برگرد

3.3K 580 405
                                    

سال ۱۶۱۷/ لندن

در خونه با شتاب بهم خورد و توجه نایل و لویی به خواهرشون جلب شد. سریع از جاشون بلند شدن و سمت لورا رفتن.

_چی شده؟

نایل گفت و لورا به نفس عمیق کشید تا بتونه نفساشو مرتب کنه.

_شکارچیا... اونا لیامو گرفتن

لورا شنلشو از تنش درآورد و اونو روی صندلی انداخت. بعد دوباره سمت برادراش‌برگشت و گفت.

_اونا فروختنش به آدما

_این امکان نداره

لویی گفت و به فکر فرو رفت. اگه آدما لیام رو گرفته باشن اونا هیچکدوم به هیچ عنوان نمی‌تونستن وارد مجلساشون بشن.

_میخوایم چیکار کنیم؟ برای رفتن به مهمونی هاشون باید از شکارچی ها رد بشیم

نایل گفت و اون سه تا به فکر فرو رفتن. باید برادرشون رو نجات میدادن.

_شاید اگه با یه آدم بریم بتونیم وارد شیم

لویی گفت و لورا پوفی کرد. سری برای لویی تکون داد و از جاش بلند شد.

_ارزش امتحان کردن رو داره

زمان حال/ویلیپن

_لورا

نایل گفت و وقتی خواهرش وارد کاخ شد اونو محکم بغل کرد.

_هی نایلر

_دلم برات تنگ شده بود

_من فقط یه روز نبودم

لورا گفت و خندید. بعد صدای صاف کردن گلوی یکی اومد و نایل و لورا از هم جدا شدن.

_خب، من دیگه برم

هری گفت و شروع کرد به جمع کردن وسایلش.

_ممنونم برای همه چی هری

نایل گفت و هری با نیشخندش یه چشمک بهش زد‌. و اینبار نوبت لورا بود که دهنش از تعجب باز بمونه.

اما بعد نیشخندی زد و نگاهش بین لویی و نایل چرخید. لوییه که عصبانی بود و نایلی که لپاش گل انداخته بود.

_چیزی رو از دست دادم؟

لویی فقط چشماشو چرخوند و روی مبل نشست.

_خب، میشه بگی دقیقا چه اتفاقی افتاد؟

لورا قیافه‌ش جدی شد و به برادراش و زین نگاه کرد.

_تونی تنها نیومده. کسی که منو دزدید نیک بود

_نیک دیگه کیه؟

لیام گفت. چون توی طول زندگیش اون به ده هزار تا نیک برخورده‌.

_نیک بیتمن‌. همونی پسری که شکارچیا شما رو به آدما فروختن

fool for you(book2&3) (ziam)Where stories live. Discover now