سینه ی خودش تکیه داد. دستشو پشت کمرش گذاشت و دست دیگشو پشت سرش:من بازم تلاش میکنم، ولی اونجا،اونموقع بک فقط خواستم بگم تو اگ بخوای باهام بهم بزنی بهت حق میدم.من جلوتو نمیگیرم.نمیخوام اسیب ببینی.هیچوقت نخواستم اسیب ببینی.
-فقط ساکت باشو بزار تو بغلت باشم.
بکهیون خودشم نمیدونست چرا پیش جونگین مونده.با وجود اینک میدونست هر شب ی پسره دیگست ک تو تختشه،با وجود اینکه میدونست هیچوقت نمیتونه تخت اونو داشته باشه ولی بازم پیشش مونده بود.
شاید بیشتر از یه رابطه ب این بغل کردناش نیاز داشت،ب اغوشش،ب اینک ینفر بهش اهمیت بده،ب اینک فکر کنه برای ینفر هم ک شده مهمه...پارک چانیول ارزش از دست دادن هیچکدوم از اینارو نداشت.
وقتی ک حس کرد بکهیون اروم تر شده به ارومی سرشو از اغوشش جدا کرد.بکهیون سرشو پایین انداخته بود.
-ببینمت بک.تو چشام نگاه کن...زودباش دیگ.
اروم سرشو بالا اورد
-خدای من چشماشو ببین...
بکهیون مشتی روونه‌ی بازوی جونگین کرد:هی...
-بیا صورتتو یه اب بزنیم و بریم تو.بعدش هرچقدر دلت خواست میتونی پارک چانیولو نگاه کنی.
بکهیون مشت دیگه ای روونه اش کرد.
-هی انقدر منو نزن.من دوست پارک چانیولماااا.
-جونگییین..
-حالا بهتر شد باید اینجوری بخندی.
بکهیون دوباره خندید.
خم شد و لپشو بوسید:دوست داشتم تو این مهمونی باهات میرقصیدم بک.
بکهیون بازم تو چشماش نگاه کرد.
-بیا بریم صورتتو بشوری.
بکهیونو ب طرف اب نمای وسط حیاط برد:بیا.
بکهیون خم شد مشتشو پر از اب کرد و ب صورتش زد.
-ببینمت...
ب جونگین نگاه کرد و لبخند کم رمقی زد.
-خوبه حالا خیلی بهتر شد.
دست بکهیونو گرفت:بریم داخل؟
ب محض اینک برگشت و خواست ب سمت در ورودی راه بیوفته با چانیول رو ب رو شد: هرچی داخلو نگاه کردم ندیدمت.


My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]Where stories live. Discover now