شكوفه هاى گيلاس

272 39 15
                                    

بايد با اميلى حرف ميزدم، با توجه به اينكه اولين بار بود براى من مهم بود براى همين اميلى بايد ميدونست شايد ميتونست كمك كنه، غر زدناش كه شامل دير اومدنم ميشد و فاكتور گرفتم و براش قهوه درست كردم در حالى كه قهوه و ميدادم دستش رو به روش روى راحتى شيرى رنگ از مد افتاده نشستم، اگه به من بود قطعا تا الان عوضش ميكردم اما اميلى چيزاى قديمى با استايل قديمى و ترجيح ميداد به هرحال روش لم دادم و گفتم: اميلى ميخوام باهام صحبت كنم!
قيافشو جمع كرد...
-من ترجيح ميدم ديگه از گذشته حرف نزنيم
-در مورد گذشته نيست
توجهش جلب شد!
-خب بگو ميشنوم
-در مورد خودمه
-چيزى شده؟!
يكم من من كردم و در نهايت گفتم: نه...يعنى اره، من احساس ميكنم يه چيزايى داره ميشه!
اخماشو كرد تو هم!
-احيانا به پسرا ربط داره؟!
مظلومانه سرمو تكون دادم!
-خريت نكن آريا
بحث خريت نيست!
لجوجانه جواب دادم!
-چرا دقيقا همينه،ببين پسرا اصلا اونى نيستن كه نشون ميدن يعنى شايد بگن دوست دارن اما واقعا فقط دوست دارن و هيچى حس بيشترى كه اونارو به موندن ترغيب كنه وجود نداره پس لطفا...
-اميلى...
وسط حرفش پريدم!
-مسئله اين نيست
-خب پس چيه؟!
-خب اون اصلا به من نگفته دوست دارم و اصلا فكر نميكنم به من فكر كنه يعنى اصلا انگار دنياش متفاوته!
-ديگه بدتر
-الان نهايت كمكت همينه؟! اينكه عصبانى شى؟!
-قبلا بهت گفته بودم اينا خريته!!
با لحن شك دارى پرسيد: حالا كى هست؟!
-هيچى ولش كن
اينو گفتم و از جام بلند شدم
-آريااا...
-هيچى بيخيال منم بيخيالش ميشم اما اينكه هنوز توى اون گذشته لعنتيت گير كردى و فكر ميكنى همه قراره مثل تو بشن خيلى مسخرس!
-تو اصلا نميفهى اين چيزا چه جوريه!
-باشه قبول من نميفهمم ولى جفتمونم ميدونيم چيزى كه بايد بشه ميشه!
-منظورت چيه؟!
-منظورم اينه اگه قرار باشه اتفاقى بيفته ميفته اگه قرار باشه تو زندگيت نباشه و فراموشش كنى فراموشش ميكنى، فقط زمان ميبره!
-اره فراموش كردنش اسونه فقط زمان ميبره...صد سال زمان!
سرمو تكون دادم و از اونجايى كه حرفى براى زدن نداشتم و بحث براى من تموم شده بود رفتم تو اتاقم و درم بستم البته اين عادت هميشم بود اما اين بار از روى عصبانيت در و محكم كوبيدم!
روى تختم دراز كشيدم و كتابامو جلوم باز كردم ، معمولا وقتى عصبانى بودم يا كتاب ميخوندم يا شروع ميكردم به نوشتن اين به ارامش گرفتنم كمك ميكرد اما الان همه چيز فرق ميكرد...يه ماهى ميشد كه همه چيز فرق ميكرد، سعى ميكردم رو خطوط كتاب متمركز شم اما اون چشماى لعنتى دائم تو سرم ميچرخيدن واقعا چه اتفاقى داشت براى من ميفتاد؟! فكر ميكردم تحت كنترلمه و درست ميشه فكر ميكردم از پسش بر بيام اما اين اتفاق نميفتاد...با توجه به خيس شدن برگه هاى كتاب به گونه هام دست كشيدم و دستام خيس شد اين باور نكردنى بود براى رفتار اميلى گريه ميكردم يا...
نميدونستم و تو شرايطيم نبودم كه بخوام بدونم بيشتر مثل اين بود كه دلم گرفته و بيخودى گريه ميكنم،يه چيزى راه گلومو گرفته بود انگار اشكاى بيشترى براى باريدن صف كشيده بودن و پافشارى ميكردن، اين چيزى نبود كه براى من روتين باشه....همه ى اين احساس و عواطف براى من خيلى جديد بود، اميلى ميتونست كمك كنه اما نميخواست، عصبانى شدنش و در نتيجه بد شدن اخلاقش اخرين چيزى بود كه در حال حاضر نياز داشتم، بيشتر رو خطوط كتاب جستجو كردم و وقتى ديدم هيچ فايده اى نداره قلم به دست شدم و سعى كردم اولين چيزايى كه به ذهنم ميرسه و بنويسم
"يكى بود و ديگرى هم بود،حس هم بود اما حرف نبود!
هم روزهايم شدى اما تك تك سلولهاى وجودم هم فال شدن را فرياد ميزنند!
پاييز را دوش به دوش هم ميگذرانيم اما خزانم را چه كنم؟!
خزانم را چه ميكنى؟!
چشمهايت را در نگاهم قاب كردم و سراسر شهر به دنبال خود ميكشانم.
((چرا كه تو زيباترين پرتره روزگار منى))"
پوفى كشيدم و كاغذ و لاى كتابم گذاشتم،اصلا من چرا اومدم اينجا؟ اومدم كه پيش اميلى باشم اما به ذهنمم نميرسيد انقدر عوض شده باشه، سرمو توى بالش فرو كردم و سعى كردم فكر نكنم نه به اميلى نه زين و نه هيچكس و هيچ چيز ديگه اى!
           ******************
به ورودى ليستر پارك كه رسيديم با چشماى گشاد شده تقريبا جيغ زدم: ليستر پارك؟؟ شوخى ميكنى؟
در حالى كه دستاش تو جيبش بود خنده شيرينى كرد و گفت: مونده هنوز
ته دلم حس فوق العاده اى داشتم از اينكه كنارش راه ميرم و ميتونم خنده هاشو ببينم يعنى واقعا من دوسش داشتم؟! با خودم خنديدم خب حداقل اون ارزششو داشت يعنى اخه اون فقط با يه تيشرت سفيد ميتونست شبيه فرشته ها بشه قطعا هركس ميديد به همين نتيجه ميرسيد حتى اميلى!
دنبالش دويدم و گفتم: اما اينجا خيلى شلوغه!
-تو همچين ادم غرغرويى بودى من نميدونستم؟!
-نخيرم...
-چند دفعه اينجا اومدى؟!
-زياااد
چشماشو ريز كرد و نگاهم كرد،ته دلم لرزيد!
-حالا نه اونقدر زياد ولى اومدم چندبار مخصوصا وقتى بچه بودم اما زياد يادم نيست!
واقعا هم چيز زيادى يادم نبود اما حس اشنايى بهش داشتم، با اميلى زياد ميومدم به اطرافم نگاه كردم اخرين تصويرى كه ازش تو ذهنم بود تمام پارك سفيد پوش بود اما الان خيلى قشنگتر از هميشه شده بود درختا به رنگاى سبز و زرد و نارنجى و حتى قرمز ديده ميشدن، اين فوق العاده بود،جمعيت زيادى اونجا بود مثل هميشه و البته خب اخر هفته هم بود...ياد پل چوبى پارك افتادم و با ذوق گفتم:
ميشه از پل رد شيم؟!
-يه دقيقه ديگه به اونم ميرسم!
-پاييزاى اينجا خيلى رنگارنگه برعكس خيلى جاهاى ديگه!
-اره ولى زمستونش دوست داشتنى تره، رودخونه زير پل يخ ميزنه همه جا سفيد ميشه!
زين با اشاره ابروهاش به جلوتر اشاره كرد و گفت: منتظرش بودى
پل چوبى و ديدم و لبخند پهنى زدم
- از وقتى برگشتم نيومدم يعنى اومدم ولى تا گالرى كارترايت رفتم فقط بعد كلاس داشتم بايد برميگشتم انقدر...
همينجورى كه حرف ميزدم به پل رسيديم و زين دستشو تو دستم قفل كرد!
يه لحظه نفسم گرفت و نتونستم حرفمو ادامه بدم هيچ ميلى به اينكه دستمو از دستش بيرون بكشم نداشتم اما نميتونستم انكار كنم كه گرماى ناشى از حس لمس دستش نميزاره راحت نفس بكشم، باشه قبول اين اولين دفعم نبود كه دست يه پسر و ميگرفتم و باهاش قدم ميزدم اما اولين دفعم بود كه قلبم انقدر تند و محكم به قفسه سينم ميكوبيد!
با لحن پرسشگرى گفت: خب؟!
-چى خب؟!
-داشتى تعريف ميكردى
-اها هيچى ديگه همين
سعى كرد نخنده اما اصلا موفق نشد و به وضوح بهم خنديد!
با اعتراض گفتم: نخند
با همون خنده رو لبش جواب داد
-مثل دختراى كوچيك ميمونى
بدون فكر جواب دادم: نه هميشه
زين نگاه شيطنت بارى بهم انداخت و بلندتر خنديد!!
چراااا الان من اين حرفو زدم؟! از خندش خندم گرفته بود و از حماقتم حرص ميخوردم
انقدر تو خودم با خودم درگير بودم كه اصلا متوجه اطرافم نبود بالاخره زين وايساد و من تازه با چشم باز نگاهى به اطرافم انداختم
-باورم نميشهههه
اينو با صداى نسبتا بلندى گفتم!
خلوت ترين نقطه پارك كه هيچكس جز ما دو نفر نبود و پرر از درختاى سبز كاج و يه نيمكت سنگى سفيد و در كنار همه اينا يه درخت با شكوفه هاى صورتى گيلاس قبلا تو يه كتاب خونده بودم كه اسم اصليشون شكوفه هاى ساكورا بود!
اين قشنگترين منظره اى بود كه بعد مدتها ميديدم
-زييين
به تك درخت صورتى اشاره كرد
-من اونجا ميشينم
-اين فوق العادس
با ناباورى گفتم و سرمو تكون دادم!
لبخند پهنى زد و دوباره دستمو گرفت و منو نشوند روى نيمكت سنگى خودشم زير درخت صورتى نشست!
-الان دقيقا دارى چيكار ميكنى؟!
خيلى راحت جواب داد: دارم الهام ميگيرم
ابروهامو دادم بالا
-الان؟
-چرا هميشه موهاتو باز نميزارى؟!
نگاهى به موهام مواجم انداختم كه به طرز شلخته اى دورم ريخته بود، با دستم به يه سمت هدايتشون كردم و شونه هامو تكون دادم!
خداى من يعنى ميشد يه روز منو اينجورى نگاه نكنه و بزاره راحت نفس بكشم؟!
برق چشمش به عميق ترين نقطه قلبم نفوذ ميكرد و روشنش ميكرد، ميتونستم ساعت ها بهش زل بزنم و تو خطوط صورتش غرق شم اما نبايد اينكارو ميكردم، زين اصلا شبيه ادمايى نبود كه به جز هنر به چيز ديگه اى اهميت بدن مخصوصا يه دختر....
دستى به موهام كشيدم و براى اين كه بتونم از نگاه خيرش فرار كنم گفتم: راستى من فكر كنم بدونم براى نمايشنامه ميخوام چيكار كنم!
-خوبه!
خب مثل اينكه اون اصلا قصد نداشت بيخيال نگاهش بشه!
ادامه دادم: ميخوام نمايشنامه گتسبى و بنويسم!
-جدى؟! قبلا لِوى ننوشته مگه؟!
خب حداقل از اون نگاه كشندش دست كشيد...
-چرا ولى من از ديد خودم مينويسم،اون مال قرن ٢٠ من يكى بهترشو مينويسم!
زين نگاهم كرد و به جرئت ميگم با نگاهش تحسينم كرد!
-من از بچگى عاشق گتسبى بودم!
با خنده گفت: پس سليقت اينه؟! يه عاشق احمق؟!
-زيييييين....گتسبى يه جنتلمن بود!
با حالت مسخره اى گفت: خيلى واقعا مرد شريفى بود!
-واقعا بود، يه عشق ناب داشت كه هيچكس لياقتشو نداشت!
-مخصوصا ديزى...
لبامو كج كردم
-دقيييقا
______________________
اميدوارم خوشتون اومده باشه و بابت تاخير هم عذرخواهى ميكنم 🙈
اگر احيانا مورد پسند واقع شد راى بدين و بزارين منم متوجه بشم 😅❤️😍

The Painting CafeWhere stories live. Discover now