28

96 7 10
                                    

پارت 28(هانا)

چشمام رو باز کردم و از جام پریدم انگار که کابوس دیده باشم عرق سرد کرده بودم و خسته و کوفته بودم.

اطرافو نگاه کردم تا شاید هری رو پیدا کنم ولی با اتاقم توی اپارتمان مامان بزرگ روبرو شدم.

من چطور اومدم اینجا نکنه همش خواب بوده! نه!  نه!

پریدم از اتاقم بیرون و عین دیوونه ها دنبال مامان بزرگ بودم تا ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده

:کرولیییییییین ( اسم مامان بزرگشه)

: کرولین کجایی؟

داد میزدم حالم بد بود من هریو میخوام .

بالاخره کرولین با شتاب از اتاقش اومد بیرون.

کرولین: چیه؟  چی شده؟  حالت خوبه؟؟؟!!!
زدم زیر گریه و پریدم بغلش

: کرولین چه اتفاقی افتاده؟

کرولین: اینو من باید از تو بپرسم

: هری کجاست؟

کرولین: هری کیه؟!

وااااات؟!

: هری همون دوستم که با هم رفتیم سفر مگه یادت نمیاد؟

کرولین : چی میگی تو!  تو با اون دختره چی بود اسمش اهان آنا رفتی مسافرت هری کیه؟
یعنی چی مگه...
فهمیدم لعنتیا کل خاطرات هری رو از ذهن بقیه بیرون کرده بود غیر من

: هری چیزه... هیچی نی!

کرولین یه نگاه مشکوک بهم کرد انگار داشت بهم میگفت خر خودتی!

: من دیگه برم بخوابم حالم چقدر بده

سریع جیم زدم توی اتاقم و خودمو انداختم روی تخت.

سعی کردم بخوابم و در کمال تعجب خوابم برد انگار مسافت طولانی رو پیاده اومده بودن و بشدت خسته بودم.

صبح زود بلند شدم که برم خونه ی هری رو بگردم نمیدونم چرا ولی نمیخوام باور کنم که دیگه نمیبینمش و حالا من با یه بچه توی یه سن کم دست تنها موندم البته من کرولین و مامانو دارم ولی واکنش اونا چی!

داخل همون کوچه اشنا شدم و دنبال اون علامت کوچیک گشتم و بالاخره پیداش کردم و در رو باز کردم.

همه چیز مثل قبل بود فقط بدون هری.

همه ی امیدم همینجا بود که دیگه اونم نیست.

نشستم روی تخت و گریه کردم حداقل اینجا میتونم هری رو حس کنم.

چند دقیقه بود که گریم قطع شده بود و روی تخته هری دراز کشیده بودم که یهو یه گربه از در که باز بود اومد داخل.

دلم میخواست بندازمش بیرون که وارد حریم منو هری شده بود ولی وقتی چشماشو دیدم نتونستم.

اونا دقیقا مثل هری بودن سبز و درخشان اون خیلی خوشگل بود و منو یاد هری مینداخت.

از تخت بلند شدم و رفتم سمتش توقع داشتم فرار کنه مثل همه ی گربه ها ولی این یکی خیلی خاص بود اون حتی بهم نزدیک شد و صورتشو به پام مالوند و با اون چشماش زل زد بهم .

خم شدم و بغلش کردم و جلوی صورتم گرفتمش.

حس میکنم اون خود هریه فقط در جسم یه گربه میدونم عجیبه و شاید بخاطر دلتنگیمه ولی واقعا حسش میکنم.

: اسمتو چی بزارم که خوشت بیاد

گربه چشم سبز فقط یکم سرشو خم کرد و به زل زدن به من ادامه داد انگار میدونست میخوام اسمشو چی بزارم.

: چطوره بزارم هری!

چشماش درخشید و با دستش کشید به گوشش.

: نه من به هری گفتم اگه گربه داشتیم اسمشو بزاریم گربه و تو فقط منو یادش میندازی اون رفته.

اشک توی چشمام جمع شد و گربه رو گذاشتم روی زمین و خودمو انداختم روی تخت و دوباره گریه کردم .

با احساس مالیده شدن یچیزی به دستم سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.

داشت بزور خوشو توی بغلم جا میداد.

: تو چرا مثل بقیه ی گربه ها نیستی اخه

انگار یه چیزی ته ذهنم میدونست جواب چیه!  چون اون هریه!

یه آه کشیدم و روی پام قرارش دادم.

: حالا چیکار میخوای بکنی گربه!

نمیخوام بهش بگم هری اون اسمش گربه است.

اون فقط یکی از دستاشو جلو اورد و گذاشت روی شکمم و یه میو میو کرد.

: من زبونتو نمیفهمم ولی مثل اینکه میدونی اون تو یه بچه هست!

چشماشو یه بار اروم باز و بسته کرد انگار تأییدم کرد.

دیوونه نبودم که شدم!

: میخوای بریم خونه؟

منتظر نموندم که بگه میو یا هرچیزی بغلش کردم و با خودم بردمش اون دیگه مال منه!

......................
حالا فهمیدید عکس کاور چشمه گربه و گربه است؟؟

خب من دو تا پایان برای داستان در نظر گرفتم یکی خوب و خوش و یکی غافلگیر کننده نمیگم بد چون بد نیست!
و هر سوالی داشتید در خدمت هستم 😀

خوشحال میشم اگه نظر بدید یا فقط ووت

Farnaz

Green(harry Styles)Where stories live. Discover now