خیابان نود و ششم

5.8K 830 977
                                    

*****************

"اینو بخور،حال تو بهتر میکنه"
لویی با صدای هری از فکر بیرون اومد و سمتش چرخید.آره اون هنوز تو خونه ی هری بود،پایین مبلش نشسته بود.با همون لباسای راحتی شب قبلش.به لیوان مشروب تو دست هری نگاهی کرد و قبل از اینکه هری پشیمون بشه ازش گرفت.هری یه لیوان دیگه هم برای خودش آورده بود.کنار لویی نشست.

لویی یه قلپ نوشید و پلکاشو بست.خونه تو سکوت کامل بود جوری که میتونست صدای نفس های خودش و نفس های هری رو بشنوه.رو کرد بهش و دید که اون نوشیدنی شو نخورده و فقط داره به لویی نگاه میکنه.لویی دلش لرزید.هنوز وقتی نگاهش میکرد باورش نمیشد این واقعا هریه که کنارش نشسته.

"ازت دستت عصبانی ام هری...از اینکه تو تصوراتت من مثل یه بچه بودم که نیاز داره دیگران برای خوشبختیش تصمیم بگیرن"
لویی گفت و سر تکون داد.
"ولی از دست خودم بیشتر عصبانی ام چون واکنشی نسبت بهت نشون دادم که باعث شد تمام تصوراتت درست از آب دربیاد!"
لب شو گاز گرفت.
"بدجور از خودم عصبانی ام"

هری نُچـی کرد و دست رو شونه ی لویی گذاشت.
"متاسفم لویی"
کمی شونه شو ماساژ داد.
"متاسفم که تو این مدت حالت خوب نبوده"
لویی از خجالت سرشو پایین انداخت.دست هری هنوز روی شونه ش بود.تا اینکه کم کم انگشتای گرمش تا روی گونه و گوش لویی خزیدن.هری نوازشش کرد.آروم گفت:
"ولی نگاه کن چقدر بزرگ شدی...خدای من...واقعا سه سال گذشت؟"

لویی سر بلند کرد.حرف هری و لمس انگشتاش باعث شده بود موهای تنش سیخ بشه.هری لبخندی غمگینی بهش زد.
"روز عروسی ادلی وقتی دیدمت،اصلا نمیتونستم چشمامو باور کنم!"
لویی به لمس دست هری تکیه داد.صورت شو به کف دستش فشرد انگار که میخواست بفهمونه دلش بیشتر میخواد.

هری چند ثانیه ای نوازشش کرد درحالی که ازش چشم برنمیداشت.لویی یهویی گفت:
"چرا اینجوری باهام رفتار میکنی؟"
هری گیج شد و اخمی کرد.لویی واضح تر ادامه داد:
"چرا یجوری باهام رفتار میکنی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؟؟"
وقتی اینو گفت قطره اشکی روی گونه ش افتاد.هری فورا با نوک انگشت اشک شو پاک کرد.
"اوه لویی..."

"این رفتارات داره منو میکشه هری"
یهویی زد زیر گریه.فورا روشو برگردوند و با دستاش صورت شو پوشوند.
هری که روی زمین نشسته بود خودشو سمت لویی کشید و یه دستی بغلش کرد.
"گریه نکن،منو ببین"
دستای لویی رو از رو صورتش برداشت و مجبورش  کرد بهش نگاه کنه.لویی با چشمای اشکی نگاهش کرد.

بعد سرشو به دو طرف تکون داد.
"نه"
و از جا بلند شد.
"نمیتونم بهت نگاه کنم.ازت خجالت میکشم"

"لویی اتفاقی که افتاد تمام مسئولیتش به دوش تو نیست خودتم اینو میدونی.چرا اینجوری خودتو عذاب میدی!؟"

"چون تصویر تو یه لحظه ام از جلو چشمام کنار نمیره هری...تصویر ناراحت و افسرده تو.وقتی که تنها بودی و من کنارت نبودم.وقتی که خودمو تو کار و درس غرق کرده بودم و میخواستم به خودم و بقیه ثابت کنم چقدر نرمال هستم مثه همه آدم بزرگا...یاد این میوفتم که نزدیک بود با خودخواهیم تو رو به کشتن بدم..."

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now