"بى خبر از سرگذشت"

329 42 18
                                    

امروز زياد حواسم سرجاش نبود علتشم دو چيز بود، يكى حرفا و حال اين روزاى اميلى كه نميدونستم كى درست ميشه و يكيم اين جشنواره خيلى رو مغزم بود، اين بهترين فرصتم بود اما من به كلى فراموشش كرده بودم بايد دست به كار ميشدم اما اصلا فرصت فكر كردن بهشم نداشتم!
مشغول كار بودم كه لويى و ليام و تو چهارچوب در ورودى ديدم، رو به هرى كه داشت از كنارم رد ميشد گفتم:اااا لويى اينا اومدن!
هرى سرشو به سمت در چرخوند:ليام؟!
با چشماى گشاد شده نگاهش كردم!
-ميشناسيش؟!
-تو ميشناسيش؟!
-هم كلاسيمه ها
لويى و ليام سمتمون اومدن و ليام با لبخند پهنى رو به هرى گفت: چه طورى رفيق؟!
رفيق...چرا احساس ميكردم من كلا از دنيا بى خبرم؟!
ليام احتمالا متوجه گيجى من شده بود براى همين توضيح داد: هرى از فارغ التحصيلاى دانشگاه خودمونه من بهترين تئاترى كه بازى كردم به كارگردانى جناب استايلز بود!
با دهن باز به هرى نگاه كردم...
-تووووو به من گفتى زياد كار نكردى
هرى با شيطنت خاصى جواب داد: خب باور كن زياد نبوده مهم كيفيته كه خوب بوده
چشمامو ريز كردم و بهش زل زدم.
لويى كه تا اون لحظه ساكت بود گفت:كارتون كى تموم ميشه؟! اخر ساعت بشينيم حرف بزنيم!
-در مورد چى؟!
ليام:جشنواره!
هرى خيلى سريع جواب داد:من معافماااا
ليام:حالا حرف ميزنيم...
يك ساعت بيشتر نمونده بود اخرين مشترى هم كه رفت دور يه ميز نشستيم و لوسى و نايلم صندلى اضافه كردن و دور همون ميز نشستن، من دوست داشتم بدونم چى ميخوان بگن خوشحال بودم كه بالاخره يكى به جشنواره فكر كرده و مجبور نيستم خودم تنهايى بهش رسيدگى كنم!
لوسى:خب داستان چيه؟!
ليام:من با چندتا از بچه ها و استادا حرف زدم بعد با لويى بررسى كرديم ديديم هيچ جوره با بقيه بچه ها نميتونيم هماهنگ شيم...
هرى كه انگار بقيشو حدس زده بود گفت:خب؟؟
ليام:خب اينكه من به لويى گفتم تو ميتونى كمكمون كنى!
"نه من نميتونم"
هرى خيلى تند گفت و از جاش بلند شد...
همون لحظه در با صداى قيژ قيژ خفيفى باز شد اين اولين بارى بود كه انقدر فضا تو سكوت غرق شده بود كه صداى در به راحتى شنيده ميشد اما خيلى راحت سكوت افكار من با ورود معماى يه روزه اى كه داشتم شكست!
هرى با ورود زين سرجاش ميخكوب شد و به نايل و لوسى نگاه كرد!
زين كه چهرش به خوبى نشون ميداد از ديدن همه ما با هم جا خورده گفت: فكر ميكردم ديگه الان تعطيل كرده باشين!
نايل، ليام و لويى و به زين معرفى كرد و بهش گفت كه داشتيم يه گپ دوستانه ميزديم!
البته به نظر من برنامه ريزى واسه جشنواره اصلا گپ دوستانه نبود براى همين تصحيح كردم: ما داشتيم در مورد جشنواره تئاتر دانشجويى با هرى حرف ميزديم!
زين با تعجب به هرى نگاه كرد و دهنشو باز كرد كه چيزى بگه اما انگار پشيمون شد و چيزى نگفت!
به ليام نگاه كردم بلكه چيزى بگه...
ليام شروع كرد:من فكر كردم هرى يه بار جايزه گرفته شايد بتونه به ما هم كمك كنه!
هرى با صداى كنترل شده اى كه سعى ميكرد لرزشش بيش از حد نباشه گفت: اونى كه گفته جايزه گرفتم نگفته سال اخرم چه فاجعه اى به بار اوردم؟!
زين دستشو گذاشت رو شونه هرى و با صدايى اروم تر از هميشه گفت: بيخيال اون فقط يه اتفاق بود!
هرى با صدايى كه ديگه كنترلى روش نبود تقريبا داد زد: اتفاق؟؟ تو به اون ميگى اتفاق؟! من به اون روانى اتفاقى كليد دادم؟! اتفاقى اعتماد كردم؟! ميتونستى الان بهترين باشى اگه تو همون دانشگاه لعنتى ميموندى!
-من هيچى از دست ندادم هرى اروم باش!
-نزديك بود جونتو از دست بدى!
اين صداى نايل بود كه به طرز غير قابل باورى خش دار شده بود...من واقعا نميدونستم چه اتفاقى داره ميفته به لويى و ليام نگاه كردم كه از من گيج تر به نظر ميرسيدن خب خداروشكر حداقل دو نفرم مثل من از دنيا بى خبر بودن، ميخواستم يقه ليام و بگيرم بگم اصلا واسه چى از همون اول اومد سراغ هرى،اعصاب همشون به شدت ريخته بود به هم،من تا حالا هريو اينجورى نديده بودم!
زين در حالى كه دستى به موهاش ميكشيد به نقاشى كه كشيده بود خيره شد و گفت:فكر كنم كلا اين شهر به من آلرژى داره!
لوسى:مزخرف نگو زين!
هرى:من نه اين نمايش و نه هيچ نمايش ديگه اى و كارگردانى نميكنم!
زين:شايدم بايد بكنى!
هرى به زين خيره موند و زين اضافه كرد:شايد اگه اون موقع بيخيال نميشديم همه چى بهتر پيش ميرفت،تو بازم كارگردانى ميكردى الان موقعيتت بهتر بود، من اگه برميگشتم دانشگاه و از شرايطم فرار نميكردم شايد وضعيتم خيلى بهتر از الان بود!
لوسى با حيرتى كه تو صداش موج ميزد گفت: بزرگ شدى زين!
من بيشتر از اينكه گيج باشم داشتم از كنجكاوى ميمردم ميخواستم داد بزنم"دقيقا اينجا چه خبره؟"
اما به نظرم الان و حتى شايد قبل تر بايد من و ليام و لويى رفع زحمت ميكرديم اما سه تامون رو صندليامون ميخ شده بوديم!
اون از داستان اميلى و اينم از زين و هرى،من يه چندسالى دير رسيده بودم به اين شهر،انگار اتفاقاى جذابشو از دست داده بودم!
ليام از جاش بلند شد و من و لويى هم سريع بلند شديم...
-ببخشيد بچه ها فك كنم بهتر باشه ما ديگه بريم!
ليام گفت و من تو دلم گفتم "تازه الان يادش افتاده بايد بريم"
هرى با اخم ظريفى كه رو پيشنويش بود رو به ليام كرد.
-تو واقعا نميدونستى سر اخرين كار من چى شده؟!
-نه،من از كجا بايد ميدونستم اصلا تئاترى در كار بوده؟! من اصلا فكر ميكردم اون كارى كه سال دومت انجام داديم با هم كار اخرت بود!
هرى:آخه....
-اخه چى؟!
هرى چيزى نگفت و زين به جاش گفت:اخه وقتى من از دانشگاه اخراج شدم همه شهر فهميدن!
اخراج؟؟؟؟؟؟ با حيرت نگاهش كردم،هيچ حس خاصى تو صورتش نبود انگار كه اصلا براش مهم نبوده!
به لويى نگاه كردم قشنگ معلوم بود به اندازه من تعجب كرده چون ازش بعيد بود يه مدت طولانى هيچى نگه!
با بچه ها خداحافظى كرديم.
دقيقا لحظه اى كه داشتم از كنار زين رد ميشدم با خنده گفت:شبيه علامت سوال شدى!
طره موهام كه جلو صورتم بود و پشت گوشم دادم
-طبيعى نيست؟!
-نه، ذهنتو مشغول نكن
نميدونم چرا اما حس نااميديمو باهاش در ميون گذاشتم
-اخه احساس ميكنم دير رسيدم حس ميكنم از همه چى بى خبرم هرروز يه چيز جديد ميشنوم!
-به من اعتماد كن هيچ چيز خوشايندى قبل از تو اينجا نبوده كه از دستش داده باشى.
شونه هامو بالا انداختم!
-نميدونم
-تو فكر نمايشنامه باش شايد من هريو راضى كنم!
به هرى كه دستاش تو جيبش بود و هنوز قيافش تو هم بود نگاه كردم و گفتم :بعيد بدونم
-من تلاشمو ميكنم تو هم كم كارى نكن هرى نسبت به نمايش نامه هاى قوى ضعف داره
خنديدم و با اشاره به هرى گفتم: ولى اين داستان سر دراز دارد...
زين در حالى كه تو چشمام خيره شده بود گفت:ميتونيم يه كارى كنيم داستان خوبى بشه!
اب دهنمو قورت دادم و به سختى لبخند نصفه و نيمه اى نثارش كردم، زير نگاهش تاب نياوردم و سرمو انداختم پايين، تو دلم گفتم "خب ديگه بسه، باز اينجورى نگاه كرد"
-نمياى؟!
با صداى لويى كه در و نگه داشته بود و منتظرم بود سمت در رفتم و از كافه خارج شدم، نفس عميقى كشيدم و سعى كردم افكارمو طبقه بندى كنم!
_______________________
راستش از اونجايى كه دانشگاها شروع شده من ديگه هرروز نميتونم آپ كنم ولى حتما يه روز در ميون يا نهايتا با فاصله دو روز آپ ميكنم 🙈
مرسى كه ميخونين و لطفا لطفا راى و نظر يادتون نره 😍😍 همچنان عاشقتونم 💙💙

The Painting CafeOnde as histórias ganham vida. Descobre agora