•Part13•

1.7K 248 176
                                    


"میتونین اینجا بخوابین." هری تخت بزرگی رو که تو اتاق مهمان بود، برای اشتون و لوک اماده کرده بود.

اره، هری میتونست حدس بزنه که قراره چه بلاهایی سرشون بیاد.

لویی هر چقدر هم دوسته لوک باشه اشتون بازهم میخواست هری رو به یه شخص مورد اعتماد بسپره و طبق چیزهایی که شنیده بود لویی فرد چندان صادقی هم نبود.

بخاطر همین هم اشتون -البته که لوک رو هم دنبال خودش کشیده بود در واقع لوک دم اشتون بود.- قرار بود برای یه مدت خونشون بمونه تا از وضعیت خبردار شه.

لویی در این مورد واقعا مضطرب بود. انگار توسط مامان بابای هری داشت امتحان میشد. هری بارها به لویی در مورد کارهایی که باید و نباید پیش اشتون انجام بده اخطار داده بود.

لویی اگه به گفته های هری عمل میکرد هیچ مشکلی قرار نبود پیش بیاد.

"شما قراره تو یه اتاق بمونین؟" اشتون با تعجب پرسید

"آه چه عالی، اول برادرمو حامله کن و بعد باهاش ازدواج نکن و مثله زاپاس نگهش دار بعدم باهم تو یه اتاق و رو یه تخت بخوابین و هر شب بفاکش بده." هری با خجالت به بازوی اشتون زد.

"هر شب نمیکنیم."

"پس یعنی بعضی وقتا میکنین." اشتون یه تای ابروشو بالا داد و به حرکات عجیب غریب لویی که استرس باعثش میشد نگاه کرد.

در واقع متوجه بود که لویی فرد بدی نیست. مطمعن بود که اگه مشکلی پیش بیاد طبیعتا هری پیشش نمیموند ولی اینم میدونست که حس های این دو نفر نسبت به هم شفاف نیست.

تو شهربازی عین زوج هایی بودن که تازه ازدواج کردن و خوشحال بنظر میومدن ولی وقتی باهم حرف میزدن نسبت بهم دیگه دور بودن و صمیمیت خاصی نداشتن.
اشتون باید میفهمید که مشکلشون چیه.

در ضمن لوک آه اون عین یه بچه بود.
تو هر مسئله ای به اشتون حسودی میکرد و این کم مونده بود اشتونو دیوونه کنه.

خب اوکی اینکه ینفر روتون حساس باشه حس خوبیه ولی لوک دیگه شورشو دراوده بود.

اینکه دستیارشو بخاطر اینکه فکر میکرد داره با اشتون لاس میزنه اخراج کرد کار احمقانه ای بود. در حالیکه اون پسر فقط میخواست به اشتون کمک کنه.

هری یچیزیو آروم زمزمه کرد و دست لویی رو گرفت و بطرف اتاقشون کشید. با صدای پاهایی که از پشت سرشون میومد میتونست تشخیص بده که اشتون پشت سرشونه.

"خب حالا شد." اشتون با لبخند به رخت خوابی که رو زمین پهن کرده بود نگاه کرد.

"امیدوارم رو زمین بهت خوش بگذره لویی. اصلا نزدیک برادرم نشو تاملینسون." در حالیکه هری بهش با چشمای اشک آلود نگاه میکرد لبخند زد و از اتاق خارج شد.
آه، میدونست که بازهم اون دوتا باهم میخوابن.

SHIT! I'm Pregnant. || L.S AUWhere stories live. Discover now