30

86 6 11
                                    

پارت 30(هانا)

اروم از صندلی بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که یکم آب بخورم که همراهمم گربه اومد.

با اون شکمم سعی کردم روی کابینت بشینم ولی نشد فقط باعث شد گربه چند بار میو میو کنه و بهم چشم غره( همینجوریه دیگه) بره!

: چیه؟

تنها جوابی که از شنیدم خر خر بود.

: چیزی میخوری؟

همیشه منو بی جواب میزاره اخه چه توقعی دارم که گربه حرف بزنه!

: اگه گرسنته باید صبر کنی تا مامان بیاد چون من بلد نیستم چیزی بدم تو بخوری تو که مثل بقیه ی گربه ها غذای مخصوص گربه نمیخوری! دارم کم کم پشیمون میشم.

هرمونام ریخته بهم دارم چرت و پرت میگم!

دستمو محکم کشیدم روی صورتم من الان واقعا میخوام بغلش کنم لازمش دارم.

: بیا بغلم

دستمو سمتش دراز کردم ولی ازم دور شد!

: الان ناراحت شدی؟ 😒

....

: بهت بگم متاسفم راضی میشی؟

....

: یه خر خری یه میویی چیزی بگو حداقل بفهمم

.....

: بابا من حاملم این هرمونا میریزه بهم تو چرا میری رو اعصابم

حس خستگی شدید داشتم و بغض کرده بودم , من چه مرگم شده!

: لعنت بهت

از اشپزخونه با تمام سرعتی که میتونستم خارج شدم و به سمت اتاقم راه افتادم که البته گربه باهام میومد .

: گمشو برو روی همون مبلی که عاشقشی دراز بکش و به منم اهمیت نده!

سرش داد زدم که سیخ وایساد و توی چشمام زل زد.

توی چشمام پر از اشک شده بود.

: تو هم درک نمیکنی! چون تو یه گربه ای

فقط اروم برگشت و از پیشم رفت.

به راهم ادامه دادم من باید یکم بخوابم شاید بهتر شدم در عین حال که عصبیم عذاب وجدانم داره کلافم میکنه!

در اتاقم رو باز کردم که یهو جیغ کشیدم چون دقیقا یکی روبروم وایساده بود. دستمو روی شکمم گذاشتم نمیدونم چرا ولی ناخداگاه گذاشتم واسه حفاظت از بچم.

: تو اینجا چیکار میکنی؟

تام: میبینم که چاق شدی(خدایی کیا فکر میکردن هریه؟!)

: من با تو کاری ندارم

همینجوری اعصاب نداشتم اینم بهش اضافه شد. هلش دادم و پشت بهش کردم و داخل اتاق شدم.

تام: اوخ چه بد ولی من خبر مهمی داشتم

برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم منتظر موندم ادامه ی حرفشو بزنه

تام: نمیدونم هری بهت گفته یا نه ولی خدا طرفدار عشقه و هری داره سعی میکنه خدا رو راضی کنه تا به رئیس بگه شماوو عفو کنه و اینکه اینکار شاید چند روز بهشتی طول بکشه نمیدونم به زمین چقدر میشه ولی خب در هر صورت.

در تمام مدت یه نیشخند گوشه ی لبش بود و بهم زل زده بود ولی برام مهم نیست اون میتونه برگرده یه راه هست.

: واقعا؟ مرسی تو روزمو ساختی واقعا ممنونم ازت

رفتم سمتش میخواستم بغلش کنم ولی خب با این شکم نمیشد پس فقط دستشو گرفتم و یه فشار اروم دادم و اون خشک بهم نگاه میکرد.

تام: راستی این گربه خیلی خاصه مراقبش باش!

این اخرین حرفش بود اون رفت و دیگه نیومد.

.......................

نمیدونم ولی شاید چند پارت دیگه تمومش کنم .

نظر و ووت فراموش نشه .

Farnaz


Green(harry Styles)Where stories live. Discover now