خیابان چهل و هشتم

5.6K 869 664
                                    

********************

هری چند دقیقه ای بود تنها پشت میز صبحانه نشسته بود و نگاهش خیره به پله ها دوخته شده بود.میخواست ببینه لویی قصد داره بیاد پایین یا نه!
قهوه ش یخ کرده بود و چیزی نخورده بود.دیگه نزدیک بود از جاش بلند شه و خودش بره بالا که صدای پاهای لویی رو شنید.اون هنوز لباس خواب تنش بود و موهاش همه طرف پخش و پلا بود.

بیخیال اومد توی آشپزخونه و وقتی دید هری پشت میز نشسته و زل زل نگاهش میکنه خجالتی خندید و موهاشو مرتب کرد.
"صبح بخیر!"

"صبح بخیر"
هری زیر لبی گفت.لویی قدم زد سمت یخچال و درشو باز کرد.با لب آویزون داخل شو نگاه کرد و بعد سرشو خاروند.هری رفت و از پشت کمی بغلش کرد.
"چی میخوری؟"
لویی لب شو گاز گرفت.یه تخم مرغ برداشت و داد دست هری.
"نیمرو؟"
هری لبخند زد و پیشونی شو بوسید.
"پس بشین..."

لویی با خوشحالی نشست و منتظر موند تا هری براش نیمرو درست کنه.هری چیزی نگفت و مشغول شد.در چشم بهم زدنی نیمرو آماده شد،هری اونو توی بشقاب ریخت و جلوی لویی گذاشت.لویی تشکر کرد در حالی که رو تخم مرغ نمک فلفل میپاشید.
هری کنارش نشست و نگاهش کرد.
"امروز حالت چطوره؟"

"خوبم"
لویی لبخند زد و یه چنگال از نیمروشو با خوشحالی کرد تو دهنش.
"میخوام خونه بمونم...راستش امروز یکم تنبلم و نمیخوام برم بیرون!"
هری لبخند زد.
"هر جور راحتی"
بعد خم شد و از زیر تی شرت گشادی مال خودش بود،بازوی لویی رو بوسید.
"فقط میخواستم مطمئن شم حالت خوبه!"

"من خیلی خوبم"
لویی گفت و گونه هاش قرمز شد.
"راستش...اممم...واسه اتفاق دیشب واقعا متاســ_..."

"لازم نیست عذرخواهی کنی عزیزم"

"اما من کار بچه گانه ای کردم و تورو ترسوندم"

"من فقط میخواستم بدونم که بهت صدمه نزدم"

"نه هری اینکار و نکردی...تو هرگز منو اذیت نمیکنی،از اتفاقی که دیشب افتاد من اصلا پشیمون نیستم...حتی..."
سرشو انداخت پایین و لب شو گاز گرفت.
"اون خیلی خوب بود!"

هری لبخند زد.سرشو کنار سر لویی پایین برد و گونه شو بوسید.
"پس بیبی...چه اتفاقی افتاد؟"
لویی نفسی گرفت و پشت دست شو رو گونه ش کشید.
"فقط...یعنی...یاد یه خاطره ی بدی افتادم!"

"خاطره ی بد؟؟"

"اوهوم"
لویی یه چنگال دیگه از نیمرو کرد تو دهنش و جویید.
هری کمی مکث کرد در حالی که دست شو نوازش گونه رو موهای لویی میکشید.
"میخوای اونو با من در میون بزاری؟"

لویی مردد به بشقابش نگاه کرد.بعد چیزی یادش اومد.
"هری دیرت میشه..."
هری تازه به خودش اومد و به ساعت نگاه کرد.حتی اونم برای تنها گذاشتن پسر مردد بود.لویی لبخند زد و گونه ی هری رو بوسید.
"زود باش برو!"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now