خیابان سی و هفتم

Start from the beginning
                                    

روز شنبه،لویی از صبح زود بیدار بود.قبل از اینکه صبحانه بخوره رفت حموم و مدت حمومش بیشتر طول کشید.فقط چون یه ربع کامل رو صرف این کرده بود که با موهای شامپوییش جلوی آینه بازی کنه و ببینه چه مدل مویی بهش میاد و بقیه زمان رو هم داشت به طرز مسخره ای میرقصید.
بعد از اون موهاشو سریع خشک کرد،عینک شو به چشم زد و رفت بیرون.این عجیب نبود که هنوز کسی بیدار نشده بود.
لویی تو دلش خندید و رفت تو آشپزخونه تا واسه همه صبحونه درست کنه.

در یخچال و باز کرد و نگاهی داخلش انداخت.چی باید درست میکرد؟اصولا هر چیزی که به پخت و پز ربط داشت لویی سمتش نمیرفت چون میدونست عاقبتش ختم به خیر نمیشه.
در نتیجه آهی کشید و فقط بطری شیر و بیرون آورد.خوبیش اینه کل اعضای خانواده برشتوک دوست دارن.
لویی به تعداد چهار نفر پیاله و قاشق آورد و روی میز گذاشت.وقتی هنوز سر و کله ی کسی پیدا نشده،تو پیاله ی خودش کمی شیر و برشتوک ریخت و مشغول خوردن شد.از سر و صدای قاشق و ظرفا بلاخره جوانا بیدار شد.
"لویی؟"

لویی لبخند دندون نمایی زد.
"صبح بخیر... یکم برشتوک میخوای؟"
جوانا لبخندی زد و رو موهای لویی رو بوسید.
"البته عزیزم."
خیلی طول نکشید که سر و کله ی فیبی و دیزی هم پیدا شد.هر کدوم شون دو طرف لویی نشستن و مشغول صبحونه خوردن شدن.وقتی جوانا از لویی پرسید برنامه ش برای امروز چیه؟لویی از زیر میز گوشی شو چک کرد.بعد سر چرخوند و از پنجره ی آشپزخونه به بیرون سرک کشید.
"اممم...با ادلی میریم خرید.خواهر یکی از دوستام توی بوتیک کار میکنه،میخوایم بریم لباس بخریم"

"اوه کدوم دوستت؟همونکه موهاش قرمزه؟ آممم سوزی؟!"

"نه مامان،پسره...جان!"

"اوه،باشه"

لویی سرشو به دو طرف تکون داد.جوانا همیشه در مورد دوستای دختر لویی کنجکاو بود که لویی یا زیاد ازشون حرف نمیزد یا اگرم حرف میزد میگفت خوب نمیشناسم شون و زیاد باهاشون ارتباط ندارم.
بعد از صبحانه لویی داشت پیاله شو داخل سینک میذاشت که با شنیدن صدایی تپش قلبش تند شد.
ماشین هری!
لویی لب شو گاز گرفت و دوباره از پنجره سرک کشید.

"من د.دیگه برم دنبال ادلی!"

اینو گفت و از آشپزخونه زد بیرون.حتی وقتی جوانا ازش پرسید پول نیاز داره یا نه،نشنید.چون تقریبا از خونه خارج شده بود.مثل رود رانر عرض بلند خیابون رو طی کرد و رسید جلوی خونه ی برثا.
"هَــ -...مستر استایلز؟؟!!"

هری با شنیدن صدای شیطون لویی برگشت.نیشخند معروفش،خیلی زود رو لباش ظاهر شد.به سرتاپای لویی نگاه مشتاقی انداخت.
"لویی!"
لویی لب شو لیس زد و رفت روی ایوون ایستاد.صد در صد نمیتونست هری رو بغل کنه یا حتی لمسش کنه و این یکم...سخت بود!
هر دوشون بهم دیگه زل زده بودن تا اینکه که ادلی درو باز کرد.لبخند بزرگی رو لباش بود.با ذوق گفت:
"اینجا رو ببین...مورد علاقه هام باهم دیگه رسیدن!"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now