قربانى سكوت

210 32 4
                                    

شكسته تر و ناتوان تر از هميشه تا ساعت ها به در خيره مونده بودم، بهش گفته بودم بره، رفت و من موندم، من لعنتى تنها بدون اون فقط ميتونستم بميرم...تمام نگاهاش مثل يه فيلم از جلو چشمم رد ميشد...به خودم كه اومدم فكم از شدت گريه درد گرفته بود.
بايد گريه ميكردم بايد تا ابد براى از دست دادن زيباترين اتفاق زندگيم گريه ميكردم، چرا بايد سرنوشت من و اميلى اينجورى ميشد؟ و از همه مهم تر زين بود!
هنوزم از همه مهم تر اون بود، يعنى وقتى از در رفت بيرون چه حالى داشت؟! نكنه ديگه از من بدش بياد... خب بياد من كه ديگه نميخوام ببينمش، نميخوام؟؟ ميخوام اما نبايد ببينمش چون معلوم نيست چقدر بتونم در برابرش مقاومت كنم.
-آريا...آريا...
اين صداى نگران لويى بود، چشمامو به سختى باز كردم، نميدونم از شدت گريه بود يا فشارم افتاده بود يا چى اما بدنم به قدرى بى جون بود كه خوابم برده بود!
-ترسيدم دختر، دارى چيكار ميكنى با خودت؟
گوشه چشمم سوخت...
-بس نيست اين همه گريه؟؟
با بغضى كه داشتم سعى كردم حرف بزنم: حالم خرابه مثل كوير...
لويى سرشو تكون داد.
-نه اميد دارم نه ارزو نه هيچى، هيچى برام نمونده!
لويى با امرانه ترين لحن ممكن گفت: مگه ماها نيستيم؟ مگه دوستات نيستن؟ تو فقط دو روزه نيستى و اون بيرون همه نگرانتن!
بى توجه به حرفاش ادامه دادم: نه ميتونم داشته باشمش نه ميتونم بيخيالش بشم نه حتى جرئت دارم از شر خودم راحت شم، فكرش همش هست، چشماش همش هست نفسم ميگيره وقتى يادش ميفتم وقتى چشمامو باز ميكنم ميبينم اين همه تلخى واقعيته ميخوام اصلا بلند نشم اصلا صبح نشه نميتونم به خدا اينجورى نميتونم
بغضم تركيد و با گريه گفتم: يعنى تا اخرش اينجورى ميمونه؟!
-اگه انقدر دوسش دارى چرا ميخواى بگذرى ازش؟
-نميتونم بين اميلى و زين انتخاب كنم!
-پس عاشقش نيستى
-معلومه كه هستم، من فقط نميتونم سوار پرنده ارزوهاى يكى ديگه بشم
-اين وسط ارزوهاى تو و زين چى ميشن؟
-زين يه اشتباه كرده كه داره تاوانشو ميده
صداى لويى بالا رفت: اريا متوجه نيستى واقعا؟؟ به خودت نگاه كردى؟؟؟ اين تويى كه دارى تاوان ميدى
دستمو گذاشتم روى صورتم و چندبار روى صورتم دست كشيدم.
-خسته شدم ديگه!
-از چى؟
-تو خوب ميدونى من هيچوقت ضعيف نبودم، هيچوقت از موقعيتاى سخت فرار نكردم اما اين بار احساس ميكنم بهم ظلم شده، احساس ميكنم ضعيفم براى همين از خودم خسته شدم از خودم بدم اومده...
-اريا تو هنوزم همونى، عشق مثل يه طوفانه يهو مياد و خرابى به جا ميزاره و ميره...اما تو دوباره همه چيو از نو ميسازى، از عشق نجات پيدا ميكنى!
-اميلى هيچوقت نجات پيدا نكرد.
-چون نخواست، اما تو ميخواى تو قراره بهترين نمايش نامه نويس قرن بشى مگه نه؟
لبخند زدم، اره ميخواستم اما من زينم ميخواستم، چشماشو ميخواستم من واقعا ميخواستمش بايد چه جورى ادامه ميدادم؟
انقدر دل شكسته بودم كه حتى به اميلى فكرم نميكردم، به بهترين دوستم كسى كه ميتونست خيلى وقت پيش همه چيو به من بگه، كسى كه مقصر اصلى اين داستان بود، اميلى هم قربانى عشق بود، قربانى بچگى زين اما من قربانى سكوت اميلى بودم، عشق ناب من قربانى سكوت اميلى بود اما با وجود اينا من يه زندگى داشتم كه بايد بهش ميرسيدم نه فقط به خاطر خودم بلكه به خاطر خانواده اى كه بهم اعتماد كرده بودن...
تلفنمو روشن كردم از همه مسيج داشتم اين مايه دلگرمى بود به جز اميلى و زين جواب همرو دادم، به خودم يه هفته استراحت دادم، يه هفته خونه لويى موندم و خودم و جمع و جور كردم، گريه كردم جيغ كشيدم سكوت كردم خنديدم هركارى كردم، احساساتمو به نقطه تعادل رسوندم ميدونستم با ديدن زين همش به هم ميريزه اما فعلا بايد خودمو براى رفتن تو جمع دوستام اماده ميكردم، از زين خبرى نبود انگار واقعا رفته بود و اميلى هم تلاش چندانى براى اينكه ببخشمش نميكرد.
بعد از يك هفته صبح دوشنبه جورى از خواب بيدار شدم كه انگار تمام روحم زخمى نيست، لويى و بيدار كردم و اونم كلى غر زد كه كلاس نداره و ميخواد بخوابه اما به هرحال بيدارش كردم بايد يكى و كنارم نگه ميداشتم تا باهاش حرف بزنم و خودمو از تشويش رها كنم بنابراين مدام حرف زدم و لويى كه دقيقا ميدونست چرا اين كارو ميكنم فقط سرشو تكون ميداد، با خودم بردمش دانشگاه، وارد حياط كه شدم نفس عميقى كشيدم و به چهره هاى اشنايى كه ميديدم لبخند ميزدم، اولين كسى كه مستقيم به سمتمون اومد ليام بود.
-آريا خوشحالم كه بالاخره ميبينمت
سرمو تكون دادم و ادامه داد: بهترى؟
-اره خيلى خوبم، فكر ميكنم كاملا خوبم!
-با اينكه اينجورى به نظر نمياد اما خوبه...
لويى وسط حرفش پريد: حالا بهتر از اينم ميشه بهش سخت نگير!
ليام: ميدونى اريا... ما يه جورايى شبيه هميم...
-من ديرم شده بايد برم زودتر با اموزش حرف بزنم!
نذاشتم حرفشو ادامه بده و از كنارش رد شدم، ما شبيه هم نبوديم....اون عاشق دخترى بود كه از اولم ميدونست علاقه اى بهش نداره اما من چى؟؟؟ من از همه چى بى خبر بودم و اينكه زين منو دوست داشت، بهم دروغ گفت اما دوسم داشت اين چيزى بود كه اين روزا ميتونستم بهش تكيه كنم، اين كه گرماى عشقش و ميتونستم حس كنم هرچقدر هم كه رابطمون كم بود به همون اندازه عميق بود و من يه جورايى داشتم با سايه اى از زين تو ذهنم هر لحظه زندگى ميكردم، اين راه چاره اى بود كه پيدا كرده بودم هرچند دوامى نداشت...
_____________________________
بالاخره طلسم شكست، از اونجايى كه طوفان زندگى من رد شد و رفت اين داستان و براى كسايى كه ميخونن و دوسش دارن زود اپ ميكنم و به سرانجام ميرسونم!
مرسى كه ميخونين و عاشقتونم💚💙

The Painting CafeWhere stories live. Discover now