7

173 13 9
                                    

پارت7( هانا)
بهت زده به جای خالیش نگاه میکردم و به این فکر میکردم منظورش چی  بود.

از فکر اومدم بیرون و به اطراف نگاه کردم هوا تاریک تاریک بود و هیچکس توی پارک نبود.  دستمو به صورتم کشیدم و از جام بلند شدم و گوشیم رو در آوردم و به مامان بزرگ اس دادم که دیرتر میام خونه نیاز به کمی تنفس بیشتر داشتم.

آروم قدم میزم که صدای پا شنیدم برگشتم که دیدم چند نفر که به قیافشون نمیومد دوست باشن دنبالم کردم برای همین شروع کردم به دویدن که افتادن دنبالم.

هرچی میدویدم به هیچجا نمی رسیدم که تنها تونستم اون کوچه رو تشخیص بدم برای همین سریع رفتم سمتش و دوباره همون در و همون خونه.

رفتم توی و در رو بستم. پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن . و از جامم بلند نشدم. که یهو دیدم هری داره از پله ها پایین میاد.

هری: هانا چی شده؟

هیچی نگفتم و به گریه کردنم ادامه دادم.

هری: بخدا اگه از دست من ناراحت باشی خودمو نمیبخشم

: لطفا بس کن از یه طرف تو که معلوم نیست چت شد و از اون طرف اون یارو ها.

هری: هانا من بالاخره باید بهت میگفتم به خاطر خودت بود حرفام

دست از گریه برداشتم و بهش نگاه کردم.

: یعنی هرچی گفتی واقعیت داره ؟

هری: اره من انسان نیستم

: پس چی هستی گربه ؟ آدم فضایی؟

هری: نه من یه فرشته ام

خندیدم با صدای بلند.

: حرف منو به خودت گرفتی که بهت گفتم شبیه فرشته هایی

هری: هانا من واقعا فرشته ام. فرشته نگهبان یه نفر بودم و من یه لحظه غفلت کردم و اون فرد مرد میفهمی و خدا منو تبعید کرد به اینجا و تا وقتی بخشوده نشم خدا منو به کسی نشون نمی داد.

با بهت نگاش کردم

: هری من باورم نمیشه این واقعا غیر ممکنه

هری: میدونم

سرش رو انداخت پایین.

هری: میتونی اگه واقعا نمیتونی منو تحمل کنی از اینجا بری اونا رفتن.

اینو گفت و رفت.

از جام بلند شدم و رفتم خونه.
.....................
نظر؟
ووت؟
Farnaz

Green(harry Styles)Where stories live. Discover now