32

107 10 22
                                    

پارت 32(هانا)

نمیدونم خواب بودم یا بیدار ولی حس میکردم مردم چون من بازم توی همون راهروی مرمریم.

تصمیم گرفتم این دفعه برعکس مسیر قبلی که رفته بودم حرکت کنم و همین کارم کردم.

همینجوری که راه میرفتم یهو یاد بچم افتادم, به شکمم نگاه کردم که دیدم تخت تخت بود ولی همون لباسای بیمارستان تنم بود و هیچ بچه ای نبود.

خب پس مردم !

ای کاش حداقل میشد یبار بچمو ببینم یا بغلش کنم ولی الان میتونم هری رو ببینم!

راهرو انگار انتها نداشت و منم فقط میرفتم برام مهم نبود.

انقدر رفتم تا اخرش به هیچ رسیدم اونجا بن بست بود.

هیچ احساسی نداشتم انگار از قبل میدونستم قراره به همچین چیزی برسم.

نشستم روی زمین و زانو هامو بغل کردم که یهو یه صدای اشنایی رو شنیدم.

هری: هانا؟!

سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش.

یه بچه تو بغلش بود و بهم داشت لبخند میزد.

هری: مرسی دارسی خیلی خوشگله

: دارسی؟

هری: دخترمون, بیا ببینش

رفتم رو بروش و خم شدم تا بچه ی توی بغلشو ببینم که با یه دختر خیلی خشگل روبرو شدم که چشماش مثل هری سبز بود اون زیبا بود.

: زیباست.

هری خم شد و پیشونیمو بوسید,  ما مثل یه خانواده ی معمولی به نظر میومدیم.

هری: مراقبش باش!

اخرین کلماتش به صورت محو بود و کم کم تصویرش هم از بین رفت و انگار یکی داشت تکونم میداد که یه صدایی از دور صدام میکرد.

یهو به خودم اومدم و چشمام رو باز کردم.

اون فقط یه خواب بود ولی من حسش کردم و هنوزم میکنم.

مامان: هانا... هانا بلند شو چقدر میخوابی!!

هوشیاریمو بدست اورده بودم و کم کم دردم به سراغم اومده بود.

: م.. مام.. مامان... اه.. در.. درد... دارم... اه

مامان: تازه پرستار مسکن زده بهت وایسا تاثیر بزاره.

دلم بچمو میخواست نمیدونستم دختره یا پسر.

: بچ... بچم.. اه

مامان: اوه خدای من اون خیلی خوشگله میخوای ببینیش؟؟

فقط سرمو تکون دادم و مامان پرستارو صدا زد و ازش خواست بچمونو بیاره.

بعد یکی دو دقیقه بچمو اوردن و مامان توی بغلش گرفتش و کرولین که همین وسطا اومده بود کمکم کرد که بشینم و پشت تختم یکم بالا داد تا راحت باشم.

بعد اینکه جامو درست راستی کردن مامان اروم بچمو توی بغلم گذاشت.

بچم دقیقا همون بچه ی توی بغل هری بود و دخترم بود. یکم شوکه شدم یعنی واقعا من هری رو دیده بودم.

کرولین: اسمی هم واسش مد نظر داری؟

مامان: بنظرم ژولیت قشنگه

کرولین: اره ولی جین هم خوبه

: نه اسمش دارسیه

مامان: دارسی؟ ولی...

: نه پدرشم این اسمو دوس داره.

مامان دیگه هیچی نگفت و منم به دخترم نگاه کردم و نازش کردم و اون چشمام خوشگلشو میبست و باز میکرد.

بهش شیر هم دادم تا سیر باشه بعدش مامان بردش گذاشتش روی یه تخت بچه که بغل تختم بود.

به زندگی خوش اومدی دارسی!

......................
من خیلی متاسفم که نتونستم چهارشنبه آپ کنم چون تولدم بود و بعدشم کلی سرم شلوغ شده بود که الان سرم خلوت تر بود.

ممکنه یکم طول بکشه آپ کردنام من شهریور امتحان دارم و خیلی واسم مهمه.

مرسی از صبوریتون

Farnaz

Green(harry Styles)Where stories live. Discover now