(اسم اصلیش Jon Kortajarena اینه ولی تا اینجای داستان همه به اسم جانی و جاناتان برن میشناسنش.)

جانی نگاهی به زین انداخت

-فرار میکردی کوچولو

زین نیشخندی زد و سعی کرد از کنارش رد بشه ولی جاناتان بازوی زین و گرفت و رهاش نکرد

ج: اینجا قوانین خاص خودش و داره برات توضیح ندادن؟؟؟ تو نمی تونی همین جوری بری.. بلد نیستی از کلمات استفاده کنی؟؟

زین کوتاه و مختصر حرفش و زد

ز: خفه شو

دستش و از بین دست جان بیرون کشید و به راه رفتن ادامه داد

جاناتان بی سیمش و برداشت و با مسئول برده ها حرف زد و دنبال زین راه افتاد

یقه زین و از پشت سر گرفت و زین چرخید تا باهاش مبارزه کنی ولی یه دستبند روی دست هاش نشست و دیگه متوجه اطرافش نشد

حس بدی داشت... انگشت هاش شروع کردن به لرزیدن و تمام تمرکزش و از دست داد... صحنه‌هایی از بچگیش به ذهنش میومد و آزارش می داد

[زین.. توی کفشت یه کلید دست بند هست
رفیق این ترس نداره خب... زین.. اگه صدام و می‌شنوی سرت و تکون بده... زین..‌ زد وان.. زین]

زین اصلا متوجه حرف های نایل نشد.. حتی نفهمید وارد یه اتاق شد و روی تخت پرت شد

جانی چونه ی زین و توی دستش گرفت و فشار داد

-اخلاق تو شبیه هر جور آدمی هست جز ساب یا هر کوفت دیگه ای... اینجا چی کار میکنی؟

[زین تو کجایی؟ تو هیچ دوربینی نمی تونم ببینمت]

جان: توی لعنتی اینجا چه غلطی میکنی؟؟

زین: دستم و باز کن

-تو کی هستی؟

-دستم و باز کن

نگاه زین روی مچ دستش ثابت مونده بود... دور دستش کم کم داشت کبود میشد.. زین بدون اینکه متوجه با دست هاش به دستبند فشار میاورد تا باز بشه ولی در مقابل فقط دست خودش کبود میشد

سوزش عجیبی روی کتف و کمرش نشست ولی زین اصلا متوجه نشد برای چیه

.
.
.
.
.

نایل کلافه و خسته بود... پشت یه عالمه مانیتور نشسته بود و هیچ کاری نمی تونست انجام بده

تنها صدایی که میشنید فریاد های جانی بود که مدام
جمله ی تو کی هستی و تکرار میکرد

هدفون و از روی گوشش برداشت و میکروفون و خاموش کرد.. وقتی کاری از دستش بر نمیومد دیوونه میشد...

زین از بسته شدن دست هاش می ترسید و در اینجور مواقع هیچ کاری از دستش بر نمیومد و نایل باید یه جوری کمکش میکرد

This man dies to nightWhere stories live. Discover now