كافه نقاشى

943 68 42
                                    

همينجورى به پسر چشم ابى و مو بلوند رو به روم نگاه ميكردم كه با مهارت خاصى خامه رو قهوه و تزيين ميكرد و ميديدم كه دهنش تكون ميخوره اما من بيشتر تمركزمو به طراحى محيط كافه داده بودم،پنحره هاى مشبك و سقف شيشه اى كه باعث ميشد فضاى بيرون به خوبى معلوم باشه،آدم فقط با نگاه كردن بهشون ميتونست نفس عميق بكشه مخصوصا اگر اون روز يه روز ابرى يا بارونى بود،لامپايى كه كوتاه بلند از سقف اويزون بودن رنگ تيره ديوارا و صندليا و به خوبى نشون ميدادن،گلدوناى كوچيك و متنوع ارامش محيط و دوچندان ميكردن،همه اينا يه طرف و اون نقاشى فوق العاده كه رو يكى از ديوارا خودنمايى ميكرد يه طرف ديگه!
اگه مجبور نبودم اينجا كار كنم قطعا مشترى هرروزشون ميشدم!
با صداى پسره از جام پريدم.
-متوجه شدين؟
لبخند احمقانه اى زدم:بله بله! همه اينارو اون اقا هم توضيح دادن!
به يه پسر مو فرفرى قد بلند اشاره كردم كه يه تيشرت سبز پوشيده بود تا رنگ سبز چشماشو بيشتر به رخ بكشه،به ديوار تكيه داده بود و با گوشيش ور ميرفت!
پسر بلوند دستشو اورد جلو و گفت:پس تبريك ميگم! من نايلم اگر سوالى داشتى ازم بپرس...
بهش دست دادم و سوالى كه از لحظه ورود ذهنمو مشغول كرده بود پرسيدم:اون ديوار و كى نقاشى كرده؟!
نايل سرشو به سمت ديوار چرخوند و با لبخند گفت:اون كار زينه،صاحب كافس اما زياد نمياد سر بزنه!
-اوه...خيلى هنرمنده پس!
نايل سرشو خاروند و گفت:اره،اينجوريه!
-خب پس من از فردا كارمو شروع ميكنم ديگه؟!
نايل:اره اره حتما سريع بعد كلاست مستقيم بيايا،هرى دست تنها نمونه!
سرمو تكون دادم و گفتم:نه حتما سريع ميام!

از اونجا تا خونه راه خيلى طولانى نبود اما خب پياده نميشد بنابراين يه تاكسى گرفتم و رفتم خونه،كليد انداختم و در و باز كردم،چشم انداختم اما اميلى و پيدا نكردم حدس زدم بايد تو اتاقش باشه،رفتم تو اتاق خودم و خودمو انداختم رو تخت،نمايشنامه هام همه مرتب توى قفسه چيده شده بودن و اثرى هم از لباسايى كه صبح كف زمين پرت كرده بودم نبود،يعنى واقعا اميلى تميز كرده بود؟!
از صبح به كلى جا سر زده بودم تا بالاخره يه كار پيدا كنم و خوشبختانه موفق شده بودم!
كلا دختر خوش شانسى بودم همين كه تونستم براى دانشگاه بيام تو شهر مادريم و پيش تنها دوست بچگيم يعنى اميلى درس بخونم خودش خوش شانسى بود اما نميتونستم بذارم كل مخارج خونه با اون باشه همين كه مجانى تو خونش زندگى ميكردم و شلختگيهام و تحمل ميكرد به اندازه كافى معذبم ميكرد و خب پولى كه مامان اينا ميفرستادن فقط خرج دانشگاه ميشد و منم نميخواستم بهشون فشار بيارم تو همين فكرا بودم كه اميلى از لاى در سرشو اورد تو و گفت:چى شد؟!
موهاى فرش كاملا به هم ريخته بود و رو هوا بودن انگار همين الان با دست به هم ريخته بودشون!
با ذوق از جام پريدم و گفتم:اون كافه هست بغل دانشگاه؟!
-خب؟
-از فردا اونجا كار ميكنم!
اميلى كه به نظر نميومد زياد خوشحال شده باشه گفت:همون كافه جديده؟!
-اره...كافه نقاشى!
اميلى با دستش چشماشو ماليد و طورى كه انگار داره با خودش حرف ميزنه گفت:نقاشى...
احساس كردم كلافس!!

The Painting CafeOnde as histórias ganham vida. Descobre agora