خیابان هفتاد و دوم

4.7K 828 688
                                    

**********************

لویی بعد از چک کردن نهایی زیپ چمدون شون بست و اون حجم سنگین رو به زور از تختش پایین کشید.
"ای خدا"
بعد آهی کشید و دست به کمر ایستاد.نگاهی به اتاق نیمه خالی انداخت تا مطمئن شه چیزی رو از قلم ننداخته.در حالی که تو فکر بود و زیر لبی برای خودش آواز میخوند حس کرد از چارچوب در کسی بهش خیره شده.اخمی کرد و رو پاشنه ی پاش چرخید.
"بچه ها؟؟ شما هنوز بیدارید؟"

فیبی و دیزی با لباس خواب کنار در ایستاده بودن و با لب و لوچه ی آویزون به لویی نگاه میکردن.لویی لب شو گاز گرفت تا نخنده،وقتی اون دوتا از جاشون تکون نخوردن لویی سری تکون داد و با دست بهشون اشاره کرد.
"بیاید اینجا ببینم"

خودش لبه تخت نشست و دوقلوها هرکدوم دوطرفش روی تخت نشستن.لویی هر دوشونو بغل کرد و پیشونی شونو بوسید.
"واقعا فردا باید بری؟"
فیبی پرسید.لویی لب شو گاز گرفت.
"گمونم آره فیبز...باید برم"

لویی از بالا بهشون نگاه کرد.هر دوشون سفت و سخت لویی رو بغل کرده بودن و سرشونو رو سینه ی لویی گذاشته بودن.این دل شو میشکست.
"من بازم میام اینجا...اگه فکر کردین قراره شما دوتا شیطان رجیم رو با مامان تنها بزارم،سخت در اشتباهید"

"ولی کی میای؟"
لویی شونه بالا انداخت.
"تعطیلات..."
دیزی لب شو آویزون کرد.
"اون خیلی دوره"

"زود میگذره"
لویی رویایی جواب داد.فیبی سر بلند کرد و نگاهی به برادرش انداخت.
"تو خوشحالی؟"

"خب...از اینکه دارم از پیش تون میرم نه،خیلی ناراحتم.ولی از اینکه میخوام چیزای جدیدی رو تجربه کنم خوشحالم.مطمئنم شمام وقتی به سن من رسیدین اینو درک میکنید"

"ما دلمون برات تنگ میشه"

"آاا بچه ها"
محکم تر بغل شون کرد.
"منم دلم براتون تنگ میشه"

"شماها اینجایید؟"
هر سه با صدای جوانا که دم در ایستاده بود سرشونو بلند کردن.جوانا آهی کشید.
"برید بخوابید دخترا...دیر وقته"
فیبی دیزی باشه ای گفتن و از جا بلند شدن.اما قبل اینکه برن لویی یبار دیگه اون هارو بوسید.

دخترا به جوانا هم شب بخیری گفتن و رفتن.جوانا به لویی لبخندی زد و رفت کنارش.
"همه چی خوبه؟"
لویی سر تکون داد و به چمدونش اشاره کرد.
"آره گمونم...همه چیز و برداشتم"

"خوبه"
جوانا نگاهی به اتاق لویی انداخت و بعد اومد کنارش روی تخت نشست.
"باورم نمیشه"
زیر لبی گفت و آروم خندید.

"چیو؟"

"اینکه انقدر زود بزرگ شدی"
جوانا به لویی زل زد.
"میدونی تا وقتی بچه بودی برای بزرگ شدنت ثانیه شماری میکردم...برای اینکه اولین قدم هاتو برداری...اولین کلمات و بگی...بری مدرسه..."
آهی کشید و به دور و بر اتاق نگاه کرد.
"حالا که وقتش شده از خونه بری انگار دلم میخواد زمان به عقب برگرده...و من بتونم پسر کوچولو مو برای خودم نگه دارم"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now