پايان خوان اول

243 39 11
                                    

بالاخره بعد از تلاش يك هفته اى بى وقفه لويى موفق شديم يه ناهار ٤تايى بخوريم البته قطعا به حساب ليام.....
من و لويى سيب زمينى هاى خودمونو تموم كرده بوديم و داشتيم سر سيب زمينى هاى اميلى و ليام دعوا ميكرديم كه ليام بالاخره زبون باز كرد
-اميلى ميخواى يه چيزى بخورى؟
اميلى دستشو تو هوا تكون داد و گفت: ميل ندارم!
لويى: باز زهرمارمون نكن!
-خودت هى گير دادى بيا بيا...
لويى چشماشو چرخوند و به دفاع از اميلى گفتم: بيخيال حالا بزارين راحت باشه
لويى:چه مرگشه خب اين اواخر؟
-بابا عاشقه عاشق...
بدون اينكه فكر كنم از دهنم پريد و خب گند زدم سريع به صورت ليام نگاه كردم با ناباورى به اميلى نگاه ميكرد
اصلاح كردم: يعنى منظورم اينه كه...
ليام: راستى نمايش نامت چى شد؟
اون به وضوح حرف و عوض كرد و من چاره ديگه اى نداشتم اما چرا هركى ميخواست يه چيزى
بگه گير ميداد به نمايش نامه؟!
-هيچ اخراشه ديگه، بهت كه گفته بودم گتسبى؟!
-اره ولى بيشتر كنجكاو شدم ببينم چه جورى نوشتى مخصوصا كه لوى هم قبلا نوشتش!
خب اين عالى بود زينم ياداورى كرده بود كه لويم قبلا نوشته...اما اين دليل نميشد من ننويسم توقع نداشتم بهتر از لوى شه ولى به هرحال منم ديد خودمو داشتم، گفتم زين...
الان سه روزى ميشد نديده بودمش نميدونم بايد به خودم اعتراف ميكردم كه دلم تنگ شده يا نه به نظرم نبايد اينكارو ميكردم اما خب دلم تنگ شده بود!!!
-تقريبا مطمئنم هرى موافقت ميكنه
-هرى؟؟؟؟؟؟
اميلى با تعجب پرسيد!
ليام:اره من باهاش حرف زدم
-راستش بيشتر حرفاى زين روش اثر كرد تا تو!
اميلى: دارين در مورد چى حرف ميزنين دقيقا؟!
ليام: در مورد تئاترى كه قراره جشنواره اجرا كنيم
-خب اين چه ربطى به هرى داره و همينطور...اون؟
-خب قراره كارگردانيشو هرى به عهده بگيره!
اميلى: اين امكان نداره،اون اينكارو نميكنه
-چرا ميكنه تازه من ترجيح ميدم كارمونم تو انبار پايين تمرين كنيم!
ليام: مزخرف نگو اونجا هيچى نداره
-دانشگاه كه پلاتو نميده كدوم جهنمى ميخواى تمرين كنى؟
لويى: نميدونم پيدا ميكنيم
-باشه اگه بهترشو پيدا كردى به نفع من ولى من يه پنيم پول ندارم!
-من پامو اونجا نميزارم!
اميلى با قاطعيت هرچه تمام تر گفت!
لويى: محض رضاى خدا اميلى تو ديگه چرا به همه چى مخالفت ميكنى؟!
-چون اونجا نميشه من نميام و حتى با هريم كار نميكنم!
لويى: لطفا مسخره بازى در نيار
يهو يه چيزى به ذهنم فشار اورد و سريع به زبون اوردمش!
-مگه توى لعنتى اون و ميشناسى؟!
اميلى در حالى كه به انگشتاش ور ميرفت جواب داد
-اون تئاتر اخرش معروف بود!
-همونى كه زين بعدش اخراج شد؟!
-اره
-اما تو گفته بودى كسى به اسم زين نميشناسى
-نميشناسم مايا ميشناسه
-مايا؟
-اره مايا با اون پيتر ديوونه!
عصبى تر از هميشه جواب داد!
-اميلى چرا احساس ميكنم يه چيزيو نميگى؟!
-چون معلومه كه يه چيزى نه بلكه خيلى چيزا و نميگه!
لويى گفت و به اميلى زل زد!
-مزخرف نگين همش همينه!
ليام: نه همش همين نيست وگرنه دليلى نداره تو نخواى با هرى كار كنى!
-خب من ميشناسمش از دوران دانشگاه اما اتفاقات خوبى بينمون نيفتاده!
لويى: تو الان نگفتى نميشناسم؟
يه لحظه به ذهنم خطور كرد نكنه "اون" همون هرى باشه...اميلى حاضر نبود باهاش كار كنه و هرى ميگفت از اخرين تئاترش خاطره خوبى نداره يعنى ميتونست اين دوتا گذشته يكى باشه؟!
-اميلى ميخواى تعريف كنى ما هم بدونيم؟!
-نهه نميخوام!
اينو گفت و از جاش بلند شد
"الانم ديگه ميرم اگه بازجوييتون تموم شد"
لويى: باز مسخره بازى دراورد!
اميلى نيم نگاهى به لويى انداخت و از رستوران رفت بيرون.
مستاصل به ليام نگاه كردم.
-منو چرا نگاه ميكنى برو دنبالش!
در حالى كه تو دلم به اميلى بد و بيراه ميگفتم از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم هنوز چندقدمى دور نشده بودم كه صداى ليام وشنيدم
-وايسا اينارو جا گذاشتين
كيف من با سوييشرت اميلى تو دستاش بود ازش گرفتم و تشكر كردم
-راستى در مورد حرفى كه زدم منظورم...
پريد وسط حرفم
-مهم نيست،من خيلى وقته از اين قضيه گذشتم
-مطمئنى؟!
شونه هاشو بالا انداخت:
خب حداقل دارم تلاشمو ميكنم!
لبخندى بهش زدم و باز به راهم ادامه دادم، اميلى ديگه اون دختر دوست داشتنى و مهربون و قاطع گذشته نبود بيشتر شبيه كسى بود كه نميدونه چى ميخواد و زودرنج و عصبى و بى حوصله شده بود ،نميدونستم چه جورى بايد اينو درستش كنم ولى اميداوار بودم حدقل بدترش نكنم به اميلى كه رسيدم از سرعتم كم كردم به موقع رسيده بودم داشت تاكسى ميگرفت خب حداقل گذاشت باهاش سوار شم اما كلمه اى حرف نزد و منم هيچ ايده اى نداشتم كه چى بايد بگم،مطمئن بودم يه چيزيو نميگه و تا وقتى نميگفت من چه كمكى از دستم برميومد؟!
*****************************
امروز يه روز خاص بود البته نه خاص مثل روزايى كه زين بود خاص براى اينكه اخرين روز دانشگاه بود و از هفته بعد امتحاناتمون بود، خاص براى اين كه بالاخره نمايش نامه و تموم كرده بودم و از صبح تحويل هرى داده بودم تا بخونش بنابراين بيشتر سرويسا و خودم بردم و با سرعت برق و باد كار كردم با توجه به اينكه خراب كاريم نكردم، تمام مدت يه لبخند پهن رو لبم بود و هرى و زير نظر داشتم تا عكس العملش و ببينم ميتونستم تا حدودى بازتاب حسشو تو چهرش ببينم ولى خب حدودش كافى نبود تا نتيجه نهايى و بفهمم، يه جورايى دلشوره داشتم مثل موقع هايى كه كار و تحويل استاد دادى و منتظرى ببينى جوابش چيه!
ساعت نزديكاى ١٠ بود، نيم نگاهى به هرى انداختم كه داشت يخارو توى دستگاه خرد ميكرد رفتم سمتش و گفتم: خب چى شد؟!
با بيخيالى جواب داد: چى چى شد؟
-هرى اذيت نكن خودت ميدونى!
شونه هاشو انداخت بالا و لباشو كج كرد!
-نه چى شده مگه؟
-اااا دارى اذيت ميكنى ديگه نمايش نامه و خوندى چى شد؟
-قبول ميكنم
ليخند محوى رو لبش بود، جيغ خفيفى كشيدم
-شوخى ميكنى؟!
-نه كاملا جديم
با شوق پريدم بغلش و ازش تشكر كردم، باورم نميشد موفق شدم نظرشو جلب كنم اون قبلا يه بار جايزه گرفته بود و اين بهترين شانسمون بود! "سلام"
در لحظه از بغل هرى اومدم بيرون، باورم نميشد كه اون صداى زين بود، متنفر بودم از اينكه هروقت دلش ميخواد مياد و ميره و اين منم كه اين وسط بايد دلتنگ بشم و بعد تا سعى ميكنم يه روز بهش فكر نكنم دوباره ميبينمش اما اين يكى از بهترين لحظه هاى زندگيم بود يه خبر خوب شنيده بودم و كى بهتر از زين كه در اون لحظه خوشحاليمو باهاش در ميون بزارم؟!
"من يه خبر دارم"
من و زين همزمان گفتيم من با ذوق و زين بدون نشون دادن حس خاصى!
با شوق گفتم: اول من
هرى و زين هردو خنديدن!
-اول تو
زين با لبخند گفت!
-هرى قبول كرد كه كارگردانى كارمو به عهده بگيره!
-پس بالاخره از پسش براومدى!
سرمو تكون دادم!
-موفق باشى رفيق!
زين در حالى كه دستشو رو شونه هرى گذاشته بود گفت!
-خب؟!
من با كنجكاوى گفتم تا ببينم خبر زين چى بوده!
-منم ميخوام كار نقاشى ديوار و شروع كنم تو اين مدت شما هم ميتونين به كارتون برسين و نايل و لوسيم تعطيلاتى كه تابستون نرفتن الان برن!
-نايل و لوسى؟! با هم؟!
با تعجب هرچه تمام تر گفتم و زين شونه هاشو بالا انداخت!
هرى: نههه اونجورى نيست كه تو فكر ميكنى!
-شايدم باشه ما كه نفهميديم
زين با شيطنت گفت!
-اينم راست ميگه
هرى ابروهاشو انداخت بالا!
من بعيد ميدونستم ولى خب من كلا به قول دوستان تو باغ نبودم و اين چيزا سرم نميشد پس جاى تعجب نبود اگر هيچى نفهميده بودم، الان تنها چيزى كه مهم بود اين بود كه من خوان اول و رد كرده بودم، حالا ميموند جاى تمرين و كامل كردن اكيپ نمايش كه هرى و ليام حلش ميكردن، تنها چيزى كه من بايد حلش ميكردم رسيدگى به احساساتم بود، در ظاهر به بهترين نحو كنترلش ميكردم اما در باطن؟! هيچى تغيير نميكرد فقط وقتى زين نگاهم ميكرد يا ميخنديد يا حتى نزديكش ميشدم همه احساساتم تشديد ميشد، حتى از اينكه سه روز نديده بودمش عصبانى بودم و اين غير منطقى ترين حالت من بود!
____________________________
بچه ها اين روزا درست به اندازه آريا و حتى شايد بيشتر با احساساتم درگيرم برام دعا كنين!
قول ميدم چپتر بعدى بهتر باشه اخه اينو تو مترو نوشتم 😅
مرسى كه ميخونين ❤️

The Painting CafeHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin