تقریبا هر کسی برای پارت قبل کامنت گذاشت گفت خلاصه نکنم و فصل دوم داشته باشه و از اونجایی که میخوام تا آخر تابستون این فف تموم بشه شما مجبورید هر روز من و تحمل کنین
لطفا کامنت گذاشتن و فراموش نکنین
میدونم آخرش پشم ریزونه ولی ها ها ها😈😈😈
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
زین لبخندی به گرمی خورشید تحویل لیام داد
-آقای هیچکس.. دنیایی که فقط من و تو باشیم چه شکلیه؟
لیام پرسید و منتظر جواب بود ولی زین بلند شد دست لیام و گرفت و چند قدم راه رفت..
دستش و دور کمر لیام کشید و اسلحه و خشابش و برداشت و روی زمین انداخت-تو هم انجامش بده
لیام دستش و دور کمر زین حلقه کرد و اون و بیشتر به خودش نزدیک کرد.. اسلحش و برداشت
-روی ضامنه دیگه؟ بندازمش روی زمین که شلیک نمیکنه؟
لیام با چشم های ریز شده و نیشخند بانمکی گفت
زین: روش مزخرفی برای لاس زدن داری آقای هیچکس
-روش بهتری بلدی؟ یادم بده
-اول.. یه جمله بهتر پیدا کن پسر.. دوم.. لازم نیست با من لاس بزنی.. تو میتونی از اون لب ها یه جور دیگه هم استفاده کنی
لیام لب های زین و بوسید... عمیق و خواستنی
طعم لب های زین و با دنیا عوض نمیکردزین ، لیومِ خودش و بغل کرد و سرش و روی سینش گذاشت
-میشه امروز و همیشه به یاد بیاری؟ منِ واقعی اینم نه چیزی که در موردم میگن.. نه چیزی که میشنوی.. نه یه گناهکار
-زین.. نمیفهمم چی میگی... من همیشه دوست دارم همه گناهکارن.. هرکسی که میگه پاکه یه دروغگو عوضیه
-نمیخوام از دستت بدم لیام.. نمیخوام
-نمیدی
-تو نمیدونی
-پس بهم بگو
-ما نمیتونیم خانواده ی خودمون و انتخاب کنیم مجبوریم بپذیریمش
-خانواده؟! در مورد خانواده حرف میزنی زین؟! پدر من یه هیولا بوده.. زندگی آدم های زیادی و از بین برده.. منم مجبورم راهش و ادامه بدم.. تو نگران چی هستی؟
-نه لیام.. من مجبور نبودم راهشون و ادامه بدم. ولی اینکار و کردم.... از پدر و مادرم متنفر بودم ولی داستان زندگیشون سراغم اومده.. من میترسم لیام نمیخوام پایان زندگیم مثل اونا باشه.. همیشه از هم دور بودن
-عاشق شدن که چیز بدی نیست؟ ما از هم دور نمیشیم
-قول بده.. به عنوان خودت نه آلفا.. قول بده دوستم داشته باشی قول بده تنهام نزاری... منتظر بمونی تا اشتباهاتم و درست کنم
YOU ARE READING
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!