"ممنونم بابا." وقتی باباشو بغل کرد آقای تاملینسون لبخند زد.

****

"هری، بابای بچه لوییه مگه نه؟" خانم تاملینسون وقتی وارد اتاق خواب شدن پرسید. همه جا پر از سیسمونی بچه بود.

"خ-خانم تاملینسون.."مادر لویی دستشو رو شونه هری گذاشت و لبخند زد.

"پسرم خیلی بیشرفه مگه نه؟"
هری لبخند زد و سرشو تکون داد.

هری و خانم تاملینسون بعد ازینکه حرف زدن و کلی خندیدن رفتن طبقه پایین، پیشه لویی و اقای تاملینسون.

هری مطمئن بود که الان لویی قطعا اونو از خونه مینداخت بیرون. حالا که خانوادش فهمیدن هیچ دلیلی نداره که لویی مسئولیت خودش و بچه هاشو بر عهده بگیره.

خانم تاملینسون به هری لبخند زد و بهش کمک کرد تا بشینه.

"چند ماهس؟"

"یک و نیم" لویی وسط صحبتشون پرید و به هری که داشت با تعجب بهش نگاه میکرد لبخند زد.

"هری، پسر احمق من چیکار کرده بود که وقتی اومدی خونه داشتی گریه میکردی؟ واقعا ناراحت و شکسته بودی." لویی نگاهاشو رو هری ثابت نگه داشت و بدون اینکه بهش اجازه جواب دادن بده خودش حرف زد.

"من قلبشو شکستم. اما حرفایی که گفتم واقعی نبودن. چیزهای احمقانه ای گفتم. هری، لطفا منو ببخش."

وقتی لویی دستای هری رو تو دستاش گرفت هری مضطرب شده بود. همراه با لویی سه نفر منتظر جوابش بودن.

لباشو گاز گرفت و سرشو تکون داد. لویی لبخند زد و هری رو بغل کرد. متوجه بود که هری بغلش نکرده بود ولی اهمیت نداد.

"شما اشتباه نیستین." تو گوش هری آروم طوری که هیچکس نشنوه زمزمه کرد.

"مامان، میدونی اونا دوقلو ان." لویی در حالیکه دستشو گذاشته بود رو شکم هری کفت .
چشمای مادرش برق زدن و با خوشحالی لبخند زد.

"هری تو یه هدیه ای." هری لبخند زد و باعث شد چال گونه هاش معلوم شن. لویی شگفت زده به هری زل زده بود.

آقای تاملینسون اروم خانوم تاملینسون رو نیشگون گرفت و لویی رو نشون داد. وقتی هردوشون شروع کردن به لبخند زدن لویی فهمیده بود که خانوادش داشتن بهش نگاه میکردن.
سرشو خم کرد و سعی کرد گونه های سرخشو قایم کنه.

****

"خب منو بخشیدی؟" لویی وقتی پدر و مادرش رفتن از هری پرسید.

نگران بود و هری نمیتونست درکش کنه. بعضی وقتا کاری میکرد که هری فکر کنه با ارزشترین شخص تو دنیاس بعضی وقتا هم میگفت همه چیز یه اشتباه بود.

"لویی ازت یه سوال میپرسم و خواهش میکنم باهام صادق باش." لویی آروم تاییدش کرد.

"هنوزم لیامو دوس داری؟"

وقتی لویی برای مدت طولانی مکث کرد هری احساس میکرد چشماش میسوزن و هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه.
بعد سکوت طولانی مدت لویی آخرسر جواب داد.

"آره." همون لحظه که هری میخواست بره لویی مچ دستشو گرفت. هری با کنجکاوی تو چشماش زل زد.

"ولی این به این معنی نیست که به تو و بچه هامون اهمیت نمیدم." هری سرشو به معنای منفی تکون داد.

"میخوای چیکار کنی؟ در حالیکه ینفر دیگرو دوس داری قراره صاحب بچه هایی باشی که نه دوستشون داری و نه برات معنی خاصی دارن و فقط مجبوری تحملشون کنی و همراه با اونا یه پسر دردسر ساز. میخوای چیکار کنی لویی؟" هری اعتراض کرد.

"لیامو دوس دارم قرار نیس در این مورد بهت دروغ بگم. ولی شمارو بخاطر اجبار پیشم نگه نمیدارم. خانوادم همه چیو فهمیدن، پس چرا باید ازت بپرسم که منو بخشیدی یا نه؟"

"خب سوال منم همینه! چرا..؟" صدای هری شکسته و ناراحت بود.
بیش از حد احساس بیچارگی میکرد.

"دوباره قراره منو ناراحت کنی در عین حال چرا میخوای باهات بمونم؟" هری دوباره پرسید.

"چونکه میخوام حسش کنم. حس خانواده و صمیمیت رو." وقتی لویی آروم مچ دستشو ول کرد هری فهمیده بود که الان همه چی به تصمیمش بستگی داری.

کام عان میخواست چیکار کنه که؟

اگه الان ازین خونه میرفت تنها جایی که داشت خونه خودش بود و اگه خانوادش میفهمیدن حاملس قطعا مینداختنش جلو در.
و الان هم که پسر خوشتیپ روبروش ازش میخواست که اینجا بمونه باید میموند چون در سطحی نبود که بخواد اعتراض کنه.

"باشه نمیرم." هری با لحن بی اهمیتی گفت.

"ممنونم." لویی با خوشحالی گفت و بدن ظریف هری و گرفت و بطرف خودش کشید. هری در حالیکه بین دستای لویی پرس شده بود نا خودآگاه لبخند زد و فکر کرد که چقد اخیرا احساستی شده.

خدایا دقیقا داشت به یک زن تبدیل میشد.

_____________________________

هاااای😊
خوبین؟😊

گایز این هفته نسبتا بیکارم و به احتمال زیاد شاید بتونم فردا و پس فردا آپ کنم😃

خیلی منتظر موندین بخاطر آپ این فنفیک و من نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم 💙
مرسی که میخونین💙
لاو یو گایز💕

Voтe + Coммenт рlz♥🎈

SHIT! I'm Pregnant. || L.S AUWhere stories live. Discover now