خیابان نودم

3.9K 762 887
                                    

*******************

"من تا ۱۶ سالگی فکر میکردم یه مادربزرگ خوب دارم.از وقتی برای زندگی اومدیم ویرجینیا تا الان که ۱۸ سالم شده فهمیدم بهترین مادربزرگ دنیا رو داشتم.من فقط دو سال تونستم به معنای واقعی بشناسمش و اون بهترین زنی بود که شناختم.وقتایی که باهاش صحبت میکردم به بهترین دوستم تبدیل میشد.وقتایی که خسته یا ناراحت بودم با کاراش منو میخندوند.یه روزایی که کودک درونش واقعا فعال میشد!"

ادلی اینو گفت و آروم سرشو انداخت پایین و خندید.لویی هم لبخندی غمیگن زد و نگاهش کرد.وسط های کلیسا نشسته بود جایی که نزدیک خانواده ش نبود.جمعیت نسبتا زیادی برای مراسم تشییع جنازه برثا اومده بودن و این برای لویی عجیب بود.همیشه فکر میکرد اون یه زن خیلی تنهاست.ولی واقعا هم بود.

وقتی ادلی صحبتش تموم شد از پله ها اومد پایین و خواست بشینه که نگاهش به لویی برخورد.لویی براش سر تکون داد و ادلی هم بدون واکنشی سرشو انداخت پایین و نشست.لویی بغض شو با آب دهن قورت داد.برگشته بود به خونه و احساس غریبگی میکرد.انگار تو یه سرزمین دیگه ست.کسی اینجا نمیخواستش.

مادرش که ردیف اول نشسته بود تمام تلاش شو کرد نادیده ش بگیره و خواهراش که گاهی برمیگشتن و غمگین نگاهش میکردن.ادلی که بی شک هنوز ازش متنفر بود و شاید تنها کسی که امکان داشت با تمام این مسائل باز گرم بغلش کنه و ببوستش الان توی تابوت خوابیده بود!

بعد از تشییع جنازه،نیمی از اون جمعیت برای مراسم یادبود به خونه برثا رفتن و لویی هم همراه شون.اونجا تونست کمی با خواهراش صحبت کنه.فیبی و دیزی بدجور ناراحت بودن و دل شون نمیخواست از لویی فاصله بگیرن.میگفتن بعد از اون روز که لویی رفت، خونه اوضاع خوبی نداره و جوانا هم خیلی رفتارش تغییر کرده.لویی با شنیدن اون حرف ها قلبش بیشتر از همیشه شکست.

وقتی دوباره تنها شد فکر کرد بهتره که دیگه بره.برنامه ای برای موندن نداشت و از قبل تصمیم داشت بلافاصله برگرده نیویورک.اما الان نه انرژی رفتن داشت نه دل شو...پس تصمیم شو عوض کرد و خواست یه شب رو تو شهر یه اتاق کرایه کنه و خوب استراحت کنه و به ذهنش استراحت بده.

قبل از اینکه بره متوجه ادلی شد.کسی دور و برش نبود و اون تنها رو یه صندلی نشسته بود و به قاب عکس برثا توی دستش زل زده بود.لویی آهی کشید و رفت سمتش.ادلی متوجهش نشد.لویی آروم دست روی شونه ش گذاشت.
"واقعا متاسفم"

بدن ادلی سفت شد.از لویی فاصله گرفت و اشک شو پاک کرد.زیر لبی جواب داد:ممنونم! و دوباره ساکت شد.لویی هم یه صندلی رو حرکت داد و نزدیک بهش نشست.
"میری خونه ی مادرت؟"
فکر کرد حالا که ادلی آرومتر به نظر میرسه بهتر باشه مکالمه ای رو باهاش شروع کنه.

"نه"
ادلی آهی کشید و دست شو زد زیر چونه ش.
"از این مدرسه م میام بیرون.میخوام برگردم نیویورک!"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now