فراتر از آفرينش

340 51 30
                                    

بعد از كلاس خيلى به اميلى اصرار كردم كه يه بار حداقل بياد فقط كافه و ببينه چون من عاشق محيطش بودم و قطعا اميليم خوشش ميومد اما با هر عذر و بهونه اى كه ميتونست از زيرش در رفت و آخر سرم گفت" به مايا قول دادم برم پيشش"
لويى هم كه تكليفش معلوم بود خودم بهش گفته بودم جاى حرف زدن با اميلى با ليام حرف بزنه،اين كه ليام ناراحت باشه واقعا از نظر من نامردى بود چون تو اين يه سالى كه ميشناختمش هيچ كار اشتباه و يا حتى رفتار نامناسبى ازش نديده بودم!
به ساعتم نگاه كردم هنوز زمان داشتم بنابراين به تلافى از صبح تصميم گرفتم خيلى راحت و با آرامش پياده تا كافه برم و حتى ميتونستم از لوسى بخوام بهم يه موكاى خوب بده، ساعتاى كلاسم به هواى كار خيلى بد شده بود مجبور بودم تقريبا هرروز كلاس بردارم و اكثرا هم يكى تو هرروز، تازه به خاطر همين برنامه مزخرفم كلى با آموزش حرف زده بودم،سه شنبه ها مثل امروز وقتم زياد بود و پنجشنبه ها بايد از دانشگاه تا كافه ميدويدم،بقيه روزا خداروشكر در تعادل بود!
شنبه ها هم از صبح كافه بودم اما هيچ جاى اعتراضى نبود،درسته اين هيچوقت كار مورد علاقم نبود اما موقتى بود و من لازمش داشتم تازه شرايطشم خوب بود فقط مشكل ساعتى داشت، با لبخند پهنى كه تحت تاثير هواى پاييزى روى لبم نقش بسته بود وارد كافه شدم، امروز شلوغ نبود و لبخندم عميق تر شد"مشترى كمتر،كار كمتر" شايد فكر خبيثانه اى بود اما خب هركى بايد فكر منافع خودش باشه!
به بچه ها سلام دادم و نايل ازم خواست كه سريع لباس كارمو بپوشم،من متنفر بودم از اينكه لباس كار بپوشم اونم به رنگ سبز،باز اون تيشرت سبز به هرى ميومد به من كه اصلا...
لباسمو عوض كردم و از لوسى خواهش كردم حالا كه سرش خلوته يه موكا بهم بده!
لوسى لبخند مهربونى زد و بعد از درست كردن موكا دو تا ليوان داد دستم و گفت: اينم بده به زين!
خيلى متعجب جواب دادم:كى؟؟؟
-من!
اينو يه صداى مردونه خيلى آروم از پشت سرم گفت و باعث شد من كاملا برگردم عقب تا ببينم زين كيه!
با ديدنش تعجبم دو چندان شد و ابروهام به وضوح رفت بالا،اين صاحب همون چشما بود با اين تفاوت كه حالا ميتونستم به بقيه اعضاى صورتشم نگاه كنم،سرعت پردازش ذهنم به قدرى پايين اومده بود كه كم كم فهميدم اون زينى كه صاحب كافس و اون نقاشى ديوار و كشيده همون زينيه كه الان لوسى گفت و همون پسرس كه صبح تو اتوبوس ديدم،راستى چرا اتوبوس پس؟؟
نميدونم قيافم شبيه علامت سوال يا چى شده بود كه زين دستشو اورد جلو و باعث شد من با تعجب نگاهى به دستش و باز نگاهى به صورتش بندازم!
با چشماش به قهوه دستم اشاره كرد و گفت:نميخواى بديش؟!
من كه تازه به خودم اومده بودم قهوه و بهش دادم و گفتم:اهاا چرا....ببخشيد....بفرمايين!
من اصلا دختر خنگى نبودم،واقعا نبودم تو درسم نميگم بهترين بودم ولى يكى از خوبا بودم،اين چشما كه الانم داشتن احتمالا به قيافم ميخنديدن روى من تاثير داشتن علتشم اين بود كه من براى اولين بار ميديدم،زين مثل هر پسر بريتانيايى ديگه جذابيت خودشو داشت اما چشماش فراتر از جذابيت ، زيبايى و حتى كل آفرينش بود!
همونجا پيش لوسى وايساده بودم كه با خنده گفت:چرا قيافت اينجوريه؟!
خودمم خندم گرفت!
-بده؟!
-داغونه!!
هرى گفت و من با خنده نگاهش كردم!
-آخه شماها گفته بودين زين نمياد اينجا!
هرى:گفتيم زياد نمياد نگفتيم اصلا كه...
-الان ميگه اين خنگ كيه استخدام كردين!
بعد با حرص رو به هرى گفتم: به خدا من خنگ نيستم فقط تعجب كردم!
لوسى:انقدر شلوغ بازى نداره كه،زين مثل خودمونه اگه خيالت راحت ميشه بايد بگم دوست بچگى هرى و نايله!
-واقعا؟؟؟
نايل به جمعمون پيوست و گفت:چى ميگين يه ربعه تجمع كردين؟!
-به يمن حضور من كار و تعطيل كردين؟!
و باز هم اين صدا همون صداى آروم قبلى بود!
هرى با خنده گفت: داداش اين كافت داغونه مشترى نداره اصلا!
-اگه جاى تو دست چهارتا ادم درست حسابى ميدادم كه الان اينجورى نبود!
از حرفش خندم گرفت و ريز خنديدم كه باعث شد نايل بگه "آدم فروش"
-خب بامزه بود!
لوسى انگار كه يهو يادش افتاده باشه به دفتر زين كه روى ميز بود اشاره كرد و گفت: آهاا راستى زين ميشه طراحياتو ببينم؟!
-آره حتما،اتفاقا امروز تو اتوبوس يه سوژه خوب پيدا كردم!
نايل:تو هنوز واسه طراحى سوار اتوبوس ميشى؟!
-بهترين سوژه هاى ممكن و از همونجا الهام ميگيرم هميشه...امروز رانندش انقدر پير بود يه كلاه بامزه هم سرش بود،همونجا كشيدمش!
ناخوداگاه قيافمو كشيدم تو هم...
-كجاش بامزه بود اون؟! هرچى گفتم واينساد
زين نگاهى بهم انداخت كه باعث شد به سختى اب دهنمو قورت بدم!
-حالا تو هم كه خوب سوار شدى!
سرمو انداختم پايين و باز هم خجالت كشيدم تو دلم گفتم "آريا تو يه احمقى،اصلا واسه چى يادآورى ميكنى؟! اه پسره ى زشت"
داشت به بعد از ظهر نزديك ميشد و مشتريا يكى يكى سر ميرسيدن و منم مشغول كار شدم،زين از اينور به اونور ميرفت اما اصلا كار نميكرد فقط يه بار كه من داشتم سفارش ميبردم و هرى هم مشغول درست كردن وافل بود مجبور شد بره سفارش بگيره،من اگه خودم يه كافه داشتم حتما بيشتر كاراشو خودم ميكردم،زين اما اينجورى نبود بيشتر انگار داشت همه چيو نظر ميگيرفت انگار دنبال چيزى ميگشت!

پايان ساعت كارى بود البته ساعت كارى من ،چون من از همه زودتر ميرفتم اما دلم نيومد و قبلش پيش زين كه حالا رو يه صندلى درست نزديك همون نقاشى نشسته بود رفتم و بى مقدمه گفتم:من از روز اول عاشق اين نقاشى شدم!
نگاهى بهم انداخت!
-واقعا؟!
-آره،البته راستش اصلا نفهميدم چى ميخواد بگه ولى خوشم اومد انگار واقعا يه حرفى براى گفتن داره!
حالت صورتش تغيير كرد و رضايت و ميشد تو چشماش ديد!
-خب مفهومش دقيقا همينه كه ميگى،ميخواد حرفشو بزنه اما نميتونه!
چيزى نگفتم و زين ادامه داد:اون موقع اينجورى بودم يعنى حسم اين بود اما الان ميخوام عوضش كنم،اصلا براى همين امروز اومدم اينجا!
-اما خيلى قشنگهه كه!
-شايد ،ولى اينجا اسمش نقاشى و اون نقاشى معرف منه،الان ديگه اين معرف خوبى براى من نيست!
-خب الان چى ميخواى بكشى؟!
شونه هاشو انداخت بالا:نميدونم،اومدم اينجا شايد از خود اينجا الهام بگيرم!
-چرا از خودت الهام نميگيرى؟!
نگاهم كرد و منتظر بود ادامه بدم انگار كه نفهميده باشه منظورم چيه، دلم ميخواست بگم اصلا منو نگاه نكن وقتى نگاهم به چشماش ميفتاد كلا تمركزمو از دست ميدادم!
نگاهمو به سمت نقاشى دادم و گفتم:يعنى منظورم اينه كه به جاى بيرون تو خودت جستجو كن.
وقتى ديدم چيزى نميگه ادامه دادم: مثلا من وقتى ميخوام يه نمايشى و شروع كنم به نوشتن معمولا حس اوليش از درون خودم مياد بعد با توجه به اون از مشاهداتم استفاده ميكنم و مينويسم!
-اگه از درونم چيزى نياد چى؟!
از طرز حرف زدنش خندم گرفت!
-مگه ميشه؟؟ بالاخره هركى يه احساسايى داره، حتى اگه بد باشن اما بالاخره هستن!
شونه هاشو انداخت بالا.
به ساعتم نگاه كردم و گفتم: بهش فكر كن!
دستمو سمتش گرفتم و گفتم: خوشحال شدم از ديدنتون!
بهم دست داد و گرماى دستش به بدنم منتقل شد همون لحظه تو دلم گفتم "اصلا غلط كردم"
دستمو بيرون كشيدم و داشتم ميرفتم كه گفت:فردا ميبينمت.
لبخند تصنعى زدم و از در زدم بيرون،وقتى هواى ازاد خورد به صورتم انگار تازه داشتم نفس ميكشيدم پوفى كشيدم و تو دلم گفتم "فردا؟؟؟مثلا قرار بود زياد نياد"
نه اين كه ناراحت باشم اما ترسيده بودم،اين اولين بار بود احساس ميكردم يكى رو من تسلط داره و اين ترس داشت واقعا...قاطعانه با خودم تكرار كردم "آريا لطفا همه حسات و با هم قاطى نكن"
اينو گفتم و كيفمو محكم تر تو دستم گرفتم و راه افتادم سمت خونه!
_____________________
من واقعا بابت اين اندكى تاخير معذرت ميخوام،خونه نبودم و در نتيجه نت نداشتم 🙈
ممنون از كسايى كه ميخونن و تشكر ويژه از دوستانى كه نظراتشونو با من در ميون ميذارن 😍😋❤️

The Painting CafeWhere stories live. Discover now