خیابان سی و هفتم

5.4K 873 1.1K
                                    

*********************

ماه دوم تابستون هم رو به پایان بود.لویی فکرشو نمیکرد فقط یه ماه فرصت خوش گذرونی داره چون میدونست هنوز کلی برنامه واسه تعطیلاتش داره که انجام نداده.با شروع شدن ترم جدید لویی باید سخت مشغول درس خوندن میشد،سخت تر از هر سال دیگه...چون همونطور که قبلا هم به مادرش گفته بود قصد داشت تا قبل از ۱۸ سالگیش برای کالج تقاضا بده و این تلاشی دو برابر رو مطلبید.اما لویی براش آماده بود!

هر روز هفته برای لویی تبدیل به یه روتین شده بود،رفتن به مک دونالد،کمی گردش با ادلی و بقیه ی دوستاشون،کمی وقت گذروندن با خواهراش و بعد از اون ساعت های طولانی شب صحبت کردن با هری...گرچه در طول روز هم کوچکترین فرصتی رو غنیمت میشمارد و بهش مسیج میفرستاد.
اگه بگیم لویی تا سر حد مرگ به هری وابسته شده بود،دروغی در کار نیست!

اگه صبح از خواب بیدار میشد به امید دیدن پیام هری بود که بهش میگفت امروز روز خوبی در پیش خواهد داشت و همه چیز خوب پیش میره...بهش میگفت لویی باید همیشه لبخند بزنه.اگه تو رستوران از کار زیاد یا سخت گیری رئیس شون کلافه میشد میدونست میتونه تو زمان ناهار با هری صحبت کنه.
اگه یبار هری دیر جواب مسیج شو میداد لویی باید هر چند ثانیه گوشی شو چک میکرد و انقدر انتظار میکشید تا هری سرش خلوت شه و وقت صحبت کردن پیدا کنه.
آخر شب اگه صدای هری رو نمیشنید محال بود بتونه بخوابه!

هری به این حقیقت کاملا واقف بود.میدونست اون پسر داره وابسته میشه و در عین حال کوچکترین شکایتی به خاطر شرایط موجود نمیکرد.گرچه گهگاهی هری متوجه غمگینی صداش میشد اما لویی کلمه ای به زبون نمی آورد جز اینکه دلش برای هری تنگ شده.
لویی به خاطر اینکه هری دیر به دیر جواب مسیج هاشو میداد غر نمیزد،به خاطر اینکه یهو وسط صحبت کردن شون هری تماس رو قطع میکرد و میرفت عصبانی نمیشد،اگه یه شب کارش طول میکشید لویی انقدر بیدار میموند و انتظار میکشید تا هری برگرده خونه و لویی بتونه صداشو بشنوه.

لویی به هیچ کدوم از سختی ها اعتراض نمیکرد.
واضح تر بگیم...
لویی برای محافظت از خودش در برابر هری تلاشی نمیکرد.از صمیم قلب به اون مرد اعتماد داشت و واسه همین بود که هیچ گله ای نمیکرد.
هری اینو فهمیده بود و هر روز بیشتر اینو درک میکرد در برابر لویی چه مسئولیت سنگینی داره.قسم خورده بود ازش مراقبت میکنه و قرار نبود پا پس بکشه.
برای همین تصمیم گرفت به هر جون کندنی که شده آخر هفته بره ویرجینیا تا باز پسر کوچولوشو ببینه.

لویی وقتی خبر اومدنش رو شنید دیگه سر از پا نمیشناخت.خیلی سعی کرد شادی شو پنهان کنه اما زیاد موفق نبود و خیلی زود همه ازش میپرسیدن چه خبر شده که لویی انقدر بی قراره و خوشحالی میکنه...
و لویی جوابی نداشت جز اینکه که بگه صبح با انرژی خوبی از خواب بیدار شه و شادابیش دلیل به خصوصی نداره!

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now