خیابان چهلم

5.7K 904 772
                                    

***********************

فقط دو سه دقیقه مونده بود تا قطار به ایستگاه برسه و لویی کنار ریل ایستاد،همراه ادلی و مادرش ایستاده بود.ادلی دست لویی رو گرفته بود و با لب آویزون به بقیه مسافرا نگاه میکرد.لویی خم شد سمتش.
"متاسفم که رفیق نیمه راه شدم"

ادلی لبخند زد.
"اوه خفه شو...الان باید به فکر خوشگذرونی باشی که فرصت کمه"
لویی شونه بالا انداخت.
"دلم برات تنگ میشه"
ادلی فشار کوچیکی به دست لویی وارد کرد.
"منم همینطور...باید هر روز باهام حرف بزنی وگرنه خودت میدونی...نه من نه تو!"

جوانا به مکالمه اون دوتا گوش میداد و تو دلش میخندید.شاید دیدن لویی و ادلی کنار هم زیباترین تصویری بود که جوانا تو عمرش دیده بود...زمانی که لویی رسما شروع کرد با ادلی قرار گذاشتن جوانا حسابی خوشحال شده بود.
اما با ماجراهای پیش اومده کم کم داشت با این قضیه کنار میومد که لویی هرگز نمیتونه تا این حد به دختر دیگه ای نزدیک باشه...ولی همینکه اونا هنوز باهم دوست بودن دلگرم کننده بود!

وقتی قطار رسید لویی رو کرد به مادرش.جوانا باز با گفتن "بوبر" جلوی ادلی خجالت زده ش کرد و پشت سرهم گونه شو بوسید.
لویی ناچار خندید و مادرشو بغل کرد.
"قول بده مواظب خودت باشی بوبر"

"قول میدم"

بعد ازش جدا شد و ادلی رو بغل کرد.شاید کمی مثل بچه ها گریه کرد اما لویی اصلا به روش نیاورد.عوضش با خنده گونه شو بوسید و بهش اطمینان داد قراره کلی باهم تلفنی صحبت کنن.
بعدش چمدون شو دست گرفت و رفت داخل قطار.بعد از اینکه بلیط شو تحویل داد دنبال جای خالی گشت.از اونجایی جزو اولین افراد بود خیلی طول نکشید که صندلی خالی پیدا کنه.به محض اینکه چمدون شو بالا سرش جا داد و نشست موبایل شو از جیبش بیرون کشید و یه تکست برای هری فرستاد.

: سوار قطار شدم.

خیلی طول نکشید که هری جواب شو داد.

هـــری: عالیه.
هـــری: تا چند ساعت دیگه میبینمت عزیزم.

: اوهوم😇

هـــری: پسر خوبی باش💚

: هستم 😊💙

لویی سرشو بلند کرد و از پنجره نگاهی به مردم توی ایستگاه انداخت.در حد مرگ هیجان زده بود،دیگه نمی تونست صبر کنه تا پاش برسه به نیویورک و دوباره هری رو بغل کنه.فقط فکر اینکه قرار ماه آینده رو تو خونه ی هری سپری کنه مو به تنش سیخ میکرد و دلش پر از احساسات عجیب غریب میشد...اما نه از نوع بد!
یه احساسی که هیجان انگیز بود...یه حس دلهره آور اما از نوع شیرینش.

...

لویی با احساس کم سرعت شدن واگن چشماشو باز کرد.کمی گیج بود اما فورا چشماشو مالوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد.وقتی حرکت آدما آروم تر و آروم تر شد لویی فهمید قطار توقف کرده...در واقع این آدما نبودن که حرکت میکردن!
لویی گوشی شو چک کرد و فهمید مدتی که خواب بوده هری براش تکست فرستاده.با شنیدن صدای بلند مردی که میگفت:ایستگاه بروکلین! لبخندی زد و زود جواب مسیج رو داد.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now