یک روز دیگه.. یه حس تازه
دوباره نور امید به چشم هاش تابید و اون و از خواب بیدار کرد ؛چشم هاش و باز نکرد تا به جذاب ترین موسیقی دنیا گوش بدهضربان قلبش...
زین نفس عمیقی کشید و عطر تن لیام و حس کرد. اون بوی عرق و عطر نمی داد
یه بوی خاص که فقط برای اون بودلیام آروم دستش و بلند کرد و روی موهای زین کشید
-صبح بخیر خوابآلوی دوست داشتنی-اوووم.. از این جمله خوشم میاد.. از کجا فهمیدی بیدارم؟
-صدای نفس هات زین... وقتی خوابی عمیقتر نفس میکشی و روی پیشونیت چندتا چروک کم عمق و بین ابروهات اخم کوچیک به وجود میاد
-اووه.. مطمئنم هیچکس اینقدر به من توجه نکرده بود.. دلم میخواد منم حرف شاعرانه بزنم ولی بلد نیستم
-خب تلاش کن..
-آاااا... لب هات و دوست دارم
-می دونی منم لب هات و خیلی دوست دارم
-خب...
-یه بوس کوچولو
-قضیه بوی گند اول صبح و دوباره توضیح بدم
-می تونیم بریم حموم
-من با تو حموم نمیام
-چرا؟؟؟
-چون امنیت ندارم
-چی؟
-من رفتم حموم
زین با خنده بلند شد و سمت حموم دوید و در و قفل کرد و لیام از پشت در فریاد زد
-نمی تونی اینقدر بی رحم باشی
-می تونم
زین زبونش و در آورد و یادش افتاد لیام نمی تونه صورتش و از پشت در ببینه و بعد خندید
میخواست مسواک بزنه، برای همین کپسول کوچیک سیاه توی دهنش و در آورد و به این فکر کرد که دیگه بهش نیاز نداره..
کپسول و توی دستشویی انداخت و سیفون و کشید.
.
.
.
.هری خمیازه کشید و بدنش و کش داد
از در رد شد و به جک و نایل خیره شدجک کنار تخت نایل خوابش برده و دستهاشون حسابی چفت شده
انگار سال های سال عاشق هم بودنهری آروم خندید و سراغ دستگاه ها رفت تا وضعیت نایل و چک کنه که جک تکون خورد و بلند شد
-صبح بخیر جک جک
-زندگی و گاییدم.. تنم خشک شده
-چون روی یه صندلی خوابیدی... آقای خوابالو یادت باشه کلی آدم بیدار میشن و صبحونه میخوان
-برن به جهنم.... مگه من خدمتکارشونم؟
-ولی منم گشنمه
-میتونی سریال صبحونه کوفت کنین.. ابله ها
YOU ARE READING
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!