انكار يا فرار؟!

292 47 28
                                    

حجم عظيمى از اطلاعات تو سرم بود كه باعث ميشد احساس خستگى كنم، تمام آخر هفته و رو نمايش فكر كرده بودم اما هيچ ايده خوبى به ذهنم نميرسيد، زمان زياديم براى نمايش نداشتيم تصميم گرفتم يه داستان شناخته شده و نمايشنامه كنم مثلا گتسبى...قهرمان بچگيم "گتسبى بزرگ" اما به نظر كار راحتى نميومد حالا بايد بيشتر در موردش فكر ميكردم.
بيشتر از يه هفته از اون شب ميگذشت و زين هرروز كافه بود و دور هرى ميچرخيد، من سوالى نپرسيده بودم ولى هرچى بود زين ازش گذشته بود و ميخواست كارى كنه كه هريم فراموش كنه، هنوزم نميدونستم داستان چى بوده، زين گفته بود وقتى از دانشگاه اخراج شده همه فهميدن پس اميليم بايد ميدونست اما ازش نپرسيدم، نميخواستم تو گذشتشون كنكاش كنم نه اينكه كنجكاو نباشم اما تاريخ ثابت كرده بود از گذشته آدما چيزاى خوبى در نمياد...
سعى كردم تمام اين فكرا و پشت در كافه جا بزارم و وارد شم.
-سلام بچه ها...
مثل هميشه با صداى بلند گفتم و نايل و لوسى در حالى كه سرشون به كارشون بود سر تكون دادن، هرى تنها كسى بود كه جواب سلاممو داد به استثنا زين كه هميشه جواب سلام و با يه لبخند ميداد و تو همون ساعت اول كارى ياداورى ميكرد كه امروزم يه روز خاص...
هميشه روزايى كه زين بودن خاص بود چون احساسات من خاص بود و شايدم چون زين خاص بود و شايدم من داشتم اشتباه ميكردم!
اين روزا كافه شلوغ تر از هميشه بود، چون درست طبق تصوراتم انگار اينجا ساخته شده بود تا پناه روزاى بارونى باشه!
نايل بهم گفته بود اگه ميتونم زودتر بيام اما من نميتونستم بيخيال كلاسام بشم مخصوصا الان كه به امتحانا كم كم نزديك ميشديم!
يه روز شلوغ تو كافه برابر ميشد با باز و بسته شدن مداوم در، ميزايى كه به ترتيب نامشخصى خالى و پر ميشدن و البته كار كردن بى وقفه من، كم شدن شوخياى هرى و حتى كار كردن زين...
نميدونستم ساعت چند بود كه گوشيم زنگ خورد.
-بله...
-آريااا تو نميخواى بياى خونه؟؟
اين صداى هميشه طلبكار اميلى بود.
-ميام ديگه كارم تموم شه ميام
-هميشه اين موقع خونه بودى
-امروز شلوغ بود خب نميشه مشترى و بيرون كرد كه!
-ولى ميشه در اون بى صاحب و بست كه...
نگاهى به زين انداختم كه حالا مشغول حرف زدن با نايل بود.
-اتفاقا صاحب داره و صاحبشم اينجاس الان
-خب باشه پس من قطع ميكنم تو هم زود بيا خونه
اينو گفت و صداى مقطع بوق تو گوشم پيچيد، به صفحه گوشيم نگاه كردم و زير لب گفتم: روانى
يه نگاه سرسرى به همه ميزا انداختم، وضعيت مساعد بود فقط بايد از نايل ميپرسيدم ميتونم برم يا نه.

اوايل فقط از برخورد با زين دگرگون ميشدم اما با گذشت زمان هيچ چيز بهتر نشده بود و الان با هر قدمى كه به سمتش برميداشتم ضربان قلبم شدت ميگرفت كه البته ناشى از استرسم بود...من در حضور زين استرس داشتم و اين كاملا برام عادى شده بود، با هر حركتش به نوسان در ميومدم...من فقط نميخواستم روش اسم بزارم، نميخواستم خودمو محدود كنم به يه حس يا يه شخص، من هميشه بر اين باور بودم كه آدما خودشون همه چى و ميسازن حتى احساساتشونو، براى همين سرم تو كتابام بود و سعى ميكردم به كسى فكر نكنم تا حسى به وجود نياد، هميشه جواب ميداد اما در مورد زين؟! جواب داده بود؟! قطعا نه...
من سرمو تو كتابم ميكردم تا بهش فكر نكنم اما وقتى "آستين" توى كتابش حرف از جذابيت فرانك ميزد ناخوداگاه به اين فكر ميكردم يعنى به جذابيت زين؟!
من بهش فكر نميكردم اما تو خوابم از دست اون چشما راحت نبودم، من بهش فكر نميكردم اما ضمير وجودى من پر بود از صداى زين و اين به خوبى تو ضربان قلبم و دستاى يخ كردم نمود پيدا ميكرد، اين چيزى نبود كه من بهش افتخار كنم بلكه چيزى بود كه انكارش ميكردم و شايدم ازش فرار ميكردم...
به هرحال به سمتشون قدم برداشتم و از نايل پرسيدم:
-من ديگه كارم تمومه ميشه برم؟! از ١٠:٣٠ گذشته.
زودتر از اينكه نايل فرصت كنه جواب بده زين پرسيد:
-كسى منتظرته؟!
با ابروهاى بالا رفته نگاهش كردم كه ادامه داد: به خاطر گوشيت گفتم اخه...
-اهااا،نه...يعنى دوستم بود!
لبخندى زدم و خداحافظى كردم!
-آريا...
صداى زين به تنهايى باعث شد قلبم بريزه و قدم بعدى و برندارم، سر جام متوقف شدم و برگشتم سمتش، با قدمايى نه چندان مطمئن سمتم اومد، دستامو به هم قفل كرده بودم و سعى ميكردم نوسانات درونيمو نشون ندم!
چشماش خسته بودن اما برق ميزدن و من هنوز بعد از گذر زمان بهشون عادت نكرده بودم، اما چرا هميشه ميگفتن چهره ادما عادى ميشه؟! چرا چشماى زين براى من عادى نشده بود؟! هنوزم همون حس روز اول و بهم القا ميكرد...
-رو نمايشنامه كار كردى؟!
لحنش انقدر ساده و راحت بود كه من و به كلى از تفكراتم كشيد بيرون!
-نه، يعنى سعى كردم اما به نتيجه قطعى نرسيدم!
زين كه دست به سينه وايساده بود، سرشو بهم نزديكتر كرد و با لحن بامزه اى گفت:
-فكر كردم گفتى ميتونى از درون خودت الهام بگيرى
لبامو كج كردم و جواب دادم: خودتو مسخره كن، از درونم نميشه نمايشنامه نوشت فعلا
در حالى كه سرشو نزديك تر ميكرد با صدايى ارومتت از هميشه گفت: چى ميشه نوشت فعلا؟!
دلم ميخواست بگم "كوفت" اما روم نميشد من اصلا با زين شوخى نداشتم يعنى ميتونستم باهاش راحت حرف بزنم اما نه در اين حد...
خودمو كشيدم عقب چون ميدونستم اين نزديك شدنش شايد براى خودش اصلا مهم نباشه اما حتما و قطعا براى منى كه ضربان قلبم شدت ميگرفت و نفسام سخت تر ميشد مضر بود...
با ديدن من كه جوابى براش نداشتم سرشو كشيد عقب و گفت: اما من با هرى حرف زدم
-خب؟!
-خب تو بايد بهش يه نمايشنامه بدى تا روش فكر كنه.
قفل دستامو باز كردم و با شوق گفتم: يعنى راضيش كردى؟!
سرشو تكون داد و گفت: راضى كه نميشه گفت ولى من فكر ميكنم اگه كارى باشه كه روش فكر كنه، اون موقع راضى بشه!
-بازم خيلى خوبه...
با اشاره به نقاشى ديوار گفتم:
-خودت چيكار كردى؟!
زين سرشو به سمت نقاشى برگردوند!
-اونو؟!
دوباره صورتشو اورد جلو و با لحن مسخره اى گفت: حس درونمو نميتونم بكشم فعلا...
حالا نوبت من بود تا دست به سينه وايسم!
-جدى گفتم
-جدى ميگم، من معمولا دو جا نقاشى ميكشم...
وسط حرفش پريدم و با خنده گفتم: يكى اتوبوس!
اخم ظريفى كرد: نخند مگه چشه؟!
در حالى كه خندمو ميخوردم گفتم:
-هيچى، اون يكيش كجاس؟
فكرى كرد و گفت: بايد نشونت بدم!
با خودم گفتم اين عاليه تا وقتى خيلى نزديكم نشه و با چشماش بهم زل نزنه همه چيز عاليه!
-قبول، كى؟!
-الان؟!
-الان؟؟؟
سرشو به نشونه مثبت تكون داد.
-نه ديگه الان كه بايد برم!
چشماشو ريز كرد و موشكافانه نگاهم كرد
-گفتى كسى منتظرت نيست!
-دوستم كه هست تو خونه.
-دوستت؟
فكرى كرد و ادامه داد:
-باشه پس يه روز ميبرمت
-فردا مثلا؟!
-فردا عاليه!
______________________
ميدونم خيلى طول كشيد، خيلى معذرت ميخوام...اما واقعا اصلا خونه نبودم، به هرحال اميدوارم ارزش صبر كردنتون و داشته باشه 😍
بچه ها اين چپتر اتفاق خاصى نيفتاد علتش اينه كه خواستم ذهن شما هم همراه آريا يه ذره نفس بكشه✌🏻️
خوشحال ميشم راى بدين و نظراتتونو بگين 💙

The Painting CafeWhere stories live. Discover now