•Part4•

1.7K 260 272
                                    


لویی سه روز بعد از مکالمه ای که باهم داشتن به هری زنگ زده بود.
حالا که میخواست از بچه اش و خودش نگه داری کنه، نگه داری میکرد.
با بدترین روش.

نه هری براش مهم بود و نه بچه ای که تو شکمش داشت حمل میکرد. میخواست هرروز دختر بیاره و زندگی رو برای هری زندون کنه.

میدونست بعد یکی دو هفته هری تسلیم میشه.
لویی هیچوقت آمار کاراشو به کسی نمیداد.
بابا و مامانشم حداکثر سه بار در سال میدید و تو این مدت هم مکالمه هاشون همیشه یا در مورد پول میشد یاهم در مورد ازدواج.

لویی خانوادشو قانع کرده بود تا با امیلی ازدواج نکنه.

الانم که هری و میاورد خونش، خودشو موظف نمیدونست به کسی آمار بده. در حالیکه هری برای قانع کردن خانوادش کل خونه رو عین اسبای وحشی دوییده بود و کلی التماس کرده بود تا بهش اجازه بدن.

هری بعد ازینکه اجازه گرفت کل شب رو نخوابید و وسایلاشو جمع کرد. اونقد زیاد بودن که لویی مجبور شده بود 5بار بره بیاد.

دروغ چرا؟ لویی یکم در این مورد حسودیش شده بود.
خانواده هری خیلی رو هری حساس بودن در حالیکه لویی خانوادشو بزور میدید.

وقتی لویی چمدونارو میاورد تو خونه هری رو مبلی که قبلا خوابیده بود دراز کشیده بود و چرت میزد.

اگه کل شب بیدار موندنشو در نظر بگیریم خسته شدنش کاملا نرمال بود.

هری پولدار نبود ولی فقیر هم نبود. کلی لباس -که بعضیاشونو اشتون بهش داده بود- و وسایل داشت.

لویی بعد ازینکه اخرین چمدونو تو راهرو گذاشت به بدنش کش و قوس داد. واقعا با اینهمه وسایل میخواست چیکار کنه این فرفری؟

بدن خستشو بزور بطرف نشمین برد و به پسری که رو مبل خوابیده بود و چیزهای نا معلوم زمزمه میکرد نگاه کرد.
لعنتی، واقعا دوست داشتنی به نظر میومد. سرشو جلو خم کرده بود ولی بازهم چهرش معلوم بود.

البته که لویی فکر نمیکرد اون شیرینه. فقط الان یکم شیرین بنظر میومد.

فکر کرد، وقتی هنوز خودش شبیه بچه اس چطور میخواستن بچه دار شن؟
آه، بچشون.
بچه اون نه، بچه دوتاشون...

لویی بعد از تموم کردن کلنجار رفتن با خودش بطرف هری رفت و ارم نیشگونش گرفت.
وقتی هری بیدار نشد لویی مجبور شده بود هری رو بغلش بگیره.

هری سبک بود ولی لویی همش به دوران حاملگی وقتی که قرار بود تپل شه فکر میکرد. هرچند تو تمام تصورات لویی،هری کاملا کیوت و دوس داشتنی بود.

وقتی فهمید برای هری هیچ اتاق و تختی اماده نکرده شروع کرد به فحش دادن و هری رو، رو تخت نرم و راحت خودش خوابوند. در حالی که هری فورا زانوهاشو تو شکمش جمع میکرد لویی رو تختی رو روش کشید و بهش نگاه کرد.
راحت بنظر میومد.

SHIT! I'm Pregnant. || L.S AUWhere stories live. Discover now