خیابان هجدهم

3.5K 701 182
                                    

************************

لویی میدونست خونه شون به بزرگی خونه ی برثا نیست.میدونست اسباب ساده ای دارن و با اینحال میدونست مادرش با سلیقه همه چیز رو به بهترین نحو چیده.
چیزی که نمیدونست این بود که هری ممکنه با دیدن خونه ی کوچیک شون به وجد بیاد.اون اولین باری بود که میومد خونه شون و لویی از این بابت مضطرب بود،اما هری با تعریفایی که میکرد انگار عاشق اون خونه شده بود و جوانا رو برای جوری که خونه رو دکور کرده تحسین میکرد.
هری اینم گفت که خونه شون تا حد زیادی اونو به یاد خونه پدریش توی انگلستان میندازه.

غذاهایی که جوانا پخته بود بسیار لذیذ بودن فقط ای کاش لویی هم میتونست مثل بقیه ازشون لذت ببره.هری مثل هر وقت دیگه ای که توی جمع بود،سخنگو بود و همه با دقت و شیفتگی به صحبتاش گوش میدادن در حالی که این حتی نفس کشیدن رو برای لویی مشکل میکرد.چه برسه به غذا خورن.

بعد از ناهار ادلی برای چندمین بار از این فرصت که کنار جوانا بود سوء استفاده کرد و کلی سوال درمورد لویی و بچگی هاش پرسید.هیچ مادری هم بدش نمیاد از بامزگی های بچه ش صحبت کنه،دیدن قرمزی گونه های لویی وقتی خجالت زده میشد به شدت کیوت بود.برای اینکه از اونجا فرار کنه تصمیم گرفت چند دقیقه ای کوتاه بره دستشویی و در حالی که از پذیرایی عبور میکرد حتی سرشو بلند نکرد تا نکنه یه وقت با هری چشم تو چشم بشه.

قبل از اینکه به دستشویی برسه،وقتی از کنار اتاق خودش عبور میکرد حس کرد کسی اونجا حضور داره چون سایه ی تیره ای از گوشه ی چشمش دید.با تعجب رفت داخل اتاقش وصادقانه،اصلا انتظار نداشت هری رو ببینه که کنار پنجره ی اتاقش ایستاده و وسایل اتاق رو با لبخندی روی لبش،نگاه میکنه.پس اون تو پذیرایی نبود؟

با شنیدن قدم های لویی هری برگشت،دستاشو برد بالا و با لحن خنده داری گفت:
"من به هیچی دست نزدم!"
لویی خندید و کمی از موهای لخت شو از صورتش کنار زد.
"اصلا اشکالی نداره..."

هری تو اتاق قدم زد.
"همسن تو بودم دلم میخواست یه اتاقی دقیقا این شکلی داشته باشم...ولی اتاق خودم همیشه ی خدا پر از لباس چرک و کتونی های بوگندو بود!"
لویی اروم خندید و به هری خیره موند که به هر گوشه ی اتاق میرفت  و وسیله های لویی رو چک میکرد.هری ادامه داد:
"و این وقتی از خونه پدرم هم رفتم ادامه داشت.تو خوابگاه دانشگاهم اتاقم پر بود از کتابای درب و داغون و لباسای ورزشی...
هیچوقت مرتب و منظم نبودم!"

"شما چه زمانی اومدید به امریکا؟"
لویی بی هوا پرسید.هری مکثی کرد و بعد در حالی که یه کتاب از قفسه ی لویی برمیداشت جواب داد:
"وقتی ۱۹ سالم بود...یعنی تقریبا ۱۷سال پیش..."
لویی سر تکون داد.دلش میخواست بدونه اینکه هری خونه و خانواده شو ترک کرده و اومده امریکا دلیل خاصی داشته یا صرفا برای تحصیل بوده.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now