Last chapter

4.1K 308 93
                                    

زين فرياد كشيد از جاش بلند شد !

لباسش از عرق خيس شده بود !

نفس نفس ميزد و هنوز از چيزايى كه توى خواب ديده بود وحشت داشت !

ليام با شنيدن صداى زين بلافاصله خودشو به اتاق رسوند و با ديدن چهره پريشون و رنگ پريده زين نگران شد

-زين چيشده ؟؟؟؟!

نزديكش رفت و كنارش روى تخت نشست

زين با دستاى سردش دستاى ليامو گرفت

-يه خواب بد ديدم لى .. خيلى بد!

ليام عشقشو توى بغل گرفت
با هارمونى نوازشاش نفس نفساى زينو آروم و منظم كرد

-تموم شد ...عزيزدلم من پيشتم... نميذارم اتفاق بدى بيوفته ديگه بهش فكر نكن

ليام زمزمه كرد و با يه لبخند پر از اطمينان به زين خيره شد

زين سرشو روى شونه ليام گذاشت و چشمامو بست

دستاشو دور كمر ليام گذاشت و گذاشت آرامش وجودشو پركنه

-ترسيدم واقعا اتفاقى برات افتاده باشه ..نميخوام هيچوقت از دستت بدم .. تو مهم ترين چيزى هستى كه دارم ...من ...

زين ديگه ادامه نداد وقتى بوسه هاى ليامو روى موهاش حس كرد

-فقط يه خواب بد بود قرار نيست چيزى بشه... من تا ابد كنارتم چشم طلايى

---------------

ليام آهسته چشماشو باز كرد

سكوت صبح با بادى از پشت پرده هاى سفيد اتاقش ميوزيد مخلوط شده بود

روى تختش نشست و زانو هاشو تو بغل گرفت

انگار تمام اين مدت بيدار بوده ...

اصلا مگه ميشه تو همچين روزى خوابيد !

سمت گوشيش رفت تا ساعتو چك كنه
شيش و نيم !

زين حتما الان خوابه

خواست بهش زنگ بزنه اما بعد از چند ثانيه تصميمش عوض شد
از تختش پايين پريد و سمت كمد رفت

تيشرت و شلوارشو پوشيد و فورى از خونه بيرون رفت

برگشت و به خونه كنارى خيره شد

جايى كه همه چيز شروع شد

خونه پدرى زين...

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now